eitaa logo
اردوگاه منتظران
112 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
157 ویدیو
12 فایل
وقت آن رسیده برای ظهورمان تعجیل کنیم منتظر است مردی... درصدد صالح شدن تا مصلح بیاید... در اردوگاه آمادگی،آماده شویم جهت سربازی... بسم الله... اردوگاه را دنبال کنید ارتباط با خادم اردوگاه👇 @mohammad20m
مشاهده در ایتا
دانلود
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• باتکان های آرامی به هوش آمدم. انگارسوار شتر راهوری بودم که نرم نرم روی شن ها راه می رفت واین شتر، عجب کجاوه نرمی داشت. کم کم حواسم سرجایش آمد. کجاوه نرم، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر وگردنم پیچیده بود. نفسش مقطع وپشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید ومادربیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تابر شانه های نرم ومهربان حمل شوم. فکرشن های داغ وسوزش پاهاکافی بود که به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما باوفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمدافتاد دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت وپاهایش رابر زمین می کشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمدفورامرازمین گذاشت وبه رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ ولب هایش خشک وترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد وگفت: خوبی؟ سرتکان دادم که خوبم. لبخند زد وگفت: اذیت شدی؟ حالتش طوری بودکه دلم برایش خیلی سوخت. نمی دانم مراچه مقدار راه بردوش حمل کرده بود، امامهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را ازروی صورتم کنار زد ودر آغوش گرفتمش و اورا بامهربه خودفشردم وگفتم: حلالم کن. به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود. گفت: طاقت بیاور. مرگ پیش رویم بود. گریه مادروبه سر زدن بابایم راپیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام راپیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرابه لرز انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگرنیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد راگرفتم. ازنگاهم به منظورم پی برد. گفتم: کاش زودتربمیریم. لب گزید. گریه اش گرفت.صورتش رامیان دودست گرفت وباصدایی بریده گفت: بیاتوسل کنیم. گفتم: توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است. ونالیدم ومشت برسرزدم. احمدگفت: ناامید نباش. خداارحم الراحمین است. به داد بنده اش می رسد. احمددرست می گوید. به هرحال ازهیچی که بهتراست. گفتم: ای خدا.... چشمانم را ازبی حالی بستم وفکرکردم اگرصدای احمدبه گوش خدابرسد وبخواهداو رانجات دهد، من هم نجات پیدامی کنم. احمدگریان می گفت: خدایا، خداوندا، تورابه عزت رسول الله قسم که ماراازاین وضع نجات بده. باچنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد وبغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسدوخدا فریاد رسمان شود؟ بالاخره احمد هم ازصدا افتاد. نگاهم به آفتاب بودکه مثل سراب می لرزید ونور کورکننده اش رابرمامی تاباند. کاش زودترغروب کندتا لااقل درخنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست وچه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال. به نظرم رسید اگرمومن ترازاین بودم، اگرمنتظرسن تکلیف نمی شدم تابرای رفع تکلیف نمازبخوانم شاید خداکمکم می کرد.دلم ازخودم وازخانواده ام گرفت، مخصوصا ازپدرم. باآن که به ظاهرسنی متعصبی بود، امادر تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد. هروقت می گفتم نمازم کامل نیست وفلان مسأله رانمی دانم، می گفت حالا بعد، وقت داری... من که تاآن وقت به یادخدانبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدابه دادم برسد؟ در دلم گفتم:«یا الله العفو، العفو...» •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• ناگهان برتپه ای دوردست دوسیاهی دیدم.چشمانم راریز کردم ودقیق شدم.نه، این سراب نیست. سیاهی ها به سمت ما می آمدند. چشمانم رابستم وسعی کردم افکارم رامتمرکز کنم. بازنگاه کردم، نه سراب نیست. محونشده اند، بلکه به وضوح دیده می شدندو هرچه جلوترمی امدند، بزرگترمی شدند.. باید احمدراهم خبرکنم. اگراوهم آن هاراببیند، پس حتما واقعی هستندونجات پیدامی کنیم. احمدرا صدا کردم اما صدایم ازشدت خشکی ازگلودر نیامد. شاید ازحال رفته بود. سعی کردم دستش رابگیرم که ناگهان ازوحشت برجا خشک شدم. ماری بزرگ وسیاه آهسته ازپای احمدبالا می آمد. تقلا کردم خودراپیش بکشم امانتوانستم. حتی نانداشتم که روبه احمدبچرخم. نالیدم ودستم رابرشن هاکوفتم. اما احمدحرکتی نکرد. مارتاروی سینه اش بالاآمد. به زحمت دستم را پیش بردم ونوک انگشتانش را لمس کردم. تکانی خوردوچشمانش رابازکرد. درست دراین لحظه مارسرش رابالا آورد. آماده می شد که روی صورت وگردن احمد بجهد ونیشش رافروکند. احمدناله ای کرد ووحشت زده ومبهوت بی حرکت برجای ماند. دریک لحظه سایه ای روی سینه احمدافتاد. مار روبه سایه چرخید. انگارکسی براوضربه زد که سرش راپس کشید وبعدآرام ازروی سینه احمد پایین خزید ودورشد. نفس راحتی کشیدم. احمدچشمانش رابسته بود ودانه های عرق برصورتش نشسته بود. انگشتانش رافشردم وتازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سرماایستاده بودند. یکی ازآن ها سپیدپوش بود براسبی سفید ودیگری مردی چهارشانه وسبز پوش بودکه نیزه ای در دست داشت واسبش سرخ بود. ازاسب پایین آمدند. مردسفید پوش درچندقدمی ما فرشی پهن کرد ومرد دیگر سرعمامه اش را روی شانه انداخت ورو به روی مانشست. چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تاکمی حالم جا بیاید. زمزمه احمد راشنیدم که گفت: نجات پیداکردیم. به زحمت سربلندکردم. مردسفیدپوش مردی میانسال ولاغراندام بودباسروریش خاکستری وردایی ساده وسفید که پشت سرمرد جوان که به مالبخند می زد ایستاده بود. دندان های مردجوان سفید ودرخشان بودند. باصدای پرطنین گفت: «عجب سروصدایی راه انداخته بودید. صحرا وآسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه درآمده بود.» احمدگفت: صدایمان خیلی هم بلندنبود. جوان گفت:«هم بلند بودهم پرسوز» مگرصدای ماچقدربلندبوده که آن هااز فاصله های دورآن راشنیده اند؟ جوان به احمداشاره کرد وگفت: «بیاپیش من احمد بن یاسر» احمدبالکنت گفت:«ب... بله... چـــ... چشم.» وزد توی سرش وآهسته گفت: این ملک والموت است که نام مرا می داند. چشمانم ازوحشت گرد شد. پرسیدم: چطور؟ یادم افتاد که آن مارچگونه ازبرابرسوارگریخت. نالیدم: نرو! مرد گفت: «نترس. ازمن به توخیرمی رسد نه شر. حالا بیا!» احمدنالید: نمی توانم، ناندارم. نمی دانم ازضعف بود یاازترس که آن طوربی جان افتاده بودوقدرت حرکت نداشت. مردگفت: «می توانی بیا! تودیگربرای خودت مردی شده ای.» صدایش چنان نوازشگروآرامش بخش بودکه اگر مرا صدا می کرد، حتی اگرجانم رامی خواست، تقدیمش می کردم. احمدسینه خیزخود رابه سوی اوکشاند. مرد جوان دستی به سراحمدکشید وبعدبازوها وکمرش رالمس کردوگفت: «بلندشو!» احمدبه آرامی بلندشد وروی زانونشست. زانوهایش ازخمیدگی درآمد وراست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد وجان می دهد؟ درست وقتی ازذهنم گذشت «پس من چی؟» مرد روبه من چرخید وصدایم کرد: «محمود!» •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• وبادست اشاره کرد بیا، چهاردست وپابه سویش رفتم.دست سپیدش راآورد. چشمانم رابستم تانوازش دست اورابرسروشانه هاوبازوهایم احساس کنم که انگارموجی رابرتنم می دواند ومرا ازنیرویی عجیب پرمی کردوچنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طورشب ها وروزهابه همان حال بمانم ونوازش آن دست وآن بوی خوش رااحساس کنم. لاله گوشم راآرام کشیدوگفت: «حالا بلندشو.» دوزانونشستم وباچشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بود. خیره صورتی شدم که پوستش گندمگون بودو روی گونه هایش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها ومحاسنش سیاه بود، آن قدرکه سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود وچشمانش مشکی وچنان گیراکه نه می توانستی درآن خیره شوی نه ازآن چشم برداری. روی گونه راستش خال سیاهی بودکه به آن زیبایی ندیده بودم. احمدهم خیره اوبود. حسابی شیفته ومفتون شده بود.مرد گفت:«محمود! برو دوتاحنظل بیاور» رفتم وآوردم. جوان یکی ازحنظل هارا دردستش چرخی دادوبافشارانگشتانش دونیمه کرد ونیمه ای رابه من داد وگفت: «بخور» همه می دانند که حنظل چقدربدطعم وتلخ است. مِن ومِنی کردم وگفتم:آخر... باتحکم گفت:«بخور!» بی اختیارحنظل رابه دهان بردم.احمد آب دهانش رافروداد وخود راکمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین وخنک بودکه به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. دریک چشم برهم زدن نیمه دیگر رابلعیدم. احمد گفت: چطور بود؟ گفتم:عالی. ورو به مرد ادامه دادم: دست شمادرد نکند. عالی بود. مرد حنظل دیگر راهم نیمه کرد وبه احمد داد. فکرکردم اگرمن هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است. مرد جوان گفت:«سیر شدید؟» احمد دهانش راباآستینش پاک کرد وگفت: حسابی! سیر وسیراب دست شمادرد نکند. مرد دست برزانو گذاشت وبلندشد. برخاستنش مثل حرکت ابرنرم ومواج بود.گفت: «من می روم وفردا همین موقع برمی گردم.» وسواربراسب سرخش شدکه تابه حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرددیگر جلودوید ونیزه رابه دست جوان دادوخودش نیزسواراسب سفیدشد. دویدم وگوشه ردای جوان راگرفتم نالیدم: آقا شمارا به هرکس که دوست دارید، مارابه خانه مان برسانید. احمدهم دویدکنارم وگفت: فقط راه رانشانمان بدهید... پدرومادرمان دق می کنند. مرد دستی به سرم کشیدوگفت: «به وقتش می روید» وبانیزه خطی به دورماکشید. به اسبش مهمیز زد وراه افتاد. احمد دنبالش دوید وفریاد زد:آقا! مارا دراینجاتنهانگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند. قلبم لرزیدگفتم: این ازتشنه مردن بدتراست. وبه دنبال مرد دویدم تا باز لباسش راچنگ بزنم واستغاثه کنم، اما اوخیره نگاهمان کرد، نگاهی آمرانه که برجامیخکوبمان کرد. گفت: «تا زمانی که ازآن خط بیرون نیایید، درامانید. حالابرگرد!» گفتم:چشم! ترسیده بودم. دردل گفتم چطورآدمی است که هم مهرش به دلم افتاد هم ازش می ترسم. در روی دورترین تپه محوشدند. احمدمات ومبهوت برجای مانده بود. گفتم: عجب مردی. چه ابهتی! ‌احمدآه کشیدو وسط دایره نشست. نمی توانستم ازمسیری که آن هارفته بودند، چشم بردارم، ازآن احساس ضعف وبی حالی خبری نبود. حتی دیگرترسی هم ازبیابان وحیوانات نداشتم. دلم آرام گرفته بود. گفتم: قربان دستش، حالمان جاآمد. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• خم شدم وبرآن شیارظریف دست کشیدم. ازبه یادآوردن آن دستان قوی وآن چشم های،گیراقلبم پرازشادی شد. کناراحمدنشستم ودستم رادورشانه اش،حلقه کردم. گفتم: خوشحال نیستی؟ گفت: شایدآن مرد، آدمیزادنباشد. مثلا ازملائکه باشد یا... چه می دانم. گفتم: بعید هم نیست، باآن صورت مثل ماه، آن دستان قوی و آن بوی بسیارخوش... شانه هایش رادیدی؟ اگرشانه من وتوراکنارهم بگذارندبازهم ازاوباریکترهستیم. خندیدم وگفتم:با آن حنظل خوردنمان! احمدهم خندید.سرحال آمده بود. گفت: یاشایدفرستاده رسول الله بود! گفتم: چقدرخودرابه خدانزدیک احساس می کنم. باشرمندگی ازاحمدپرسیدم: احمدتونماز راکامل بلدی؟ برخلاف انتظارم تعجب نکرد. بامحبت لبخند زدوگفت: آب که نداریم، بایدتیمم کنیم. تیمم کردیم وقامت بستیم. احمدبلندمی خواندومن تکرارمی کردم. اسم الله راطوری می گفتیم که باید. چون می دانستیم که خدا می شنود. خورشید درحال غروب بود. نورش دیگرآزاردهنده نبود. تاشب یکسره ازآن جوان حرف زدیم، ازجوانی وزیبایی ومهربانی اش. وقتی حرفهایمان تمام می شدبازازنوشروع می کردیم. اصلا شب وبیابان وگرگ هاوحیوانات درنده رافراموش کرده بودیم. حتی درقیدفرداوتشنگی، گرسنگی ونگرانی خانواده هایمان نبودیم. آن شب بااین که ماه بدر نبود، به راحتی می توانستیم همدیگرو دور وبرمان راببینیم. روبه روی احمدنشسته بودم. دستانش رادورزانوانش حلقه کرده بودوبه آرامی تکان میخوردوحرف می زد که وقتی مرد رادیدیم چه بگوییم، چکارکنیم وچه بپرسیم. چشمم به پشت سراحمدافتاد وخشکم زد. به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید. ازجاپریدم وگفتم: گرگ! احمدهم بلندشد وکنارم ایستاد. ترسان گفتم: چکارکنیم؟ احمدگفت: آرام باش. نمی توانستم آرام بمانم. ازآن اطمینان وشجاعت خبری نبود. فقط می خواستم ازآن دندان های سفیدکه به سرعت نزدیک می شدندفرارکنم. فریادزدم: بدواحمد! الان می رسند. ومی خواستم بدوم، امااحمدبازویم راگرفت ومرابه زورنشاندوگفت: ازجایت تکان نخور. مگریادت رفته آن مردچه گفت؟ دست وپازنان دادزدم: ولم کن. بگذاربروم..الان تکه پاره مان می کنند. احمدشانه هایم رابه شدت تکان دادوگفت: دیوانه! کجامی خواهی بروی؟ دور وبرت رانگاه کن! راست می گفت. گرگ هاجلوترآمده، محاصره مان کرده بودندو باچشم های براق وترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر وخرناسشان راهم می شنیدیم. لرزشدیدی به جانم افتادوبغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ای شدیدمبدل شد.بازوی احمدراچسبیده بودم وفکرمی کردم خوب است اول خفه ام کنند تازودبمیرم وهیچ نفهمم. احمدساکت بودوفقط می لرزید.بالاخره جسورترین گرگ هاجلودوید. صورتم رابرشانه احمدفشردم وفریادزدم: نه... نه... هرلحظه منتظرپنجه هاودندان های تیزی بودم که برگوشت تنم فرو روند، اماخبری نشد. احمد نفس حبس شده اش رابیرون داد وبا لکنت گفت: نــــ... نگاه... کن. چیزی که دیدم باورکردنی نبود. گرگ ها حمله می کردنداما پوزه شان ازشیارنگذشته انگاردستی نامرئی پسشان می زد. احمدخوشحال وناباورپشت سرهم می گفت: حالادیدی! حالادیدی! نشست ومراهم نشاند. حالم جاآمده بود. وقتی قیافه بورشده گرگ هارادیدیم که چطورباحسرت بوی گوشت مارابه مشام می کشند، کیفمان بیشترشد. گفتم: عجب ماجرایی! دریک قدمی گرگ ها باشی و... احمدگفت: این هم معجزه ای دیگر. حالاشک ندارم که آن مردازدنیایی دیگراست. فکری بنظرم رسید. گفتم:نکند اوروح یکی ازپیامبران است که ازبهشت برای نجات ماآمده؟ احمدشانه بالاانداخت وگفت:هرچه بیشتردرموردش فکرکنیم گیج ترمی شویم. فرداازش می پرسیم. به گرگ هااشاره کردوگفت: نگاه کن! ناامیدشده اند. گرگ هاناامیدانه پوزه برخاک مالیدندورفتند. به پشت درازکشیدم.احمدنیز.آسمان ستاره باران بود.گفتم: وقتی فکرمی کنم که خدا چقدرنزدیک است وچطورهمه اعمال مارامی بیند، آرام می شوم. گفت: اگرهمیشه این قدرنزدیک احساس شود، هیچ کس گناه نمی کند. شهابی فروافتاد.دلم گرفت. گفتم: می دانی احمد، من تابه حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یادخدا نبوده ام، امااوکمکم کرد... اوبافرستادن آن مردکمکمان کرد. احمدگفت: من هم اگرزورپدرم نبودنمازنمی خواندم. ونیم خیزشد وادامه داد: می آیی نمازبخوانیم؟ هیچ پیشنهادی نمی توانست آن قدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیرآن آسمان پرستاره وبایادخدایی که بسیاربه مانزدیک بود، حال وهوای عجیبی داشت. بعدازنمازباخیالی آسوده ازسرمای بیابان وحیوانات درنده خوابیدیم. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• توی خواب احساس کردم کسی پایم راقلقلک می دهد. گفتم: مادر، نکن هنوزخوابم می آید. غلتیدم ومادررادیدم که تشت پرازآبی رادر دست گرفته تاروی اجاق بگذارد. من کناراجاق خوابیده بودم. مادرتشت راروی سینه ام گذاشت. تقلا کردم که خودرا نجات بدهم، اما نتوانستم. به التماس افتادم، امامادرتشت رافشارمی داد. نفسم گرفت. صدایم درنمی آمد. ناگهان ازخواب پریدم وصورت احمدراپیش رویم دیدم وخودش راکه روی سینه ام افتاده بود. تابخواهم اعتراض کنم احمدگفت: هیس! آرام باش وتکان نخور. عقرب روی پایت است. گیج خواب بودم اماباشنیدن اسم عقرب به خودآمدم ونیم خیزشدم. یک پایم ازشیاربیرون مانده بودوعقربی بزرگ وزرد روی پایم راه می رفت. احمدگفت: تکان نخور. بلندشدوچفیه اش رالوله کردوبه عقرب زد.اماعقرب به بیرون شیارنیفتادبلکه به چفیه چسبیدوهمراه آن به داخل شیارافتاد. خودمان راکنارکشیدیم. عقرب حرکات عجیبی می کرد. به دورخودمی چرخید. انگاردردمی کشید. سرانجام خودراازشیاربیرون انداخت ودورشد. احمدگفت:یادت باشدتاآمدن سرورنبایدپایمان راازشیاربیرون بگذاریم. باتعجب پرسیدم: سرور؟ احمدخندیدوگفت: اسم برازنده ای نیست؟برای کسی که این طورماراازسختی وبلا نجات داد؟ خوشم آمد. چندبارنام سرورراتکرارکردم. واقعابرازنده اش است.عجیب بود‌، باآن که می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروزاست، اصلااحساس گرما وتشنگی نمی کردیم. حتی گرسنه مان هم نبود.اماهرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشترمی شدکه کی دوباره آن صورت وآن چشم هارا می بینیم. وقتی خورشیدازوسط آسمان پایین وروبه افق پیش رفت، دلشوره عجیبی به من دست داد. نمی توانستم بنشینم یامثل احمدبایستم وبه افق خیره بشوم. اگرسرورنیایدچه؟ اگرفراموشمان کندچه؟ یانکندبرای دوباره آمدنش بازبایداستغاثه کنیم ودعابخوانیم؟ طاقت نیاوردم وگفتم: اگرنیایدچه کارکنیم؟ احمدمتوجه منظورم شد، گفت: تازمانی که دراین شیارباشیم درامان هستیم. بالاخره کسی ازاینجا می گذرد. ومغموم گفت: اماخیلی بدمی شود، اگردوباره نبینمش. معترض گفتم: منظورمن هم همین است. حاضرم آن بوی خوش وآن صورت مهربان رایک باردیگرببینم وبمیرم. ناگهان غبارآمدنشان راازدوردیدم. آن قدرنرم وسبک تاخت می کردندکه به نظرمی آمدهرگزبه مانمی رسند. احساس کردم قلبم ازسینه ام بیرون می جهد. دست وپایم می لرزید ومی دانستم احمدهم حال وروزی بهترازمن ندارد. درچندقدمی ماازاسب پیاده شدند. احمدجلودویدوسلام کردومن هم به خودآمدم وسلام کردم. مردجوان انتهای دستار را ازصورتش کنارزد. صورت چون ماهش پیداشد. تبسمی کردوجواب سلاممان راداد. جلوتررفتم. احمدرادیدم که خم شددستش رابوسیداماسروراورا بلندکردودستی به سرش کشید. بی اختیاربوکشیدم وگفتم: دلمان خیلی هوایتان راکرده بود. گفت: «می دانم... شمادلتنگ بودیدکه سرنمازچنان ذکرمی گفتید. اجازه بدهیدمن هم نمازرابخوانم تابعد...» مرددیگرجانمازرا پهن کرده بود. پارچه ای ازجنس مخمل وبه رنگ سبز وچنان چشمگیرکه به عمرمان ندیده بودیم وعجیب این که آن جانماز برای بیش ازدونفرجاداشت. مردسپیدپوش اذان می گفت وحی علی خیرالعمل راباچنان تحکمی اداکرد که احساس کردیم ماراهم به خواندن نمازدعوت می کند. گفتم: منظورش این است که ماهم باآن ها نمازبخوانیم؟ احمدگفت: منظورش هرچه باشد، من نمازم راباآن هامی خوانم. به دست هایشان اشاره کردم وگفتم: نگاه کن! آن هاشیعه هستند. دست هایشان هنگام نمازمثل شیعیان ازبغل آویخته بود. احمدپس ازمکثی طولانی شانه بالاانداخت که اهمیتی ندارد وپشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم. وبه کلمه کلمه نمازفکرکردم. برای اولین باربدون کمترین مکث نمازم راکامل خواندم. آن نماز زیباترین وخالصانه ترین نمازی بودکه درطول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوزبردلم است. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• پس ازنمازدوزانودربرابرسرورنشستم. مرددلنشین ترین تبسم هاراکردوگفت: «خوب، مردان مؤمن شب راچطورگذراندید» احمدگفت: خیلی راحت بودیم. حتی تشنه وگرسنه وگرمازده نشدیم. فقط خیلی دلتنگ شمابودیم. مطمئنم که ازاحوال ماباخبربودید. گفتم این معجزه های شمافقط ازپیامبران برمی آید... جوان پس ازمکث طولانی لبخند زد وگفت: «شماکه خوب می دانید پیامبری بارسالت حضرت محمدصلی الله علیه وآله خاتمه یافت. مردی که شماسرور لقبش داده اید، پیامبرنیست، بلکه پیامبرزاده است» به پهلوی احمدزدم وگفتم: دیدی؟ می داندبه اوسرورلقب داده ایم. احمدپرسید: نسبتتان به کدام پیامبرمی رسد؟ لبخندی زد وگفت: « به آقا وسرورم محمد مصطفی که درود ورحمت خدابراوست ازازل تابه ابد.» پرسیدم پدرتان کیست؟ گفت:« حسن بن علی!» احمدباتعجب گفت:امام شیعیان! وبادهانی بازبه جوان خیره شد. گفت: اماشیعیان که می گویندپسرحسن بن علی ازدیده هاغایب است؟ جوان خندیدوگفت: «آیااین طوراست؟آیامن ازنظرشماغایبم یابه چشمتان می آیم؟.» اشک ازچشمان احمدجاری شد وگفت: پدرم اعتقادشیعیان رابه شماباورندارد ومحکم به زانوی خودزدوگریان گفت: ای پدر، کجایی که ببینی آن که به اوبی اعتقادی، پیش چشمان من است؟ سروردست روی شانه احمدگذاشت وبامهربانی گفت: « اگرتوبه آنچه می بینی شک نکنی، پدرت نیزبه من ایمان خواهدآورد.» احمدگریان گفت: آقاچگونه شک کنم به آنچه می بینم؟ اگربه آنچه خودهستم شک کنم، به آنچه شماهستید، شک نمی کنم. من نیزگریان گفتم:اگراحمد هم شک کند، من شک نمی کنم. وخم شدم وبردستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. دراین نوازش مهری بودکه من تاآن زمان بیهوده آن رادردستان پدرومادرجست وجوکرده بودم. گفت:«نمی خواهیدحنظل بخورید؟» احمدگفت: هرچه ازشمابرسد، نیکوست. سروردوحنظلی راکه همراهش به اوداده بود، دردست چرخاندونیمه کردوبه مادادوگفت: « اینک من می روم، اماخیالتان آسوده باشد. تاساعتی دیگرازاین جانجات خواهید یافت. » حنظل رابه دهان گذاشتم. باآن که شیرین وخنک بود، امامزه نمی داد، چون فکرجدایی ازاوتلخ ترازطعم حنظل شیرین بود. گریان گفتم: بازهم شماراخواهیم دید؟ احمدروی پای اوافتاد وگفت: نمی شودماراهم باخودتان ببرید؟ سرورموی اورانوازش کردوگفت: « هروقت مراازته دل بخوانید، می بینید. شماازمن خواهید بود، احمدزودترومحمود دیرتر.» نرم وسبک برخاست. مردسپیدپوش نیز. نالیدم: آقا! خواستم پارچه مخمل راچنگ بزنم. اماپارچه ای نبود وتاسربلندکنم آن هاسواربراسب بودند. احمدمبهوت ایستاده بود. مردبه خداحافظی دست بلندکرد وحرکت کرد. به دنبالشان دویدم وفریادزدم: مارافراموش نکنید. نگاهشان کردم تادرآخرین تپه محوشدند. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• مامرده هایی بودیم که زنده شدیم. این راپیرمردخارکنی گفت که ماراپیداکرد. دست ازکارکشیدتامارابه خانواده مان برساندتابه قول خودش بامژدگانی ای که می گیرد، یک سوروسات حسابی راه بیندازد. نمی توانستیم ازآنجادل بکنیم. وقتی احمدقسمتی ازشیارراکه پاک شده بود، بادست عمیق کرد، غم عالم به دلم ریخت. شایداین شیارخاصیتش رابرای گمشدگان دشت حفظ کند. خم شدم وبه رسم خداحافظی شیار رابوسیدم و دنبال خارکن به راه افتادیم. حالاکه پیداشده بودیم، جای آن که خوشحال باشیم، دلتنگ گم شده ای بودیم که برآن تپه ای که ازآن دورمی شدیم، محوشده بود. مادرآب اناررابه سوی پدردرازکردکه مدام به پشت دستش ونچ نچ می کردو آه می کشید. مادرگفت: بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده، عقلش راازدست داده. باباآب انارراگرفت وگفت: بعیدهم نیست. مگرسلیم نبودکه درتیغ آفتاب عقلش راازدست داد وچه حرف هاکه نمی زد. وآب اناررا دم دهانم گرفت وگفت: بخورپسرم، گرمازده شده ای وهذیان می گویی. حکیم ازخواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد. کنج لب هایش راپایین کشیده بودوابروانش رابالابرده بود. دست درازکردوپلک زیرچشم راستم راپایین کشیدوگفت:این حرف هاخاصیت سن است. قبل ازبلوغ همه شان دچارتوهم وخیالبافی می شوند. می خواهند خودنمایی کنند. خودشان رابه بی عقلی می زنند تاجلب ترحم کنند... گفتی درصحراچه خوردید؟ گفتم: حنظل وخواستم بگویم که ازمعجزه دست سرور چقدرشیرین وگوارا شده بودکه حکیم مهلت نداد وگفت: دیگربدتر، نشنیده اید زهرحنظل چطورعقل رازایل می کند؟ مادربه سرزدونالید: مادربرایت بمیردکه گرسنگی وتشنگی کشیدی. گفتم: اتفاقابرعکس، ازخاصیت حنظلی که سروربه خوردمان داد، نه گرسنگی کشیدیم نه تشنگی. تازه خیلی هم... پدرم حرفم رابریدوگفت: نمی خواهم این مزخرفات رابشنوم. وروبه حکیم ادامه داد: رحم کنید. پسرم داردازدست می رود. حکیم کیسه کوچکی راازجیب درآوردوبه پدردادوگفت: این داروبدبوست وبدطعم، اماخاصیتش حرف ندارد. هم زهرحنظل رامی بُردوهم دیوانگی راازسرش می پراند. خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم هرچه دیدم وگفتم راست است، اماترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگراضافه کند.بارفتن حکیم، پدربرخلاف تصورم باخشونتی عجیب که درچشمان ولحن صدایش موج می زد، به رویم خم شد وگفت: ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای. پس دست ازاین مسخره بازی هابردارودیگرمزخرف نگو. خواستم اعتراض کنم، اماپدردست بالاآوردوگفت: حرف نزن، اگرهم برفرض محال آنچه گفتی درست باشد، نمی خواهم کلمه ای درموردش باکسی حرف بزنی. نمی خواهم فکرکنندکه ازمذهب خارج شده ای. خداشاهداست اگربازهم حرف آن سرور رابزنی، درهمان صحرابه چهارمیخت می کشم تادرتیغ آفتاب بریان شوی. اگریک باردیگرهم بااین احمد سلام وعلیک کنی، قلم پایت رامی شکنم.فهمیدی! چنان فریادی توی صورتم کشید ونفسش چنان داغ وآتشین بودکه بی اختیارسربه تسلیم تکان دادم وبه مادرنگاه کردم بلکه میانجی شوداما اخم وخشونت چشم های اودست کمی ازچشم پدرنداشت. مگرمی توانستم احمدرانبینم وازحال وروزش باخبرنشوم!؟ بخصوص که پچ پچ همسایه هاکلافه ام می کردکه احمدومحمود مجنون شده اندواحمدکارش زاراست. آنقدرگفتندکه خودم هم به شک افتادم. نکند واقعادچارتوهم شده ام وآن هم تاثیرآفتاب است؟ کلیدراز پیش احمدبودومن ازیک روزغیبت پدرم استفاده کردم وبه دیداراحمدرفتم. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• برخلاف تصورم احمدنه غمگین بودنه رنجور.هیچ وقت اورااین طورسرحال ندیده بودم. بااشتیاقی صدچندان مراآغوش گرفت وبوسید وگفت: خیلی اذیتت کرده اند؟ گفتم: بلایی به سرم آوردندکه سرگرگ بیابان نمی آوردند. جرأت ندارم ازخانه بیرون بیایم. تا می آیم، آن قدرمجنون مجنون می شنوم که ترجیح می دهم زودبه خانه برگردم. ازآن طرف پدرم مجبورم کرده، یک کلمه ازآنچه اتفاق افتاده، باکسی صحبت نکنم وبه خصوص دیگرتورانبینم. راستش خودم هم به شک افتاده ام احمد! نکندهرچه دیده ایم خیالات بوده؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد... احمدبازویم راگرفت وگفت: این جانمی شودصحبت کرد، بیابرویم به طرف نخلستان... به سوی نخلستان راه افتادیم. خوشه های خرمادررنگ های نارنجی وسرخ وسیاه ازنخل ها آویزان بودند. روی پشته ای نشستیم وبه درختی تکیه دادیم. احمدساکت بود.نمی دانم به چه فکرمی کرداما تبسمی برلب داشت. پرسیدم: حکیم به سراغ توهم آمد؟ سرتکان داد. خندیدوگفت: عجب حکیمی! به زورآمده بودجوشانده خورم کند. می گفت اگرتوبا محمودبوده ای وحنظل خورده ای بایدتامجنون نشده ای درمانت کنم.اما پدرم جوابش کرد. گفت: نمی دانم پسرم چه دیده وچه شنیده، اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی وخوشی نبوده است. گفتم: مگرتوماجرا رابرایش نگفته ای؟ جواب داد:مگرمی شودنگویم؟ البته پدرم سفارش کردآن رابرای دیگران تعریف نکنم. می گویدخطرناک است وکاردستم می دهد. امانمی دانی خودش چه حالی شد. فوری کتاب هایش راآوردوتاشب باآن هاور رفت. اخرسرباذوق وشوق گفت که هویت سرور راپیداکرده است. سرم داغ شد. به زحمت اب دهانم رافرودادم وگفتم:مرابگوکه آمده بودم تامطمئن شوم آنچه دیده ایم خیالات بوده،آن وقت مژده هویت سرور رامی دهی؟ خوشه کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد. احمددرحالی که خم شدتاآن رابرداردگفت: پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اندوگرنه آن ماجراطوری نبودکه به این زودی درآن شک کنی. یافراموشش کنی به یادبیاورصورت زیبای سرور وبوی خوشش را. راستی می توانی آن بوی خوش رابه این زودی فراموش کنی؟ خرمایی راکه به سویم درازشده بودگرفتم وبه دهان گذاشتم. شیرین بودومرایادشیرینی حنظلی انداخت که در آن بیابان مراسیر وسیراب کردوانگارمشام من ازآن بوی خوش پرشدکه اشکم درآمد. گفتم: مگرمی توانم فراموشش کنم؟ بگوکه پدرت چه چیزی درباره اوپیداکرده؟ احمدخوشه خرماراکف دستم گذاشت. صورتش برافروخته بودوچشمانش می درخشید.باهیجان گفت: پدرم همان راگفت که سرورگفته بود. که نشانه هایش به امام غایب شیعیان ابی الحسن عسکری می ماند. چندیدن نام داردمحمد، عبدالله ومهدی. یادت می آیدکه گفت فرزندحسن ابن علی است؟ معجزاتش رابه یادبیاور.پدرم گفت اونه اسیرمکان است نه اسیرزمان، آن طورکه ماییم. گفتم: اما، ماکه شیعه نیستیم. پس چرابه دادمان رسیده؟ بااشتیاق زیادازجاپریز.دست هایش رابه هم زدوگفت: پدرم می گویداو ولی خدابرزمین است که به دادهرنیازمندی ازهردین وایمانی می رسد. نمی دانی چه حال وروزی دارم. ازشوق دلتنگی پرپرمی زنم.دلم می خواهدازاین جابروم. خودم راگم کنم وبازصدایش بزنم وآنقدرگریه کنم، آن قدراستغاثه کنم که به کمکم بیاید وآن وقت دیگردست ازدامنش برندارم. شده پشت سرش تاآن سردنیامی روم ودیگرهرگزیک لحظه هم ازاوجدانمی شوم. مثل همان مرد سپیدپوش، دیدی باچه شیفتگی به امام نگاه می کرد. همین روزهاراه می افتم ومی روم. پدرم هم به وجودسرورایمان آورده. می گویدمی دانم که بالاخره تاب نمی اوری وبه دنبال اومی روی. شوقش بیشتردردل من ترس انداخت تاعلاقه وهمدلی ام رابرانگیزد.گفتم: واقعامی خواهی بروی؟خانواده ات چه می شوند؟اگرگم وگورشوی وبلایی به سرت بیایدوسرورهم به کمکت نیایدچه؟ چه کارمی کنی؟ به یادپدرم وخشونت نگاهش افتادم. احمدبالبخندی عجیب به من خیره شد. درنگاهش ترحم بودوبس. جلوآمدودست روی شانه ام گذاشت وگفت: بازهم حرف سروردرست درامد. احمد زودترومحموددیرتر. نه محمودجان، من شک ندارم ومطمئنم اگراورا ازته دل بخوانم، اجابت می کند، وناگهان مرادرآغوش گرفت وبه سینه فشردوگفت: دلم برایت تنگ می شود. توتنهاکسی هستی که من دراین دنیا رازی مشترک بااودارم، برای همین برایم ازهمه عزیزتری، خداحفظت کند. دلم می خواست بااوبروم ومثل اوامام راصدابزنم، امابوی دهان پدر، بوی بددهان پدرکه مراازگفتن آنچه دیده بودم، بازمی داشت باعث شدکه ازفکررفتن بااحمدمنصرف شوم. ازفکراین که احمدمی رودوممکن است دیگراورانبینم، دلم به دردمی آمد.نمی دانم چرامطمئن بودم احمدکه برود، یقین من ازدیدن سروربه خیال، بدل می شود همان چیزی که پدرومادرم مرابه آن نسبت می دادند. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• محمودسکوت کردوازپنجره به بیرون خیره شد. پسرش باسینی هندوانه واردشد. بوی هندوانه سرحالم آورد. چقدربه جابود. همان طورکه قاچی به دهان می گذاشتم گفتم: آن حنظل هایی که خوردیدبه خنکی وشیرینی این هندوانه هابود؟ محمودفارسی گفت: بسی شیرین تروگواراترازهرمیوه ای که دردنیاپیدامی شود. پرسیدم: به من گفتندشماشیعه حضرت علی علیه السلام هستید. چطورشدکه بعدهابه شیعیان پیوستید؟ مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت وگفت: هنوزبقیه ماجرامانده. حیف که مجبورم بروم امابایدقول بگیرم که بازهم ماجرارابرایم تعریف کنید. محمودگفت: خدامی داندچندباراین قضیه راشنیده ای وبازمثل روزاول اشک می ریزی واشتیاق نشان می دهی. مسلم دست به زانوزدوبرخاست وگفت: هزاربارهم که بشنوم کم است. پس هوای کاتب ماراداشته باش وبه فکرجمعی باش که ازبرکت این ماجرای تواثرمی گیرند. بلندشدم وبامسلم روبوسی وخداحافظی کردم. محمودتادم دراورابدرقه کرد. وقتی ازدروارد شد، ازهیبت وروشنایی صورتش دلم لرزید. اگرمریدامام چنین باشدپس خودش چگونه موجودی است! پسربانشستن محمودبلندشدبروداماپدرش اوراصداکرد وگفت: مهدی جان بیا! مهدی ایستادبه پدرلبخندشیرینی زد. جلوآمدوبه اشاره اوسرش راروی زانوی پدرگذاشت. محمودروبه من گفت: خسته تان کردم. می خواهید بقیه ماجرا راروزدیگربگویم؟ دوزانونشستم وگفتم: ابدا! اگر می دانستیدچقدرمشتاقم، یک لحظه هم مکث نمی کردید. مگراین که خودتان خسته شده باشید. سرش راتکان دادو درحالی که موی مهدی رانوازش می کرد، گفت: فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی رادرگمراهی گذرانده ام غبطه می خورم... هرچندغبطه خوردن سودی ندارد. ازسرمایه ای که پدرم داده بودوپولی که خودم جمع کرده بودم، حیواناتی خریده وآن هارابه مسافرین وزواری که ازحله به کاظمین وسامرامی رفتند، کرایه می دادم وخودم هم ناچارهمراهشان می رفتم. بعضی ازمسافرین به خصوص تجاروآن هاکه دستشان به دهانشان می رسید، فکرمی کردندکه مراهم همراه حیواناتم اجاره کرده اند. امرونهی می کردند وازپول کرایه کم می گذاشتندوخلاصه حسابی حرصم می دادند. یادم است یک روزازکاظمین برگشته بودم. مسافرانم تجاری بودندکه ازکاظمین مال التجاره به حله می آوردند. جزاین که مثل نوکربامن رفتارمی کردند، بیش ازاندازه بارحیواناتم کرده بودند، طوری که آن هاراازنفس انداختند. دست آخرهم ازآنچه طی کرده بودیم، کمترپرداختندواین باعث دعواشد، اماهرچه جوش زدم ودادزدم وفریادراه انداختم فایده نکرد. رئیس کاروان گفت: همین است که هست. یک دینارهم بیشتر نمی دهیم. من هم وقتی دیدم درافتادن با آن هابی فایده است، ازخستگی روی سکونشستم. دهانم ازخشم کف کرده بود وبدترازآن جانم آتش گرفته بود. شترهایم نالان وخسته روی زمین ولوشده بودندواسب هایم ازنفس افتاده بودند. دستارازسربازکردم وعرق وصورتم راخشک کردم. چشمم به لباس سفیدی افتادکه کنارم آرام موج می خورد. سربلندکردم، مردی لاغراندام وبلندقامت باموهاوریش قهوه ای وتبسمی برلب که مراتاحدودی آرام کرد. گفت: شمامحمودفارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید؟ گفتم: من محمودفارسی هستم، اماحیوان کرایه نمی دهم. مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آورده اندکه دیگرقیداین کار را زده ام بروید سراغ کس دیگر. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• بامهربانی گفت: آخرهمه که محمودفارسی نمی شوندکه درکمترین زمان مارابه سامرابرسانند. داغ دلم تازه شد.گفتم: بله دیگر، مااین طوررسیدگی می کنیم، آن وقت زوار حقمان رامی خورند. خندید. دندان هایش مثل مرواریدسفیدبودگفت: آدم باآدم فرق می کند.ماچندنفرزوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتربت سامرابرویم. پول کرایه ات راهم پیش ی دهیم، به هرقیمتی که خودت تعیین کنی. حالابرادری کن وجواب ردنده. صدایش چنین دلنشین بودکه خلق تنگم رابازکرد. گفتم: فعلاکه حیواناتم خسته اندفرداآنهارابه کنارچشمه می برم. بیاییدآن جاتا جواب بدهم که می آیم یانه. گفت: خداخیرت بدهد. وراه افتاد.باددر عبایش افتاده بودوموج برمی داشت. سخت ترین کارهابردن حیوانات به کنارچشمه وقشوکردن آن هاست. مشکل به درون آب می روندو وقتی رفتند، دیگرازآب دل نمی کنند. بخصوص شترنروچموشی داشتم که تاچشمش به آب می افتاد، شروع می کردبه لگدپرانی وگازگرفتن. گرفتارآن شتربودم. هرکارمی کردم به درون آب نمی رفت. دفعه قبل هم نتوانستم اوراتوی آب بفرستم تمام تنش پراز کنه وجانورشده بود. باچوب می زدمش خرناس می کشیدودندان هایش رانشانم می داد نوازشش می کردم، خیره سری می کردولگد می پراند. آن قدرذله ام کردکه شروع کردم به فریادزدن وناسزاگفتن. صدایی گفت: چرابه حیوان خداناسزا می گویی؟ همان مرددیروز بودبامرددیگری که کوتاه تربود وعمامه ای سبزبرسر داشت گفتم: ازدست این حیوان کلافه شده ام هرکاری می کنم توی آب نمی رود. می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگرسرایت کند. مرد درحالی که آستین هایش رابالامی زد، گفت: حق داری هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنهاسخت است، کمکت می کنیم. گفتم: نه لازم نیست. شماچرازحمت بکشیدبرادر؟ اسمتان راهم نمی دانم. گفت: من جعفربن خالدهستم، این هم برادرم محمدبن یاسراست. زحمتی هم نیست مااگربه دادبرادرمسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟ جلوآمدوبایک حرکت، دهنه شترم راگرفت حیوان سرعقب کشیدولجاجت کرداماجعفرشروع کردباحیوان صحبت کردن، طوری که انگارباآدم حرف می زند. به همین شیوه اورا آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمدهم واردآب شدوشروع کردبرتن حیواناتم دست کشیدن وقشوکردن. درست انگارحیوان خودش راتمیزمی کندشترنربازهم سرش راپس می کشید، اماآن مقاومت سابق رانداشت. جعفرناچارشدتاکمرتوی آب برود. شترهمراهش رفت وشروع کردبه ذوق کردن وپوزه وسروگردنش رادرآب فروبردن. خندیدم وگفتم: مثل این که جعفرآقااین حیوان قسمت خودتان است وعوض تشکرخودش شماراتاسامرا می برد. محمدگفت: پس الحمدالله موافقت کردید؟ گفتم: تاحالادرخدمت ارباب هایم بودم، حالاخدمت برادرهایم رامی کنم. قرارگذاشتیم دوروزبعدحرکت کنیم. هرچه کردم که مثل سایرین نیمی ازکرایه راپیش بگیرم ونیم دیگررابعدازرسیدن به مقصد، زیربارنرفتندوکرایه ام راپیشاپیش پرداختند. ازخوشی سرازپانمی شناختم دلیلش راهم نمی دانستم. البته به خاطرخوش حسابی وخوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدندومن سال هابودکه باچنین مردانی نشست وبرخاست نکرده بودم. دین وایمان من فقط درنمازخواندن وروزه گرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط ازترس قیامت وآتش جهنم. چهارده نفربودندومن جلودارشان بودم. هروقت برمی گشتم وبه صورت یکی ازآنهانگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه ومهربانی می کردکه شرمنده می شدم. جعفرسوارهمان شترنربدقلق بودکه حالابا آرامش پیش می رفت. ظهربه واحه ای رسیدیم وتوقف کردیم تانمازبخوانیم ولقمه نانی بخوریم تابه خودبجنبم آنها شترهارانشانده بودندواین وظیفه من بودنه آنها. نمازشان رابه جماعت خواندندومن فُرادا. طبق عادت گوشه ای نشستم وبقچه نان وخرمایم رابازکردم. اولین لقمه راکه به دهان گذاشتم، چشمم به آن هاافتادکه دورسفره شان نشسته اندوبی آن که دست به غذاببرندخیره من اند. گفتم: بفرمایید غذایتان رابخورید. مسن ترین آن ها که نامش سیاح بود، گفت: چه معنی داردکه آنجاتنهانشسته ای وغذامی خوری؟ خداگواه است اگرنیایی کنارسفره مابنشینی، دست به غذانمی بریم. محمدسرک کشیدوگفت: ببینم چه می خوری؟ نکندغذایت ازخوراک مارنگین تراست؟ خجالت کشیدم سفره نان وخرمایم رابرداشتم وکنارآنها نشستم خوراکشان مثل من نان وخرمابود، منتهاخرمای آنهارطب بودوخرمای من خارک. به یادندارم درهیچ سفری غذاآن قدربه من مزه داده باشد. حرف ها وشوخی های شیرینی می کردندوبامن درست مثل یکی ازخودشان رفتارمی کردند. بعدازغذانوشیدنی گوارایی به نام چای به من دادندکه خستگی راازتنم به درکرد. دوباره راافتادیم، امامن دلم می خواست این سفرهیچ وقت تمام نشودومن ازدیدن آن صورت های بشاش ومهربان محروم نشوم. •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• دوباره راه افتادیم،امامن دلم می خواست این سفرهیچ وقت تمام نشودومن ازدیدن آن صورت های بشاش ومهربان محروم نشوم. چندروزی که گذشت،انس والفت عجیبی به آنهاپیداکردم.بخصوص نمازخواندن ودعاهای شبانه شان بسیاردلنشین بود.برایم خیلی سخت بودکه نمی توانستم درعبادت هم مثل غذاخوردن وخوابیدن باآنهاشریک شوم.آخرین شبی که باهم بودیم،خواب به چشمانم نمی آمد.دلم گرفته بودوخیره آسمان پرستاره بودم.چه بسیارشب هاکه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم وبه آسمان پرستاره خیره می شدم.اماآن شب کسانی کنارمن خوابیده بودند،تنهایی مراپرکرده بودند.نسبت به هیچ کس درطول زندگی چنین محبت وکششی احساس نکرده بودم. مطمئن بودم ایمان این چهارده مردشیعه است که مراچنین تحت تاثیرقرارداده است.آنهاکجاومن کجا؟ من باافرادزیادی ازهردین ومذهبی همراه شده بودم.حتی کسانی که سُنی وازمذهب خودم بودند،بامن چنین رفتاری نکرده بودند.ناگهان شهابی ازآسمان گذشت.آسمان پرستاره وآن شهاب والتهاب درونی مرایادخاطره ای دور انداخت،خاطره ای که هرچه فکرکردم،به یادم نیامد.به مغزم فشارآوردم،آنقدرکه چشمانم سنگین شدوبه خواب رفتم. دربهشت بودم.کناردرختان بزرگی به رنگ های مختلف ومیوه های گوناگون.عجیب این که ریشه درختان درهوابودوشاخه شان دردسترس،به صورتی که می توانستم به راحتی ازهرمیوه ای بچینم وبخورم.چهارنهرازاطرافم می گذشت،دریکی شربت بوددردیگری شیرودردوتای دیگرعسل وآب جاری بود.کافی بودخم شوی وازهرکدام که می خواهی بنوشی.مردان وزنان خوش صورت ازآن میوه هامی خوردندوازنوشیدنی هامی نوشیدند. دست درازکردم تامن هم میوه ای بچینم،اماناگهان میوه هاازدسترس من دورشدند.خواستم آب وشربت وشیروعسل بنوشم،اماتاخم شدم،جوی هاچنان عمق یافتندکه ازدسترس من دورشدند.ازآن جماعت پرسیدم:چراشمابه راحتی می خوریدومی آشامیدامامن نمی توانم؟ گفتند:زیراتوهنوزپیش مانیامده ای. ناگهان عده ای سپیدپوش رادیدم که پیش می آیند زمزمه ای راشنیدم که گفتند:بانوی مادخت پیامبرفاطمه زهراعلیه السلام است که می آید. ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبربودندوهرلحظه به تعدادشان افزون می شد.وقتی دخت پیامبرنزدیک شدند،کنارشان جوانی بلندقامت وچهارشانه رادیدم که صورتش به نظرم آشنامی آمد.مراکه دید،تبسمی بسیاردلنشین کرد.چشمم که به خال گونه اش افتادبه یادآن صحراوتشنگی وسرورافتادم.درخواب به خودلرزیدم.زمزمه مردم راشنیدم که گفتند:اومحمدبن حسن،قائم منتظراست. مردم برخاستندوسلام کردندبرحضرت فاطمه علیه السلام.من هم ایستادم وگفتم:«السلام علیک یابنت رسول الله» گفتند:«وعلیک السلام ای محمود!توهمان کسی نیستی که این فرزندم توراازعطش نجات داد؟» گفتم:بله اوسروروناجی من است. گفتند:«نمی خواهی تحت ولایت اودرآیی؟» گفتم:این آروزی من است. حضرت تبسمی کردندوگفتند:«بشارت برتوبادکه رستگارشدی» نگاه سرورمرابه یادعمری انداخت که بی یاداوگذشته بود.پشیمان جلودویدم وخواستم دست اورابگیرم وطلب بخشش کنم که بیدارشدم.جعفرآرام شانه هایم رامی مالیدوصدایم می کرد.هوشیارشدم گفتم:خواب امامتان رادیدم وخواب دخت پیامبررا.جعفرگفت:آرام باش وهمه چیزراتعریف کن.آب به خوردم دادند.حالم که جاآمد،ماجراراازاول،ازآن صحرای برهوت ومعجزه سرورتعریف کردم تابه این خواب رسیدم.سیاح مرادرآغوش کشیدوگفت:الحق که بوی بهشت می دهی.فردابایدبامابه مرقدامام موسی بن جعفربیایی وشیخ ماراببینی.ازهمان ساعتی که دیدمت،باتواحساس دوستی کردم وحالادلیلش رامی دانم که چرا. به گریه افتادم.دست هایش راگرفتم وبرچشمانم گذاشتم.خواستم پاهایش راببوسم که نگذاشت.درآغوشم گرفت وهردوگریه کردیم.فردابه مرقدامام موسی بن جعفرعلیه السلام رفتیم.یکسره خداراشکرمی کردم که مراهدایت کرده است.خدام مرقدبه استقبال ماآمدندوگفتندشیخ ازصبح بی تاب است ومی گویدمردی محمودنام درراه است.می آیدتابه دوستداران امام عصرملحق شود،وبه ماحکم کرده که اوراتکریم واحترام بسیارکنیم ونزدشیخ ببریم.همراهانم باشنیدن این سخن به سرزدندوگریستند.به خودنبودم جعفربازویم راگرفت وگفت:بیابرادر!خوشابه حالت که خداوائمه اینطورهوایت رادارند.شفاعت ماراهم بکن. نشستم.قدرت حرکت نداشتم.شنیدم که شیخ می آید.وبلندم کردوچنان دوستانه ومشفقانه مرادرآغوش گرفت که انگارسال هاست می شناسدم.آنقدربه نظرم آشنامی آمدکه نمی توانستم چشم ازاوبردارم. آن چشم هاوابروهای به هم پیوسته وآن لب های کشیده وهمیشه متبسم.مرایادکسی می انداخت که...اماکی؟این چهره آشناترازآن است که... •✾•🌺🍃 ◀️ ... ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ ﴾﷽﴿ 🔖 📒 🔰 🍃🌺•✾• گفتم:ای شیخ،خوابی دیده ام ماجرایی دارم که...حرفم رابریدوگفت:می دانم.هم خوابت رامی دانم،هم اسم ورسمت راوهم ماجرایی راکه برتورفته.دیشب بانوی دوعالم حضرت فاطمه به خواب من هم آمدندوگفتندکه رفیق ویاربیابان وعطشت خواهدآمدتاآنطورکه فرزندم وعده داده بود،اوجزءیاران مادرآید.حالامراشناختی؟ دلم می خواست ازشوق فریادبکشم.صورتش رادرحلقه دستانم گرفتم ودرچشمانش خیره شدم.گفتم: احمدعزیزم!دوست من این تویی؟همان شیخی که درباره اش بسیارشنیده ام؟ گفت من سالهاپیش شیعه شدم وبایدبگویم که بازهم سرورمان رادیدم وگله کردم که پس کی یارمرابه من می رسانی که شکرخدادعایم برآورده شدوحال تواینجایی. چه می توانستم بگویم؟پیشانی اش رابوسیدم وشکرکردم به درگاه خدایی که مراقابل دانست وبه راه حق هدایت کرد. مدتی محمودفارسی سکوت کرده وخیره من بود.به خودآمدم وناگهان به یادچهاردهمین روایت افتادم وگفتم:عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم،حضرت قائم علیه السلام باشد. محمودفارسی دستم راباهردودست گرفت ودرچشمانم خیره شد. درسایه روشن غروب،نگاهش برق عجیبی داشت.باصدایی پرطنین امالرزان گفت:نه،عجیب نیست دوست من،اگربه حضورآن غایب بزرگوارایمان بیاوری،هیچ معجزه ای ازاوبعیدنیست. خم شدم دستانش راببوسم نگذاشت.درعوض سرم راپیش کشیدوپیشانی ام رابوسید.دستم ازشوق آنکه چهاردهمین روایت رابنویسم،می سوخت ووقت زیادی هم باقی نمانده بود.پس سراسیمه ازجابرخواستم واذن رفتن خواستم. محمودفارسی خندیدوگفت: «نامش رابگذارآن که زودتررفت وآن که دیرترآمد.» گفتم دل هایمان چه به هم راه دارد! گفت:عجیب نیست.چون هردوتحت ولایت اوییم. (اول رجب۱۴۱۹ه.ق) •✾•🌺🍃 ◀️ . ✍نویسنده: ✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾ @Ordougahe_montazeran