✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
﴾﷽﴿
🔖 #رمان
📒 #و_آنکه_دیرتر_آمد
🔰 #قسمت_چهاردهم
🍃🌺•✾•
دوباره راه افتادیم،امامن دلم می خواست این سفرهیچ وقت تمام نشودومن ازدیدن آن صورت های بشاش ومهربان محروم نشوم.
چندروزی که گذشت،انس والفت عجیبی به آنهاپیداکردم.بخصوص نمازخواندن ودعاهای شبانه شان بسیاردلنشین بود.برایم خیلی سخت بودکه نمی توانستم درعبادت هم مثل غذاخوردن وخوابیدن باآنهاشریک شوم.آخرین شبی که باهم بودیم،خواب به چشمانم نمی آمد.دلم گرفته بودوخیره آسمان پرستاره بودم.چه بسیارشب هاکه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم وبه آسمان پرستاره خیره می شدم.اماآن شب کسانی کنارمن خوابیده بودند،تنهایی مراپرکرده بودند.نسبت به هیچ کس درطول زندگی چنین محبت وکششی احساس نکرده بودم.
مطمئن بودم ایمان این چهارده مردشیعه است که مراچنین تحت تاثیرقرارداده است.آنهاکجاومن کجا؟
من باافرادزیادی ازهردین ومذهبی همراه شده بودم.حتی کسانی که سُنی وازمذهب خودم بودند،بامن چنین رفتاری نکرده بودند.ناگهان شهابی ازآسمان گذشت.آسمان پرستاره وآن شهاب والتهاب درونی مرایادخاطره ای دور انداخت،خاطره ای که هرچه فکرکردم،به یادم نیامد.به مغزم فشارآوردم،آنقدرکه چشمانم سنگین شدوبه خواب رفتم.
دربهشت بودم.کناردرختان بزرگی به رنگ های مختلف ومیوه های گوناگون.عجیب این که ریشه درختان درهوابودوشاخه شان دردسترس،به صورتی که می توانستم به راحتی ازهرمیوه ای بچینم وبخورم.چهارنهرازاطرافم می گذشت،دریکی شربت بوددردیگری شیرودردوتای دیگرعسل وآب جاری بود.کافی بودخم شوی وازهرکدام که می خواهی بنوشی.مردان وزنان خوش صورت ازآن میوه هامی خوردندوازنوشیدنی هامی نوشیدند.
دست درازکردم تامن هم میوه ای بچینم،اماناگهان میوه هاازدسترس من دورشدند.خواستم آب وشربت وشیروعسل بنوشم،اماتاخم شدم،جوی هاچنان عمق یافتندکه ازدسترس من دورشدند.ازآن جماعت پرسیدم:چراشمابه راحتی می خوریدومی آشامیدامامن نمی توانم؟
گفتند:زیراتوهنوزپیش مانیامده ای.
ناگهان عده ای سپیدپوش رادیدم که پیش می آیند زمزمه ای راشنیدم که گفتند:بانوی مادخت پیامبرفاطمه زهراعلیه السلام است که می آید.
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبربودندوهرلحظه به تعدادشان افزون می شد.وقتی دخت پیامبرنزدیک شدند،کنارشان جوانی بلندقامت وچهارشانه رادیدم که صورتش به نظرم آشنامی آمد.مراکه دید،تبسمی بسیاردلنشین کرد.چشمم که به خال گونه اش افتادبه یادآن صحراوتشنگی وسرورافتادم.درخواب به خودلرزیدم.زمزمه مردم راشنیدم که گفتند:اومحمدبن حسن،قائم منتظراست.
مردم برخاستندوسلام کردندبرحضرت فاطمه علیه السلام.من هم ایستادم وگفتم:«السلام علیک یابنت رسول الله»
گفتند:«وعلیک السلام ای محمود!توهمان کسی نیستی که این فرزندم توراازعطش نجات داد؟»
گفتم:بله اوسروروناجی من است.
گفتند:«نمی خواهی تحت ولایت اودرآیی؟»
گفتم:این آروزی من است.
حضرت تبسمی کردندوگفتند:«بشارت برتوبادکه رستگارشدی»
نگاه سرورمرابه یادعمری انداخت که بی یاداوگذشته بود.پشیمان جلودویدم وخواستم دست اورابگیرم وطلب بخشش کنم که بیدارشدم.جعفرآرام شانه هایم رامی مالیدوصدایم می کرد.هوشیارشدم گفتم:خواب امامتان رادیدم وخواب دخت پیامبررا.جعفرگفت:آرام باش وهمه چیزراتعریف کن.آب به خوردم دادند.حالم که جاآمد،ماجراراازاول،ازآن صحرای برهوت ومعجزه سرورتعریف کردم تابه این خواب رسیدم.سیاح مرادرآغوش کشیدوگفت:الحق که بوی بهشت می دهی.فردابایدبامابه مرقدامام موسی بن جعفربیایی وشیخ ماراببینی.ازهمان ساعتی که دیدمت،باتواحساس دوستی کردم وحالادلیلش رامی دانم که چرا.
به گریه افتادم.دست هایش راگرفتم وبرچشمانم گذاشتم.خواستم پاهایش راببوسم که نگذاشت.درآغوشم گرفت وهردوگریه کردیم.فردابه مرقدامام موسی بن جعفرعلیه السلام رفتیم.یکسره خداراشکرمی کردم که مراهدایت کرده است.خدام مرقدبه استقبال ماآمدندوگفتندشیخ ازصبح بی تاب است ومی گویدمردی محمودنام درراه است.می آیدتابه دوستداران امام عصرملحق شود،وبه ماحکم کرده که اوراتکریم واحترام بسیارکنیم ونزدشیخ ببریم.همراهانم باشنیدن این سخن به سرزدندوگریستند.به خودنبودم جعفربازویم راگرفت وگفت:بیابرادر!خوشابه حالت که خداوائمه اینطورهوایت رادارند.شفاعت ماراهم بکن.
نشستم.قدرت حرکت نداشتم.شنیدم که شیخ می آید.وبلندم کردوچنان دوستانه ومشفقانه مرادرآغوش گرفت که انگارسال هاست می شناسدم.آنقدربه نظرم آشنامی آمدکه نمی توانستم چشم ازاوبردارم. آن چشم هاوابروهای به هم پیوسته وآن لب های کشیده وهمیشه متبسم.مرایادکسی می انداخت که...اماکی؟این چهره آشناترازآن است که...
•✾•🌺🍃
◀️ #ادامه_دارد...
✍نویسنده:
#الهه_بهشتی
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
@Ordougahe_montazeran
💥 #مهدی_شناسی
⚡️ #قسمت_چهاردهم
◀️ﺗﻔﻮﯾﺾ،ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﻄﻠﻖ.
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ،ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﯾﻢ؛ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﯾﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎﺵ؛ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺵ،ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺭﺍ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﯽ ﮐﻦ.ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ،ﻣﺎﻟﮏ،ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:ﺍﯾﻦ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ!
◀️ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ امام ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﮐﻪ،ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ!ﻓﻼﻥ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭ؛ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ؛ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺷﺪ؟ﻭ...؛ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ایشان ﻣﻈﻬﺮ "ﺑﺼﯿﺮ ﺑﺎﻟﻌﺒﺎﺩ" ﻫﺴﺘﻨﺪ.
◀️ﺍﺯ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﻃﻠﺐ ﮐﺎﺭﯾﻢ.ﺩﺍﺋﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮑﻦ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﺁﻥ ﻫﻢ،ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ،ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺎﻟﻮﺍ ﺑﻠﯽ" ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ!
◀️ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ- ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ- ﻃﺒﻖ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻓﻄﺮﺕ،ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯿﻢ؟ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻟﮏ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﻭ ﺁﺩﻡ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﯽ ﺍﺳﺖ،ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﻭﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؟!ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﯾﻢ،ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺑﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﺭﺏّ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻣﻤﻠﻮﮎ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﻣﺎﻟﮏ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﺬﻧﺐ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﻏﻔﻮﺭ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﻌﯿﻮﺑﯿﻢ،ﺍﻭ ﺳﺘّﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
°➲ @Ordougahe_montazeran