🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_هشتم ابراهيم در يکي از مغازه های بازار مشــغول کار ب
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_نه
ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار می ايستاد. يه كوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو يدالله صدا كنيد!
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
صحبت های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد
٭٭٭
مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت می كرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.
خيلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه.
گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار
باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam