eitaa logo
اردوگاه منتظران
109 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
157 ویدیو
12 فایل
وقت آن رسیده برای ظهورمان تعجیل کنیم منتظر است مردی... درصدد صالح شدن تا مصلح بیاید... در اردوگاه آمادگی،آماده شویم جهت سربازی... بسم الله... اردوگاه را دنبال کنید ارتباط با خادم اردوگاه👇 @mohammad20m
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 🔻میدونی تو سیره‌ی پیامبر چه چیزایی بوده؟ 🌸احترام به پدر و مادر کمک به فقرا 📚کتاب خواندن! 🌱اگر هر منصفی، به بیانات نبی مکرم اسلام و ائمه علیهم‌السلام و پیشوایان اسلام نگاه کند و ببیند که اینها در چه زمانی، به کتاب و کتاب‌خوانی دعوت می‌کردند و فرامی‌خواندند... 📍بنابراین ما امروز می‌خواهیم آن حکومت و آن نظام و آن فرهنگ و آن تمدن را در کشورمان پیاده کنیم. پس ما باید به کتاب اهمیت بدهیم. ✍امام‌خامنه‌ای(مدظله العالی) -----------------•○◈❂•‌----------------- ✅ ان‌شاءالله از امشب یه طرح ویژه خدمتتون داریم! 🌠 هر شب یه قسمت از رمان 💠 رو تقدیم می‌کنیم. ☘ان‌شاءالله که مورد توجه‌تون قرار بگیره. با ⇦کانال اردوگاه منتظران⇨ همراه باشید @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• نام من میرزاحسین است وشغلم کتابت.چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچارشدم که طبیبان ازدرمانم عاجزماندند.دست به دامان ائمه علیهم السلام شدم که اگرازاین بیماری نجات پیداکنم،درچهارده ماه وهرماه یک حکایت دروصف حال ائمه علیهم السلام بنویسم. سیزده حکایت رانوشتم اماچهاردهمین حکایت را،که درخور شأن ائمه باشدنیافتم. ناامیدبودم که چطورنذرم را اداکنم.تااین که یک روزمانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شدم.رغبتی به رفتن نداشتم،امارفتم،چون درجمع بودن مراازخودخوری بازمی داشت،وعجیب آنکه درآنجاحکایتی بسیارغریب شنیدم که برای مردی به نام محمودفارسی رخ داده بود وچون درجزئیات واقعه اختلاف نظربودومن که ازخوشی یافتن چهاردهمین حکایت سرازپانمی شناختم،عزم جزم کردم که هرطورشده همان روز اززبان محمودفارسی ماجرا رابشنوم،به خصوص که فهمیدم منزلش درهمان شهروحتی درنزدیکی است.پس به اصرارازمسلم که حکایت محمودفارسی راشرح داده بود،خواستم مرابه خانه اوببرد.ازمسلم انکارکه: «وقت گیراورده ای... مثلا مامهمان هستیم وباشدفردا... پاهایم رنجوراست و...» وازمن اصرارکه فردادیراست ونذرم فنامی شود و... عاقبت رضایت دادوبه راه افتادیم. راست می گوید،پیرمردی است زنده دل،اماپاهایش رنجوراست، هم آهسته می آمد وهم قدم به قدم می ایستاد وبارهگذران خوش وبش می کرد.عاقبت طاقت نیاوردم وپرسیدم: «راه زیادی مانده؟». سری جنباند وگفت:«یکی دوکوچه دیگر». گفتم: «نمی شود نشانی اش رابگویی من خودم بروم؟» خندیدوگفت: «یامن خیلی یواش راه می آیم یاتوشش ماهه به دنیاآمده ای». وباعصابه ته کوچه اشاره کردوافزود:«ته کوچه داخل بن بست». سرعتم رابیشترکردم.بن بست دراز راتابه آخررفتم. کاش شماره خانه راهم پرسیده بودم. کلی این پاوآن پاکردم تامسلم سرکوچه پیدایش شدوجلواوّلین خانه ایستاد وموذیانه خندید وبااشاره سروصورت فهماند که بی خود تاته کوچه رفته ای. تابرگردم مسلم درزده بود. پسرکی خنده رو در راباز کرد وازجلوی درکناررفت.واردخانه شدیم. بازوی مسلم راگرفتم وآهسته گفتم:« اصلا˝ حواسم نبود سرزده بدنیست؟» گفت: »نگران نباش در خانه محمود برای شیعیان علی علیه السلام همیشه بازاست.» •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• دست درجیب عبایش کردومشتی خرماوکشمش درآورد وبه پسرک داد. به اتاقی کوچک، ساده وتمیزراهنمایی شدیم.مردی باقبای سفید، مو وریشی سیاه نشسته بود وقرآن می خواند. سلام کردیم.سربلند کرد وبادوچشم آبی وبسیاردرخشان به ماخیره شد. بادیدن مسلم تبسمی کردوخواست ازجابلندشود. گفتم: «خجالتمان ندهید.» جلورفتم ودست روی شانه اش گذاشتم، اما باوجودفشاردستم ازجابرخواست. پیش خودم فکرکردم چقدررشیداست. گفتم: « شرمنده مان کردید.» باصدای پرطنینی گفت:«دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت وافتخاری بالاترازدیدن روی مؤمن؟» روبوسی کردیم. آهسته گفت:«مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد.» حرفش به دلم نشست. بامسلم هم روبوسی کرد ونشستیم چشمان نافذودرخشان محمودفارسی مانع میشدکه مستقیم درچشمانش نگاه کنم وحرف بزنم.مسلم سینه ای صاف کردوگفت:«درمجلسی بودیم، صحبت شماشدوماجرایی که برشما رفته.این آقامشتاق شدکه ماجرارااززبان خودشمابشنود.ایشان میرزاحسین کاتب هستندوگویانذردارندکه روایات مربوط به ائمه رابنویسند. حال اگرصلاح میدانیدماجرارابرایشان نقل کنید.» محمودنفسش رابه آهی بیرون دادوگفت:«مسلم جان، شمامی دانید که من برای هرکسی این ماجرا را نقل نمی کنم، مخصوصا برای غریبه ها. گوش های نامحرمی هستندکه ازشنیدن این ماجرا نه تنها اثرنمی گیرندبلکه موجب زحمت هم می شوند.» گفتم:«من غریبه نیستم برادر، اهل ایمانم ومشتاق شنیدن ماجرا اگربرایم تعریف نکنید، همین جابست می نشینم.» مسلم به کمکم آمدوگفت:«شایدکارخداست وایشان هم واسطه خیر. بلکه آنچه می گوییدومی نویسیدموجب هدایت دیگران شود.» محمودفارسی بی حرف قرآن رابرداشت وروبه قبله نشست تا استخاره کند.خوشبختانه استخاره خوب آمد.محمودگفت:«من این ماجرا رابا زبان الکن خودم می گویم وباشماست که باقلمتان حق مطلب را اداکنید.» وپس ازمکثی طولانی گفت:«اما یک شرطی دارم وآن اینکه حقایق مخدوش نشوند.» گفتم :«حاشا و کلا که چنین شود.» به سرعت قلم وجوهروکاغذ راحاضرکردم وآماده به شنیدن ونوشتن نشستم. محمودفارسی اشتیاق مرادید، لبخندی زد وچنین آغاز کرد:... •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• من دردهی نزدیک حله که مردمش ازبرادران اهل تسنن هستند،به دنیا آمدم. دوره نوجوانی راآنجاگذراندم. ده ما بعدازصحرایی بی آب وعلف قرارگرفته بود.کارمابچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم وبادادن مژده ازمردم آبادی مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روزازچه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تاظهربه ده می رسد. بلافاصله سراغ احمدرفتم بی آنکه دیگران راخبرکنم. احمدذوق زده دستهایش را بهم زدوگفت: «عالی شد. اگرکاروان به این بزرگی باشدمی توانیم چندسکه ای گیربیاوریم. برویم بچه های دیگرراهم خبرکنیم.» گفتم:«ولشان کن. دنبال دردسرمی گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چندسکه ای راهم که می گیریم قسمت کنیم.» مشکل راضی اش کردم که ازخیربچه های دیگربگذرد.تاظهر وقت زیادی مانده بودکه از ده بیرون رفتیم، وچون فکرمی کردیم زودبه کاروان می رسیم، نه آبی باخودبرداشتیم نه نانی. ساعت هاراه رفتیم. چندتپه وبخشی ازصحرا راپشت سرگذاشتیم بی آن که غبار کاروانیان راببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود وحرارت آن مغزسرمان رامی سوزاند. احمدایستاد وباگوشه چفیه پیشانی اش راخشک کردوگفت:«مطمئنی درست شنیده ای؟» گفتم:«باگوش های خودم شنیدم» باآستین عرق پیشانی ام راپاک کردم وفکرکردم کاش چفیه ام رابرداشته بودم. احمددستش راسایه بان چشم کرد وگفت:«پس کو؟ جزخاک چیزی می بینی؟» به دورترین تپه اشاره کردم وگفتم:«تا آنجابرویم، اگرخبری نبود، برمی گردیم.» زیرچشمی نگاهش کردم. دست هایش رابه کمرزد واخم کرد وگفت:«برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم.» شانه هایم رابالاانداختم وراه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتربگویم، عصبانی ترمی شود. غرغرکنان گفت:«نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.» تابه بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی ازظهرگذشته بودو اوج گرمابود. احمد رامی دیدم که چطورپاهایش راازخستگی وتشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بودوزبانش ازدهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال وروز بهتری نداشتم. انگارتمام آب بدنم بخارشده بود. ماسه های داغ ازلای بندکفش ها پاهایم رامی سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی درمعرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاهی می رفت. به هربدبختی بودبه بالای تپه رسیدیم. تاچشم کارمی کردبیابان بودوبس.نه غبارکاروانی نه آبادی ای ونه حتی یک درختی. احمدآهی کشیدو روی زمین نشست. کفش هایش رادرآورد تاشن های داغ راازآن بتکاند. گفتم:«ننشین که پوستت می سوزد» گفت:«توهم بااین خبرگرفتنت!» گفتم:«تقصیرمن چیست؟هرچه شنیدم گفتم.» خودم هم ازخستگی نشستم.داغی شن درتمام بدن وسرم پخش شد. گفتم: آخ سوختم گفت: بسوز! هرچه می کشیم ازبی فکری توست. مشتی شن به طرفم پراند. گفتم: چرااینطوری می کنی؟ اصلا این توبودی که گفتی ازاین طرف بیاییم. وبرای این که این کارش راتلافی کنم. گفتم: حتمابچه ها تاحالاکاروان رادیده اند ویک مژدگانی حسابی گرفته اند. دندان قروچه ای کرد وگفت: پررویی می کنی؟به حسابت می رسم. تابجنبم، پرید روی سرم.احمد ازمن درشت تروقلدرتربود.برای همین قبل ازآن که برمن مسلط شود، زانویم رابه سینه اش زدم واورا به کناری پرت کردم. احمد پیش از آن که پرت شود، یقه ام راچسبید، درنتیجه هردوبه پایین غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجاخوردکه احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد ودیگر چیزی نفهمیدم... •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran