🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_نه ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهل
سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
تقريبا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نمی گفت. اما كاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلی معنوی تر شــده بود. صبح ها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوی می خوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم:
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam