می گفتم:《 نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم، برایم می خرد.》 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم🤭. زن ها می خندیدند و در گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید😑. مادرم از صبح☀️ تا شب✨ کار داشت. از بیکاری حوصلم سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم:《 به من کار بده، خسته شدم.》مادرم همانطور که به کارهایش می رسید، می گفت:《 تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.》😌
💠 دلم نمی خواست بخورم🥣 و بخوابم😕؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند:《مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمی کردید؟!》🤨
با تمام توجهی که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت:《 مدرسه به درد دخترها نمیخورد.》
💠 معلم مدرسه مرد جوانی👨💼 بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت:《 همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس📖 بدهد.》
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه میکردم😭 و به التماس می گفتم:《 حاج آقا! تو رو به خدا بگذار بروم مدرسه.》🙏
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت:《 باشد.✋ تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.》من همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید. آن شب✨ را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح☀️ می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
💠 نه ساله شده بودم. مادرم نماز🌺 خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.😊
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی🧃🍬🍾 داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:《 آمدهام برای دخترم جایزه🎁 بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.》
پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
#دختر_شینا
#قسمت_سوم
@xx1399
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_دوم هوالعشق نوشــتار پيــش رو، نه تنها يادآور شــهيدي قهرم
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سوم
. تا جايي كه گردنكشــان مليت هاي ديگر، لب به اعتراف گشوده و مرحبا گويان نامشان
را ميبرده اند. دوره انقالب اسلامي و برهه دفاع مقدس گواه اين مدعاست.
مــروري بر احوال جوان و نوجوان ايرانــي در اين دوران، آن هم تحت رهبري پيري روشن ضمير مانند ديدن درياست!
برخي با تماشــاي عظمت و زيبائي ظاهريش لــذت ميبرند. برخي گام را فراتر نهاده، علاوه برتماشا، تني بر آب زده تا لذت بيشتري برده باشند.
گروهي به اين قناعت نميكنند، دل به دريا زده تا از قعر آن و از لا به لاي
صخرههاي زير آب و نهان از ديده، صدفي جسته و گوهري به كف آرند.
والحق چه بســيارند گوهرهاي به دست آمده از درياي دفاع مقدس كه گنجينه اي بي بديل و ديدني شده اند از براي سرافرازي ايران و اسالم عزيز.
و چه بيشــمارند گوهراني كه در دل دريا مانده و هنوز دســت غواصي به آنها نرسيده.
ُ و اين از عنايات حضرت حق است كه هر از چندگاهي دّري مينماياند تا بدانيم چه ها از اين بيكران نميدانيم!
ما چه كردهايم يا چــه خواهيم كرد!؟ آيا اين خاكيان را كه افلاكيان بر آدميتشان غبطه ميخورند الگو قرار داده ايم؟!
يا خداي ناكرده ناخلفي از نســل آدم را!! انســان نمايي از دين و دياري ديگر كه با ظاهري زيبا و قهرمان گونه، ســوار بر امواج رسانه، براي غارت دل و دين جوان و نوجوان ما حمله ور شده!؟
هر چند نهال ِ هاي نورس بيشــه شيران ايران، ريشه در خاك واليت دارند و آب از چشــمه هاي زلال اشك خورده اند. اشكي كه از طفوليت به همراه نوشيدن شير مادر در محافل روضه سيدالشهداء علیه السلام در خون و رگشان جاري
ِهر عباس بر دل دارند و دل به مادر ســادات فاطمه سلام الله علیه دارند.
ُ
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam