بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوچهارم
کمی نگذشته بود که...
-واقعا میخوای ازدواج کنی..؟!
من میدونستم فردین الکی نمیاد خونه ما..
خبر ازدواج من رو شنیده..
-پس میخوای ازدواج کنی؟!
_آره
_با همون پسری که دو سه بار جلو دانشگاه دیدمش؟!
-بله،خودشه
-آخه چی داره این؟!
-چهجوری میخواد خوشبختِت کنه؟!
_خوشبختی به مال و اموال نیست؛
و با یه حقوق ساده هم میشه خوشبخت شد
_بستگی داره خوشبختی رو چه جوری ببینی؟!
_همین که مطمئنم خیانت نمیکنه کافیه...
-هدیه دهن من رو باز نکن،
تو هیچ وقت نزاشتی درباره اون شب بگم..
-ببین هدیه....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه..
_پسردایی بیخیال؛باور کن اصلا حوصله ندارم..
_دیگه هر چی بود تموم شد؛
و هم اینکه مهدیار خیلی چیزها داره که جای خالی مال و اموال رو پُر میکنه..
-مثلا چی داره؟!
_یه دل داره؛
اگه بده به یکی دیگه کسی رو نگاه نمیکنه
_مهربونه،خدا میشناسه،ائمه(علیهالسلام) میشناسه و تو زندگیش بیشتر از اینکه نگاه مردم براش مهم باشه نگاه خدا براش مهمه..
_یه منتظر واقعی برای آقاامامزمان(عج) هست..
-هع،از کجا میدونی منتظر آقاتونه؟!
_چون منتظر شهادته..!
_کسی منتظر آقاست که منتظر شهادته..
-یعنی واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_آره،میخوام باهاش ازدواج کنم..
قاشقش رو انداخت تو بشقاب و بلند شد..
_حالا چرا غذات رو نمیخوری..؟!
-کوفتم بشه..
کتش رو از رو مبل برداشت؛
رفت سمت در که گفتم:
_هی فردین،وایسا دارم باهات حرف میزنم..
برگشت سمتم:
-بگو!
_چرا آنقدر بهت برخورد؟!
_خب پاشو بیا غذات رو بخور حداقل بعد برو..
-تو هیچی نمیفهمی!
-هدیه تو هیچی نمیفهمی...!!
رفت بیرون و در هم بست...
"من چیرو نمیفهمم؟!"
"اگر کار خودش نبود من الان زنش بودم"
رفتم بقیه غذام رو خوردمو ظرفارو شستم؛
وِلو شدم رو تخت و گوشیم رو برداشتم..
دو تا پست گذاشتم "مهدوی و سیاسی"
"نصف دین سیاسته؛
این مذهبیهایی که تو سیاست دخالت نمیکنن اصلا مذهبی نیستن..!!
ما مولامون امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام)
کلا شخص سیاسی بودن و چقدر هم تاکید کردن"
تو همین فکرها بودم که در خونه باز شد..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam