بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهلم
"از زبان مهدیار"
کلید رو انداختم و رفتم داخل خونه
آخرای شب بود و به خاطر شیفتم توی بیمارستان دیر اومده بودم..
برقها خاموش بود،لابد خواب بودن همه؛
آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاقم...
که یهوووو یکی پرید تو بغلم..
مهدیه:
-وااااای داداش یه خبر خیلی خیلی خوووووب!
-اگر بگم ذوق مرگ میشی..
_دخترهی بیعقل علیک سلام
-خب سلام،
-وای داداش نمیدونی چی شده که...
_فعلا خستم بزار برای فردا..
"بوسی کاشتم رو پیشونیش و رفتم سمت اتاقم"
-دربارهی هدیه است،باشه هرجور راحتی
رفت سمت اتاقش،
وقتی گفت هدیه یهو خشک شدم..
برگشتم و دویدم سمتش و گرفتمش
_از هدیه چه خبری داری..؟!
مهدیه زد زیر خنده؛
-چیشد..!تو که خسته بودی..!
_بگو دیگه..!
-اول مژدگونی..!
_فردا بستنی مهمون من
-خب هدیه نامزدیش بهم خورده
ناخودآگاه نیشم باز شد،قلبم تند زد؛
بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم...
مهدیه داشت یه حرفهایی میزد ولی نمیشنیدم و رفتم داخل اتاقم...
همون جوری نشستم،
"اصلا باورم نمیشد!
اینجوری من میتونستم پا پیش بزارم"
رفتم وضو بگیرم تا نماز شُکر به جا بیارم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam