💠 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت:《 کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوست دارد.》😉
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در🚪می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم:《 خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.》😟
خدیجه تعجب کرد:《چرا قایم کنیم؟!》😳
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم:《 اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.》🥺
ایمان دوباره به در🚪 کوبید و گفت:《 چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.》🤨
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت:《 ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.》☺
💠 ایمان، چنان به در🚪 می کوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم🤫. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد👀 و بعد گفت:《 پس کو چمدان.⁉️ صمد برای قدم چی آورده بود؟!》‼‼
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم:《 به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.》😑
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.🤲
❇ فصل چهارم
روزها🌤 پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار☀️ تمام شد. پاییز🌦 هم آمد و رفت. زمستان🌨 سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
💠 در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم😑؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم😢؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی🥘🍲🥗 پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت👌. از محبتش هیچکس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند《 شیرین جان》.
💠 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما🏡 آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب🌥 دیدیم عده ای روی پشتبام اتاقی که ما در آن نشسته بودیم راه میروند👣، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند:《 آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.》😐
#دختر_شینا
#قسمت_دوازدهم
@xx1399
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_یازدهم راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود.
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دوازدهم
روزي حلال
خواهر شهيد
پيامبراعظم سلام الله علیه ميفرمايــد: فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد،
زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر صله لله علیه ميفرمايد:
«عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است»
براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالي داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره ميايستاد. تازه آن
موقع توانست خانه اي كوچك بخرد.
ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.
هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر وقتها به مسجد آيت الله نوري پائين چهار راه سرچشمه ميرفتيم.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam