🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_چهارم بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_پنجم
باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خيلی بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
خيلی عصبانی شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توی ساك خودش. پالستيک گردو را برداشت.
داد زد: بچهها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پالستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفــت: بنده های خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســان های بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
در باشگاه كشتی بوديم. آماده ميشديم برای تمرين. ابراهيم هم وارد شد.
چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مياومدی دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملا مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند
پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جای ساك ورزشی لباس ها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن
روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستي؟!
ما باشگاه می ايیم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هائيه که ميپوشي؟!
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam