eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
885 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بالاخره این یک هفته تموم شد و با همه‌ی دلتنگی‌هایی که به مهدیار داشتم اومدیم ایران.. "اصلا چرا آنقدر زود بهش علاقمند شدم؟!" "الله‌اکبر" فردین: -خیلی خوش گذشت،ممنون که هستی.. _خواهش می‌کنم،من از تو ممنونم؛ _فعلا خداحافظ.. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خانه؛ دیر وقت بود و همه خواب،خبر نداده بودیم که برگشتیم.. فقط می‌خواستم صبح بشه برم دانشگاه تا مهدیار رو ببینم.. "وااای استغفرالله" "غلط کردی هدیه،بگیر بخواب" ‌ با آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم.. بعد از نماز و تسبیحات شروع کردم با بهترین رفیق دردودل کردن.. "خدایا!اگر مهدیار قسمت من میشه مِهرِش رو به دلم نگه‌دار حتی شده تا قیامت" "ولی اگر هم قسمتم نیست تو روخدا مِهرِش رو از دلم بنداز بیرون" چشمم افتاد به قاب عکس (سلام‌الله‌علیها) تو اتاقم "حضرت زهرا!من نوکرتم.. تو مثل مادر می‌مونی برام بیا و مادری کن برام و یه کاری کن..." صبح از خواب پا شُدَم، مانتو و شلوار بادمجونی تیره پوشیدم با روسری و ساق کِرِم‌رنگ‌تر از مانتو و شلوارم از اتاق اومدم بیرون.. _ســــلام بر هـــمـــــه مامان: --وااای سلام و درد،جون به لب شدم... بابا: --عه؟!دختر بابا کِی اومدید؟! _هیچی بابا دیشب اومدیم.. مامان: --تعریف کن ببینم چیشد...!! _حالا برم دانشگاه،میام تعریف می‌کنم.. از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و یه مداحی گذاشتم و گازش رو گرفتم.. ــــ کرب و بلا آرامش منه نبضم با غم تو میزنه ‌ این هم از کَرَم حسنه اربـــــــــابـــــــم ‌ باروووون داره دونه دونه.. به تو میرسونه سلامم رو آقا... خدا میدونه...😔💔 ‌ (پویانفر) ــــ رسیدم دانشگاه، همون اول پریدم تو بغل فاطمه و نارنج.. _چقدر دلم براتون تنگ شده بود.. فاطمه: -واای آره من هم‌ همینطور.. نارنج: -من هم همچنین‌،حالا بگو ببینم خوش گذشت..؟! _آره خداروشکر خیلی خوب بود.. فاطمه: -اوضاعت با آقای فردین چطوره؟! _هِی،پسر خوبیه ولی خب آدم دلخواه من نیست بهش علاقه‌مند نمیشم؛بچه‌ها دعام کنید.. رفتیم سر کلاس؛ کل کلاس حواسم به این بود بهونه پیدا کنم و برم دفتر بسیج تا ببینمش"دست خودم نبود :(( " بعد از کلاس بچه‌ها رفتن بوفه... _بچه‌ها..!شما برید من هم الان میام.. رفتم تو دفتر بسیج، "آقای قربانی بود فقط،پس کو مهدیار؟!" قربانی: -سلام خانم کیامرزی..!رسیدن بخیر.. _سلام،خیلی ممنون... قربانی: -کاری داشتید؟! "چی بگم الان..؟!" _دنبال خانم صفایی می‌گردم.. قربانی: -ایشون که دوست شماست! نمی‌دونید کجاست..!! _نه،به هر حال ممنون.. "خدایا بابت دروغ حلال کن" در بسیج رو باز کردم که برم تو چهارچوب در که یهو مهدیار رو دیدم.. "واای خودشه،تا من رو دید تا چند دقیقه خیره بودم بهش،اون هم همینطور" ولی مثل همیشه سرش رو انداخت پایین.." ‌ قلبم هزار تا میزد؛ اونقدر قلبم تند میزد که احساس کردم اون هم میشنوه "سلام کرد! بدون حرفی اومدم کنار و رد شد" رفتم حیاط و آب زدم رو صورتم.. "واای خدا..!من واقعا به این بشر علاقه دارم! نگاهش!صداش!هنوز تو ذهنم بود" ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam