✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
﴾﷽﴿
🔖 #رمان
📒 #و_آنکه_دیرتر_آمد
🔰 #قسمت_سیزدهم
🍃🌺•✾•
بامهربانی گفت: آخرهمه که محمودفارسی نمی شوندکه درکمترین زمان مارابه سامرابرسانند.
داغ دلم تازه شد.گفتم: بله دیگر، مااین طوررسیدگی می کنیم، آن وقت زوار حقمان رامی خورند.
خندید. دندان هایش مثل مرواریدسفیدبودگفت:
آدم باآدم فرق می کند.ماچندنفرزوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتربت سامرابرویم. پول کرایه ات راهم پیش ی دهیم، به هرقیمتی که خودت تعیین کنی. حالابرادری کن وجواب ردنده.
صدایش چنین دلنشین بودکه خلق تنگم رابازکرد. گفتم: فعلاکه حیواناتم خسته اندفرداآنهارابه کنارچشمه می برم. بیاییدآن جاتا جواب بدهم که می آیم یانه.
گفت: خداخیرت بدهد. وراه افتاد.باددر عبایش افتاده بودوموج برمی داشت.
سخت ترین کارهابردن حیوانات به کنارچشمه وقشوکردن آن هاست.
مشکل به درون آب می روندو وقتی رفتند، دیگرازآب دل نمی کنند. بخصوص شترنروچموشی داشتم که تاچشمش به آب می افتاد، شروع می کردبه لگدپرانی وگازگرفتن. گرفتارآن شتربودم. هرکارمی کردم به درون آب نمی رفت. دفعه قبل هم نتوانستم اوراتوی آب بفرستم تمام تنش پراز کنه وجانورشده بود. باچوب می زدمش خرناس می کشیدودندان هایش رانشانم می داد نوازشش می کردم، خیره سری می کردولگد می پراند. آن قدرذله ام کردکه شروع کردم به فریادزدن وناسزاگفتن. صدایی گفت: چرابه حیوان خداناسزا
می گویی؟
همان مرددیروز بودبامرددیگری که کوتاه تربود وعمامه ای سبزبرسر داشت گفتم: ازدست این حیوان کلافه شده ام هرکاری می کنم توی آب نمی رود. می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگرسرایت کند.
مرد درحالی که آستین هایش رابالامی زد، گفت: حق داری هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنهاسخت است، کمکت می کنیم.
گفتم: نه لازم نیست. شماچرازحمت بکشیدبرادر؟ اسمتان راهم نمی دانم.
گفت: من جعفربن خالدهستم، این هم برادرم محمدبن یاسراست. زحمتی هم نیست مااگربه دادبرادرمسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد
می خورد؟
جلوآمدوبایک حرکت، دهنه شترم راگرفت حیوان سرعقب کشیدولجاجت کرداماجعفرشروع کردباحیوان صحبت کردن، طوری که انگارباآدم حرف می زند. به همین شیوه اورا آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمدهم واردآب شدوشروع کردبرتن حیواناتم دست کشیدن وقشوکردن. درست انگارحیوان خودش راتمیزمی کندشترنربازهم سرش راپس می کشید، اماآن مقاومت سابق رانداشت. جعفرناچارشدتاکمرتوی آب برود.
شترهمراهش رفت وشروع کردبه ذوق کردن وپوزه وسروگردنش رادرآب فروبردن. خندیدم وگفتم: مثل این که جعفرآقااین حیوان قسمت خودتان است وعوض تشکرخودش شماراتاسامرا می برد.
محمدگفت: پس الحمدالله موافقت کردید؟
گفتم: تاحالادرخدمت ارباب هایم بودم، حالاخدمت برادرهایم رامی کنم.
قرارگذاشتیم دوروزبعدحرکت کنیم. هرچه کردم که مثل سایرین نیمی ازکرایه راپیش بگیرم ونیم دیگررابعدازرسیدن به مقصد، زیربارنرفتندوکرایه ام راپیشاپیش پرداختند. ازخوشی سرازپانمی شناختم دلیلش راهم نمی دانستم. البته به خاطرخوش حسابی وخوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدندومن سال هابودکه باچنین مردانی نشست وبرخاست نکرده بودم. دین وایمان من فقط درنمازخواندن وروزه گرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط ازترس قیامت وآتش جهنم.
چهارده نفربودندومن جلودارشان بودم. هروقت برمی گشتم وبه صورت یکی ازآنهانگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه ومهربانی می کردکه شرمنده می شدم.
جعفرسوارهمان شترنربدقلق بودکه حالابا آرامش پیش می رفت. ظهربه واحه ای رسیدیم وتوقف کردیم تانمازبخوانیم ولقمه نانی بخوریم تابه خودبجنبم آنها شترهارانشانده بودندواین وظیفه من بودنه آنها.
نمازشان رابه جماعت خواندندومن فُرادا. طبق عادت گوشه ای نشستم وبقچه نان وخرمایم رابازکردم. اولین لقمه راکه به دهان گذاشتم، چشمم به آن هاافتادکه دورسفره شان نشسته اندوبی آن که دست به غذاببرندخیره من اند.
گفتم: بفرمایید غذایتان رابخورید.
مسن ترین آن ها که نامش سیاح بود، گفت: چه معنی داردکه آنجاتنهانشسته ای وغذامی خوری؟ خداگواه است اگرنیایی کنارسفره مابنشینی، دست به غذانمی بریم.
محمدسرک کشیدوگفت: ببینم چه می خوری؟ نکندغذایت ازخوراک مارنگین تراست؟
خجالت کشیدم سفره نان وخرمایم رابرداشتم وکنارآنها نشستم خوراکشان مثل من نان وخرمابود، منتهاخرمای آنهارطب بودوخرمای من خارک. به یادندارم درهیچ سفری غذاآن قدربه من مزه داده باشد. حرف ها وشوخی های شیرینی می کردندوبامن درست مثل یکی ازخودشان رفتارمی کردند. بعدازغذانوشیدنی گوارایی به نام چای به من دادندکه خستگی راازتنم به درکرد. دوباره راافتادیم، امامن دلم می خواست این سفرهیچ وقت تمام نشودومن ازدیدن آن صورت های بشاش ومهربان محروم نشوم.
•✾•🌺🍃
◀️ #ادامه_دارد...
✍نویسنده:
#الهه_بهشتی
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
@Ordougahe_montazeran
💥 #مهدی_شناسی
⚡️ #قسمت_سیزدهم
◀️بیاییم فتیله ی چراغ هایمان را درست کنیم!
◀️ﮔﻨﺎﻩ،ﭼﺮﮎ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﮎ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﯾﺎ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ؟ﭼﺮﮎ ﺭﺍ.ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ،ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﯾﮑﯽ "ﺩَﻧﺲ" ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ "ﺭِﺟﺲ" .
◀️ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺩ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭼﺮﮎ.ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭼﺮﮎ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﻭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺩﻓﻊ ﺷﺮّ ﻣﻮﺵ ﮐﻦ
ﻭﺍﻧﮕﻬﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻮﺵ ﮐﻦ
◀️ﺇﻥ ﺷﺎﺀ ﺍلله ﮐﻪ ﭼﺮﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ؛ﺍﻣّﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻻﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ؟ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ.ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ،ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ،ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻣﺎ ﺩﺧﺎﻧﯽ(دودی) ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ﭼﺮﺍﻏﻤﺎﻥ ﺩﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
◀️ﻣﮕﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ؟ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ،ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﯿﻢ.ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﯿﻨﺶ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺴﺖ؟ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ،ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﻢ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺳﯿﺮﻩ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻨﯿﻢ،ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻭﻫﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﻣﺎ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ.ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ...
◀️ﻣﺎ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺻﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯾﻢ.ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﻢ.
◀️ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻋﯿﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ،ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﯼ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ – ﮐﻪ ﺗﺠﻠﯽ ﺭﺣﻤﺔ ﻟﻠﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ – ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ،ﺍﺯ ﻓﯿﻀﺶ ﻣﺪﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
◀️ﭘﺲ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺮﮎ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﯿﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺘﯿﻠﻪ ﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺩﻭﺩ ﻧﮑﻨﺪ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ،ﻧﺤﻮﻩ ﺍﯼ ﺳﻨﺨﯿﺖ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ.ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺝ،ﺧﻮﺩ،ﺗﺤﻘﻖ ﻓﺮﺝ ﺍﺳﺖ...
⇨ @Ordougahe_montazeran