بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیونهم
مهدیه:
--چرا حلقه نشونت دستت نیست دختر..؟!
_نامزدیم رو بهم زدم..
پرید بالا و یه جیغی زد..
"این چرا خوشحال میشه!!"
مهدیه:
--چراااااا..؟!
_به درد هم نمیخوردیم،
حالا تو چرا بال در میاری..؟!
مهدیه:
--هاا..!من..!خب چیزه..!
--آهان خب دوتائیمون در مجردبودن تفاهم داریم..
_آخه این هم شد دلیل..؟!
مهدیه:
--حالا بیخیال،
بیا بریم درس بخونیم که چند هفته بیشتر تا کنکور نموندهــ...
چادرم رو درآوردم و شروع کردم به توضیحدادن درسهاش..
وسط درس خوندن بودیم که مامان مهدیه با یه ظرف میوه اومد داخل اتاق..
لیلا:
-دستت درد نکنه دخترم،واقعا زحمت میکشی..
_این چه حرفیه،وظیفمه..
لیلا:
-برای جبران زحماتت میخوام ببرمت یه جایی..
باذوق گفتم:
_خواهش میکنم،
_کجااااا..؟!
لیلا:
-ما همیشه این موقعهای سال خانوادگی میریم مشهد میخوام توهم بیای باهامون..
مهدیه:
--وااااااااااااای،عاااالی بووووود..
--باااااااید بیاااااااای...
_واااای دستتون درد نکنه؛
از اونجایی که تعارفی نیستم باید ببینم چی میشه..
"وااای یعنی قرار بود مهدیارم بیااااد!"
لیلا:
-خانوادتم بیار دخترم!
انگار نمک ریخت رو زخمم💔
_خاله لیلا من خانوادم اهل این چیزها نیستن
_یه جورایی خیلی فرق دارن با من..
آهـــان پس مذهبی نیستن
-درکت میکنم دخترم من هم زمانی که عاشق رضا(شوهرش)شدم مذهبی نبود ولی خب ازدواج کردیم و خیلی اذیت میشدم..ولی خب گذشت..
"مهدیه قبلا بهم گفته بود که پدرش سکته کرده
و چندین سال پیش فوت کرده"
_خدا رحمتشون کند
لیلا:
-ممنون و همچنین رفتگان شما رو هم انشاءالله..
@Oshagh_shohadam