بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوسوم
" از زبان هدیه "
اومدم خونه...
یه کفش مردونه جلویِ دَر بود..
"یعنی کیه؟!"
رفتم داخل؛فردین بود..
با یادآوری اون خاطرهی بد ریختم بهم..
ولی سعی کردم به روم نیارم
_سلام،خوبید؟!
فردین:
-سلام،قربونت تو خوبی؟!
_ممنون،مامان اینا نیستن؟!
-نه،با خانواده من رفتن بیرون..
-شاید آخرشب برگردن..
_آهان،ناهار خوردین؟!
-نه،فهمیدم خونه نیستی دوتا غذا گرفتم..
_واای خیلیممنون؛
_صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بیام گرم کنم..
-باشه
رفتم تو اتاق؛
هیچوقت هیچ وقت فکر نمیکردم فردین بهم خیانت کنه ولی هیچ چیز از هیچکس بعید نیست
"باید ازش بپرسم درباره اون اتفاق"
"چرا اون کارو کرد...؟!"
"ولی نه،مگه بیکارم بپرسم؟!"
"اصلا به رو خودم هم نمیارم...!"
لباسم رو با یه شلوار مشکی و پیرهن بلند زرد
و با شال مشکی و جوراب عوض کردم
و اومدم بیرون..
یه جوراب و ساق دست نُو همیشه گذاشتم گوشه اتاق که نامحرم اومد سریع بپوشم..
آخه جوراب و ساق دست چیزی هست که حتی ما دخترهای مذهبی هم یادمون میره باید جلوی نامحرمهای حتی اقوام بپوشیم..
البته بگماااا این رو از رفیق شهیدهاَم "شهیدهنجمهقاسمپور" یاد گرفتم..
غذاها رو ریختم تو قابلمه و یکم آب ریختم روش و زیرش رو روشن کردم "کباب بود"
تو تمام این مدت نگاه سنگین فردین رو حس میکردم
_تا غذا گرم بشه نمازم رو بخونم..
-باشه
رفتم و نمازم رو خوندم؛
زیارتآلیاسین رو هم خوندم که خیلی چسبید..
چادرم رو تا کردم و اومدم بیرون؛
وسایل رو گذاشتم رویِ میز ناهار خوری و صدا زدم:
_پسردایی بیا غذا بخور
اومد نشست پشت میز شروع کردیم به غذاخوردن..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam