eitaa logo
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
99 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
415 ویدیو
5 فایل
~●اینجا پرواز در دنیای قصه هاست پرواز بربام ارزوها...●~ یادمیگیریم.. یادمیگیریم تا بدانیم..ومیدانیم تا بفهمیم! 🌱💫 و اینجاییم تا..انس بگیریم،...انس باقلم❥ کانال ما در پیام رسان روبیکا: @Onsbaghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
•°|'🧡'📙'|°• خاطــره‌ای‌ازشهید #ابراهیم_هادی🖇🌺:) یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید، پس
پس یاد بگیریم.. را سرلوحـه قرار دهیم! چیزی که بزرگان برای‌مان ارث گذاشتند؛ ✨♥️🗝 اگر اهــل ولایت هستی! اگر ولایتمداری! اگر خواهی برسی به‌سربـازی حضرت حجت، باید از اینــجا شروع کنی! از حضــرت‌آقـا🤞🏼🕊 مطـیع محض باش! تمـام وصیت شهدا همین است:) 🌱 دل مولایت هم شــاد می‌شود✨💛 +بیاییم شعارهایمان را این‌بار ثابت‌کنیم🔖، چشم دشمن کور😎!!
قدم هایش نامیزان بود. ثبات و استواری ساعت پیش را نداشت. مروارید های غلطان از چشمانش جاری شده بود. آیا این اشکها آتش خشم ملتِ اقتدار را خاموش خواهد کرد؟! آرام قدم برداشت. شوکه بود.قلبش درد میکرد. روحش آزرده خاطر بود. آرام قدم برداشت. بغض به طور ناجوانمردانه ای گلویش را می‌فشرد. اما نه! نباید این بغضِ حاصلِ از غمِ هموطن را ناجوانمردانه مینامید. ناجوانمردانه کار کردن شیوه ی متجاوزین جنایت کار و دشمنانِ ایرانِ مقتدر است. نگاهش به یک عروسکِ خاکی افتاد. آرام نشست. عروسک موطلایی را برداشت و عمیق عطر موهایِ خاکی اش را به مشام کشید. بغضش ترکید.اشکش چکید. گریست اما ننشست! نفس عمیقی کشید وخاکِ رویِ لپِ صورتی عروسک را بوسید. ایستاد و خدایش را صدا زد. گویی توان به پاهایش برگشت. محکم و استوار گام برداشت. عروسکِ کودکِ وطن را با عشق در دستش نگه داشت و گام برداشت. گامی استوار برای دفاع از میهن. گامی به سمت ثبتِ حقیقت... گام پی برداشت برای ثبت یک روایت. ثبت در قلب و روح و جانش. باید این روزهارا روایت میکرد برای جوانان امروز و فردای وطنش. باید بایستد ایستادگی را به آزادگان جهان اثبات کند. باید برای روایتِ جنگی که مثل همیشه ایرانش مظلوم بود و شروع کننده ی جنگی نبود گام برمیداشت. این بار هم فرق داشت مثل همیشه. فرقش مفهوم مقاومت و شهادت است که دشمنان این خاک درکی از آن ندارند. از قطره قطره خونِ پاک هر ایرانی هزاران مردِجنگ و سردارِدلیر متولد می‌شود. خونِ ایرانی مثل همیشه می جوشد و پاسخ جنایت دشمنان را خواهد داد. این بار ایران،دشمن را برای همیشه نابود خواهد کرد. بیچاره خواهد کرد کسانی را که قصد سوء به این خاک داشته باشند. ✍️؋ـاطمـہ رضائے ۱۴۰۴/۰۴/۰۲
روایت کوچه عاشقانه رقیه(س) به آغوش پدر... ای جانم! قربان صدای خنده‌هایت، جانِ دلِ برادرم... زینب (س) به فدای دخترکِ سه‌ساله‌ی حسینش می‌رفت. در گرمای سوزان دشت بلا، شنیدن خنده‌ی رقیه، آبی بود روی آتش دلِ خواهر. معجر سبزش، او را به مادرش شبیه کرده بود. طاقت نیاورد... دست دراز کرد تا میوه‌ی دل برادر را در آغوش بگیرد. رقیه (س) خندان دوید... ناگهان آسمان تاریک شد. خورشید زرین جای خود را به مهتابِ غم‌گرفته سپرد. و رقیه... از دید زینب پنهان شد. دستش را دراز کرد... «خانم‌جان؟» چشم گشود. حقیقت، مثل تازیانه‌ی داغ، بر صورتش نشست... آه از رقیه‌اش... آه از پاره‌ی تنش... آه از میوه‌ی دل برادر... آه از عباس، که اگر بود نمی‌گذاشت... خواب رقیه (س) را دیده بود. دخترکی خندان، بی‌غم، در خرابه‌ای که دیگر خرابه نبود. «بانوجان؟» سر بلند کرد. یکی از بانوان شهدا بود، زنی داغ‌دیده که خمیدگی قامتِ بانویش را می‌دید. ظرف آب را به سویش گرفت. زینب، لبان خشکیده‌اش را تر کرد اما نیاشامید. با لبخندی گفت: «نه... یاد لب تشنه‌ی برادرم اجازه نمی‌دهد.» زن جوان آرام سوی رباب رفت... مادری که حتی اشک‌های مادرانه‌اش را در دل می‌ریخت. مادری که از داغِ پسر، دیگر رمقی برای اشک ریختن نداشت. زینب (س) دوباره اشک ریخت. یادش آمد شب‌هایی که میان بیابان‌های پرخار، کودکانِ مضطرب را یکی‌یکی در آغوش می‌گرفت... یادش آمد آن شب سیاه، وقتی رقیه‌اش را سیلی زدند و او نتوانست کاری کند... چگونه بازگردد به مدینه، وقتی در آغوشش جای خالی رقیه موج می‌زند؟ آه از داغِ دلِ نازنینش... اکنون دیگر صدای «بابا» گفتنِ دخترک، کاروان را پر نمی‌کند... دخترک اینک، بر زانوی بابا در بهشت آرمیده است. وای از دل زینب، آن زمان که دخترکی سه‌ساله، با سر بریده‌ی پدر نجوا می‌کرد... وای از حالِ سکینه، که بعد از داغ پدر و برادر، حالا داغ خواهر را هم می‌چشد... سکینه آرام برخاست و به سوی عمه‌اش رفت. «عمه جان؟ عمه، چگونه فراموش کنم گریه‌های خواهرم را؟ نجوای شب‌های آخرش را؟» صدای گریه‌ی بانوان بلند شد... دل‌ها سوخت از یاد آن ناله‌های کودکانه: «ای بابای مهربان من، چه کسی به خون آغشته‌ات کرد؟ چه کسی رگ‌هایت را برید؟ چه کسی مرا یتیم گذاشت؟...» آه از نجوای عاشقانه‌ی رقیه... آه از درد بی‌پدری رقیه... آه از اشک چشم‌هایِ بابایی‌ترین دختر دنیا... وای از دلِ نازدانه‌ی حسین، که طاقتِ دیدن سر بریده‌ی پدر را نداشت و به آغوش بابایش پر کشید. آن شب، خرابه‌ی شام، مأمن آسمانی‌ترین کوچِ یک دختر شد؛ کوچِ رقیه با تمام عاشقانه‌ها و دلتنگی‌های دخترانه‌اش به آغوش پدر. دخترکی که جسمش در خرابه خفت و روحش در آغوش پدر؛ اما دل‌های اهل حرم تا ابد در غم نبودنش بیدار ماند... ✍️؋ـاطمـہ رضائے @Onsbaghalam