#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیزدهم
به بیرون از پنجره خیره شدم و فکر میکنم..
پسرداییم فردین..!
از بچگی اِسمهامون رو به نام هم زده بودن،
ولی اصلا تو فاز هم نبودیم،اعتقاداتش مثل خانوادمه..
مامان و بابامم عاشق فردین هستن،
خیلی دوسش دارن،و این کار من رو سختتر میکنه
پسر خوشاخلاقیه،خانواده دوست،ولی غیرمذهبیه..
فردین..!
حتی یادمه من رو مسخره هم میکرد..
ولی الان چرا اومده خواستگاری؟!
من کل زندگیم تو خانواده غیرمذهبی بودم،نمیخوام تو خونه خودم هم با آدم غیرمذهبی زندگی کنم..
"واقعا نمیدونم :(( "
تو همین فکرها بودم که صدای این مهدیار اومد:
-خانم کیامرزی..!خانم کیامرزی..؟!
با عصبانیت برگشتم؛
_بله بفرمایید!چی میخواید؟!
-خواستم بگم رسیدیم
"چقدر زود.!
زمان از دستم در رفته
آدرس رو قبلا داده بودم بهش..
به خاطر رفتارم خجالت کشیدم
و با یه عذرخواهی از ماشین پیاده شدم..
صداش اومد:
_در پناه زهرا..
اول خجالت کشیدم که چرا حتی تشکر هم نکردم؛
ولی خب حال و احساسم خوب نبود
ان شاءالله بعدا..
ولی بعدش به معنی حرفش فکر کردم
#درپناهزهرا...
"زهرا!
مادر تمام بچه مذهبیا💔
ان شاء الله مادر پناه بده بهم💔"
هنوز مهمونا نیومده بودن به جز فَرَح..
فرح خواهر کوچیک فردینِ که پانزده سالشه
دوسش داشتم،دختر پاکی بود..
بعد از احوال پرسی وضو گرفتم
و نشستم پای سجاده برای نماز مغرب...
بعد از نماز فرح با کنجکاوی پرسید:
-چرا نماز میخونی؟!
_تو چرا غذا میخوری؟!
-چه ربطی دارهــ..!!
-خب من غذا میخورم از گشنگی نمیرم..
_خب من هم نماز میخونم تا روحم از گشنگی نمیره و هم اینکه دستور خداست..
-خب خدا که به نماز تو احتیاجی نداره..!!
_خدا احتیاجی نداره ولی من که دارم..
_من هرچی ارتباطم با خدا قوی باشه روحم
آرامش بیشتری داره و خدا واسه همین اِجبار کرده چون علاقهی خدا به ما زیاده و میخواد آرامش داشته باشیم..
-تاحالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم
تا اومدم جواب بدم که صدای احوالپرسی خانوادم با داییم اینا اومد..
واااای اومدن..!!
سریع پاشدم و یه کت دامن سورمهای و سفید که مامانم قبلا آماده کرده بود رو پوشیدم
و با شال همه موهام رو پوشوندم...
حالا درسته اَقوام هستن ولی پسردایی نامحرمه
آرایش هم که ماشالله صفر...
قلبم داره میزنه بیرون،یعنی چی میشهـ؟!
خدایا،خودت یه کاری کن این وصلت اتفاق نیفته..
از اتاق اومدم بیرون؛
چشمم افتاد به فردین..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
@Oshagh_shohadam
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam
دلتڪہگࢪفت؛
باࢪفیقـےدࢪدودلڪن،
ڪہآسمانـےباشداینزمینیها؛
توڪارخودماندهاند..!(:🌿🤍
#شهیدانه
#شهدا
@Oshagh_shohadam
-
براےتوبھامروزفردانڪنازڪجا
معلومایننفسےڪهالانمیڪشیجزء
نفسهاےآخرنباشہرفیق؟خیلیابیخیال
بودنویھوغافلگیرشدن🚶🏿♂💔..
-
- #بدون_تعارف
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهاردهم
چشمم افتاد به فردین،داشت نگاهم میکرد..
سریع چشمم رو گرفتم..
بعد از سلام و احوالپرسی رفتم نشستم..
اونقدر ناآروم بودم که نفهمیدم چیشد یهو گفتن برید تو اتاق حرف بزنید..
پاشدم..
رفتم نشستم رو تخت،
فردین هم نشست رو صندلی..
فردین:
-خب؟!
_خب به جمالت..!
_تو اومدی خواستگاری..!!
_فردین من واقعا درکت نمیکنم،چرا اومدی؟!
-واضحه..!
-میخوام باهات ازدواج کنم..
_وای پسردایی..!
_تو هر روز با یه دختری،
خب برو یکی از اونارو بگیر دیگه به من چیکار داری؟!
-دختری که میاد دوست میشه و ....
که فایده نداره؛اونا برا چند روز هستن..
-پسر بدتر از من هم آخرش میاد آفتاب مهتاب ندیده میگیره..
_واقعا برات متاسفم..
_اگه یکی با فرح هم همین کارها رو کنه چی؟!
_فقط تو خواهر داری؟!
-بحثو عوض نکن؛
من کافر نیستم،خدارو قبول دارم،
اخلاقم هم دستته دیگه پس چته؟!
_من و تو هیچ وجه مشترکی نداریم،
_مثلا رهبر..!
_رهبری که من جون میدم بهش تو فحش میدی..
-چون هیچ کاری تو این مملکت نمیکنه..
_بدبخت..!
_حضرت آقا با یه سخنرانیِ نیم ساعته نقشههای چند سالهی دشمن رو برای ویرانکردن ایران خراب میکنه،من نمیگم خود دشمن میگه..
-آخوندها چی..؟!
-فلان آخوند رو ندیدی چقدر اختلاص کرد؟!
_فردین به تو بگن همه پسرا هوسبازن!
_یا همه دخترا تن فروش قبول داری؟!
-نه عمرا..!
-چون همه جا همه قشری وجود داره
_خب پس همه آخوندها هم دزد نیستن،
آخوند هم خوب و بد داره..
-خواستگاریه یا بحث سیاسی..؟!
-ببین هر کاری کنی آخرش زن خودم میشی
و تمام..
سکوت کردم،راست میگفت..
خانوادم امکان نداشت بهش جواب رد بِدَن..
من هم دلیلهای قانعکنندم فقط برای خودم و هماعتقاد خودم قانعکننده بودن نه برای آدمهایی مثل مامان و بابام..
تازه اگه جواب رد بدم کل فامیل پامیشن..
یه قطره از چشمهام گونههام رو خیس کرد،
سریع پاکش کردم و رفتم بیرون...
قرار شد چند روز فکر کنیم..
بعد از رفتن مهمونا بابام پرسید:
-خب دختر بابا کی قراره عروس بشه؟!
_عروس فردین؟!
_بابا من و فردین هیچ وجه اشتراکی نداریم آخه!
-اشتباه نکن دختر..!
-فردین چی کم داره؟!
-خوش اخلاق و خوبــ،وضعشم خوبه..
-دلیل قانع کنندهای برای ردکردن نداری..
مامان:
-تازه اگه جواب رد بدیم داداشم قهرش میاد..
-ان شالله خوشبخت بشین..
"دلم میخواست فریاد بزنم"
تموم حرفام رو با یه عالمه گریه قورت دادم..
هیچ جوابی قانعکننده نبود براشون..
پس فایده نداشت...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپانزدهم
شب موقع خواب داشتم به فردین فکر میکردم
فردین اصلا حجاب چشم نداشت ولی مهدیار به جز زمین چیزی نمیدید..!
فردین حلال و حروم مهم نبود براش ولی مهدیار..!
"اصلا من چرا دارم با مهدیار مقایسه میکنم؟!
"به من چه..!!
من هم یه چیزیم میشههاااا.."
فردا صبح خالم زنگ زد تهدید کرد،
"اگر به فردین جواب منفی بدم دیگه نباید بهش بگم خاله"
"دایی صادق هم زنگ زد و تبریک گفت..
من گفتم معلوم نیست که هنوز!
جبهه گرفت که،"حتما باید بشه"
من و فردین اسمهامون از بچگی به نام هم زده بودن و همه رو ما حساب کرده بودن..
رفتم پیش بابام:
_بابایی!!
-جانم عروس بابا!
_میشه بگم نه..!!
_آخه...!
هنوز حرفم تموم نشده بود که جبهه گرفت:
-فردین هیچی کم نداره..
-پول و ثروت اخلاق و معرفت،
دیگه چی میخوای..؟!
-تا الان هیچی بهت نگفتم و خودسَر زندگی میکردی و خودت رو به چاه مینداختی؛
ولی دیگه نمیزارم تو شوهر هم خودت رو با اون اعتقاداتِت تو چاه بندازی..
چشمهام پر اشک شد،رفتم تو اتاق..
راهی نداشت باید باهاش ازدواج میکردم..
خدا بزرگه؛لابد امتحان من اینه که تو زندگی مشترک هم با یه غیرمذهبی سر کنم..
جوابم رو به مامانم اینا گفتم و زنگ زدن اعلام کردن..
یه تماس تصویری سه نفره با نارنج و فاطمه گرفتم
و کلی گریه کردم،
ولی خب دوستام بودن و بلدبودن آرومم کن..
قسمت بود دیگه..!
چه میشه کرد..!
یه پیام از طرف فردین:
-سلام بر همسر آینده..
-فک میکردم عقلت کم هست ولی با این انتخاب درستِت بهت امیدوار شدم..
"هـــــــــــــع...
عقل من کم هست و عقل این کامله لابد
وای خدایا،یعنی باید زن این بشم؟!"
صبح قرار شد فردین بیاد دنبالم و بریم بیرون واسه خرید نامزدی..
صبح مثل همیشه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم
با روسری و ساق طوسی..
رفتم بیرون،
تو ماشین نشسته بود "پسرهی مغرور"
_سلام
-بهبه سلام خانم،چطووری!
_ممنون..
-خب کجا قراره بریم؟!
_تو زنگ زدی..!!
-خب باشه،هرجور من راحتم
یه آهنگ درست و حسابی هم نداشت،
معلوم نبود چی میگفت این خواننده..
_میشه قطعش کنی؟!
-اسلامتون دیگه نگفته آهنگ حرامه..
_اولا اسلام گفته بعضی آهنگها حرامه نه همشون
_دوما درسته بعضی از آهنگها حرام نیست،
ولی قدرت مبارزه با نَفسِت رو میگیره..
-هع،چه چیزا..!!
-خیلی هم آهنگهایِ قشنگیه..
_قشنگه؟!
_کجاش قشنگه..؟!
_اگه آهنگ هم گوش میدی یه آهنگی گوش بده که خواننده به خاطر تو وقت گذاشته باشه رو متن و مِلودی آهنگ تا تو هم وقت بزاری برای گوشدادنش؛
نه اینکه مثل این آهنگِ فقط بخواد قافیهسازی کنه
و چرت و پرت بگه..
-تو چرا انقدر گیــــری؟!
_همینه که هست،باید عادت کنی..
-چه غلطی کردم گرفتمتااا..
_مجبورت نکردن،
الان هم دیر نیست که میتونیم بهم بزنیم..
-عمــــراََ..!
-به خاطر لَجِ تو هم شده یه درصد هم فکر نکن بیخیالت بشم
-با اینـکارهات فقط تصمیم من رو قاطعتر میکنی
یه نگاه بهش کردم؛
"یه پسر بور با قدِ بلند و چهارشونه و چشمهای عسلی و دماغ کوچیک..
"دقیقا از همین پسرای شاخ"
"ایـــــش این کجا و مهدیار کجا!"
"وااااای دوباره مهدیار!"
"من چرا آنقدر با اون مقایسه میکنم؟!"
"خدایا تــــوبــــه"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam