🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_پنجم باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 ش
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_ششم
به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
توی زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي؟!
مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالي داشــتم بال در می آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول ميکني؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود:«پديده جديد فوتبال جوانان» و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازی نکنی ، اما اينطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو.
گفتم: چرا؟!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam