eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
889 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ الان چند روز هست که مشهدیم؛ امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :(( مهدیار: -همه چی رو برداشتی؟! _آره خیالت تخت.. چمدان‌ها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم بعد از ورود به حرم، مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش مهدیار شروع کرد: "امام رضـــــا" "قربون کبوترات" "یه نگاهیم بکن به زیر پات" نگاه به گنبد کردم؛ دوست نداشتم از اینجا دل بکنم.. اشک‌هایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطره‌قطره ریخت رو گونه‌هام.. سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت.. "آخه مگه دل کندن آسون بود!!" یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره "قربونش برم،می‌خواد حالم رو خوب کنه" سوار شد؛ با دیدن سه‌تا بستنی زدم زیر خنده مهدیار: -خب چیه؟! -تو همیشه دوتا میخوری _پس چی؟! دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛ مهدیار خنده‌کنان‌ گفت: -ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم -تو کی باید بزرگ بشی؟! _مگه چیکار کردم؟! -خودت رو تو آینه نگاه کن! به آینه نگاه کردم؛ دماغم و دور لب‌هام کلا بستنی شده بودن خندم رو کنترل کردم و گفتم: _همش تقصیر بستنی‌هاست.. با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده _یعنی نمی‌رسیم خوووونه؟! _هــــــــــــــــا؟! -مثلا می‌خوای چیکار کنی؟! _اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت -باشه بابا.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چند ماه گذشته؛ دو ماه باقی مانده به عید..🌱 ‌ مهدیار که مشغول پرستاری هست؛ من هم که درس‌هام رو مجازی می‌خونم چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم.. ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم فاطمه بالاخره ازدواج کرد، و نارنج هم تو راهی داره ان‌شاءالله ‌ زندگی به روال عادی می‌گذره؛ تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (: آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن.. یکم اوضاعمون خوب نیست؛ من هم باید یه کاری کنم دیگه.. به ساعت نگاه کردم،خب الان‌هاست که برسه.. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم؛ یکم هم آرایش کردم و نشستم.. کلید درب انداخته شد؛ پریدم جلوی درب و گفتم: _ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده مهدیار در اوج خستگی‌هاش لبخندی زد: -ســـــــلــــام بر ملکه‌ی خونَم.. رفت سمت اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه _نمیدونی که..! این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره -باورت میشه وقتی تو رو می‌بینم، خستگی‌هام یادم میره؟! سفره رو پهن کردم؛ دست‌هاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش.. مهدیار: -این چیه؟! _یکم از طلاهام هست، بفروش و قسط‌ها رو بده ان‌شاءالله مهدیار لبخندی زد و گفت: -ولی نمی‌تونم قبول کنم.. _مهدیار بچه‌بازی در نیار، قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه.. _خب شرایط بحرانی هم داریم، تو این شرایط‌ها هست که باید کنار هم باشیم _پس میری می‌فروشی همین که گفتم.. -قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم.. خندیدم و گفتم: ان شاءلله.. -همین کارها رو کردی که عاشقت شدم _زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "صبح‌ها همیشه برای نماز شب بیدارم می‌کرد" "هیچ وقت من بیدار نمی‌شدم" "همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار می‌کرد" امشب هم حالم خیلی بد بود؛ فکر کنم سرما خورده بودم برای اولین‌بار این موقع بیدار شدم یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود.. مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛ از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِق‌هِق گریه میاد.. ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمی‌تونه باشه دَر رو باز کردم و رفتم داخل‌.. یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین‌ و شونه‌هاش لرزید.. من طاقت اشک‌های مهدیار رو نداشتم؛ رفتم سمتش، بغل و اشک‌هاش رو پاک کردم _مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟! _مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟! _بخدا الان سکته میکنم..!! اشک‌هاش همین‌جوری داشت میومد؛ با همون صدای پر بغض گفت: -هدیه من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.. _چی رو؟! _بگوووو به من مهدیار.. -این دنیا رو،نمی‌تونم خستم از این دنیای فانی -دوست دارم برم :(( یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛ اشک‌های من هم شروع به ریختن کرد.. روبه‌روش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام.. مهدیار: -بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛ ما داریم زندگی می‌کنیم و آقاامام‌زمان(عج) داره زجر میکشه.. "صدای هق‌هق خودم رفت بالا" -من چندین ساااالــــــــه نوکر امام‌زمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //: -بخدااا سخته....💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔 لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔 ما ذاکر و تویی ارباب💔 ‌ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت تو دستش با چشم‌های خیسِش زل زد تو چشم‌هام و گفت: -هدیه می‌خوام برم..! -اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم ان‌شاءالله -هدیه،خانمم باور کن سخته..! -دعا کن برم.. _کجــــا؟! -عراق،سوریه ان‌شاءالله ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار خودش نفهمید؛ ولی من با همین حرف شاید سال‌ها پیر شدم.. رو به سمتش گفتم: _برم آب بیارم برات..! بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛ از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم.. "وااااای خدایـــــــــــــــــا" "احساس می‌کنم بدنم یخ یخ هست" "سرم می‌خواد منفجر بشه" "قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه" "ولی...! ولی هدیه...! تو دختری قوی هستی..! تو دختر حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) هستی..! دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی ان‌شاءالله..! همسرت و فدایی دخترش کنی..! " یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم لیوان رو گرفتم‌ سمتش مهدیار: -ممنون _مهدیار..! حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟! -چون پرستارم می‌خوام به عنوان کادر درمان برم سوریه ان‌شاءالله -برا رزمنده‌ها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست.. -وقتی اینجام سنگینم، بهت نگفتم چون می‌ترسیدم مخالفت کنی.. _ان‌شاءلله جور میشه بری.. _اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) باید بِدَن‌.. -تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟! _اگر راه داشت خودم هم فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و اولادش می‌کردم (: -قول میدم جا نَمونی.. _اول خودت شهید بشو، بعد به فکر شهادت من باش -مَردِ و قولِش.. نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛ صبح چشم‌هام رو باز کردم،مهدیار نبود.. بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود یکم خوردم و زنگ زدم بهش.. شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده ... _الو سلام خوبی..؟! -سلام بانوجان..! -تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟! _قربونت،می‌خوام برم خونه بابام اینا.. -باشه برو، فقط مواظب خودت باش.. ... ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛ موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم.. چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد: -خانمم..! -بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه.. _نمیای خونه مامان؟! -نه فعلا،زحمت نمیدم بدو بیا دلم تنگِت‌ شده‌ خب "پنج‌ کیلو‌ قند‌ آب شد تو دلم‌ " ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم.. مهدیار هم همین‌جوری بود چند دورِ دارم تو پارک می‌چرخم، دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش.. ‌ ... _مهدیار من رو گرفتی؟! _دو ساعته تو پارکم نیستی؟! -من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟! "ای خداااا" _مهدیار ببین..! _بیا کنار سُرسُره‌ها،اونجا‌ وایسادم "چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد سرش پایینِ و من رو نمی‌بینه پسرِ "بالاخره اومد" _معلومه کجایی؟! -ببخشید خب -واااای دختر چه ُسرسُره‌هایی، الان خلوته،سوار بشم..؟! _پایه‌اَم *-* رفت و از سُرسُره‌ها می‌رفت بالا و میومد پایین؛ چند نفر اون طرف فکر می‌کردن مهدیار دیوونست من هم از حرکت‌هایی که می‌رفت دلم ضعف رفته بود گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^ مهدیار: -یعنی کی میشه بچه‌هامون رو بیاریم اینجا بازی! _اولا بچه‌هامون رو نــــــــــه بچمون رو دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش -ببین اهل‌سنت همه بالای پنج،شش‌تا بچه دارن؛ شیعه‌هام کلا جمعیتشون داره کم میشه..! -من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه از تعجب خندیدم: _اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه.. _تو حالت خوب نیست پسر سوار ماشین شدیم و بسم‌الله.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ _میگم مهدیار! _یادته قول دادی من رو اسفند ماه ببری راهیان نور؟! _الان ثبت‌نامش شروع شده..! -خب دوتامون رو ثبت‌نام کن ان‌شاءالله _جدی؟! -آره،مرد و قولش _واااااای عااااشقتم *-* ‌ زنگ زدم به نارنج که مسئول ثبت‌نام بود، و اسم دوتامون رو نوشت.. امروز ۱/اسفند بود و حرکت سفر ۱۴/اسفند مهدیار: -امشب هیئت هفتگی هست بریم؟! _آره حتما،ان‌شاءالله رفتیم خونه، سفره ناهار رو انداختم؛ صبح غذا گذاشته بودم رو گاز تا اومدیم غذا بخوریم که گوشیه مهدیار زنگ خورد.. سریع پاشد آماده بشه بره /: _ناهار چی..؟! -حالا برمی‌گردم ان‌شاءالله _کجا؟! -خداحافظ رفت /: من هم نتونستم غذام رو تنهایی بخورم و ریختم‌ داخل قابلمه گوشیم رو برداشتم و دوتا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و چرخی هم زدم تو پیج مسیح‌علینژاد که نه بهتره بگیم پولی‌نژاد.. ببینم الان داره از چی می‌سوزه..!! حیف واقعا |: اگر یک هفته دخترای سرزمینم روسری نگیرن سر چوب و برن خیابون؛پولی‌نژاد بی‌دلار میشه و گِدا والا بخدااا.. کلید در خونه انداخته شد، مهدیار سریع اومد داخل و رفت سمت اتاق چمدانش رو برداشت و شروع کرد به چیدن وسایل‌هاش‌ _علیک سلام، _کجااا...؟! -سلام -دارم میرم سوریه، دوساعت دیگه پرواز هست ان‌شاءالله.. با خوشحالی اومد سمتم، من رو گرفت تو بغلش و گفت: -لحظه‌های‌ آخر جووووور شد -واای خدایا شکررررت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!" "داعش؟!" "شهادت؟!" یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛ داشتم خودم رو گُم می‌کردم.. "برم سمتش که نذارم بره" چشمم خورد به قاب "من دخترشم" نظرم عوض شد... رفتم داخل آشپزخونه: یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم و گذاشتم داخل چمدانش مهدیار: -بابا تفریح که نمیرم! _همین که گفتم.. _جوراب برداشتی؟! رفتم و نصف لباس‌هاش رو انداختم داخل کیفش مهدیار: -می‌دونی اجرت چقدر از من بیشتره؟! "فقط خدا می‌دونست تو دلم چی می‌گذره" _برا من هم دعا کن! -چشم،حتمااااا _صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه.. -نمی‌خواد،نیای بهتره (: _آخه...! -آخه نداره.. لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش‌ رو هم برداشت من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش می‌کردم.. مهدیار: -هدیه‌جان! -بند پوتینام رو تو می‌بندی؟! "ای خداا"💔 "من از تو دلم داغووونم" "داغون‌ترم نکن" "ولی..." قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛ رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((: بلند شدم و بغلش کردم، "ته دلم می‌لرزید" "ولی باید مقاوم بود" از زیر قرآن ردش کردم.. مهدیار: -خداحافظ _درپناه‌حق.یاعلی‌مدد آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست به دست‌هام نگاه کردم داشت می‌لرزید.. رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم صورتم رنگش پریده بود.. کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛ به لبخندش نگاه کردم "بغضم گرفت،تنها بودم" :(( رفتم رو تخت، بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا می‌تونستم گریه کردم.. "ادامه دارد" ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ خودم رو جمع‌وجور کردم، رفتم جلو آینه و اشک‌هام رو پاک کردم.. شروع کردم با خودم حرف زدن: "ببین هدیه ناراحتی نداره! شوهرت رفته از حرم حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) دفاع کنه پس غمت برای چیه؟!" یه نگاه به قاب داخل اتاق کردم؛ لبخند زدم (: "مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-* رفتم که غذا درست کنم؛ تا در یخچال رو باز کردم حالت تهوع بهم دست داد یه چند روزی بود حال خوبی نداشتم -_- بیخیال غذا شدم.. رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم که شوهرم شده مدافع بعدش هم لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹} توی راه جلو رنگ‌فروشی وایسادم؛ دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱 داخل رنگ‌فروشی هم حالت تهوع بهم دست داد ولی به رو خودم نیاوردم.. رفتم سمت گلزار، یه مداحی گذاشتم برا خودم.. ــــــــــــــ ‌ یعنی در معرکه تا پای جان بمان بگذر از سَر یعنی نعش پسر یعنی در این وداع صبر مادر ‌ (مطیعی) ‌ ــــــــــــــ ‌ کلمه‌ی شهید رو قرمز رنگ می‌کردم، و بقیه‌اَش رو سفید.. دلم گرفته بود،خیلی :(((( آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت، من هم شهادت می‌خواستم{💔} اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیق‌شهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-* تا چشمم خورد به کلمه‌ی "شهیده" زدم زیر گریه " دخترها هم شهید میشن! " " پس چرا من نمیشم! " " آبجی نجمه من کم آوردم " " من و شوهرم رو برسون به وصال یار " رنگ‌ها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه.. گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود جواب دادم: _الو..!! مهدیار: -ســـــــلام بر قشنگ‌ترین دختر دنیااا "وااای خداا مهدیار" ^-^ _ســـــــلام مهدیارم _واااای چطوووری خوبی؟! خندیدم و ادامه دادم: _تو هنوز شهید نشدی؟! _وااقعااا که خندید و گفت: -خیلی خوشِت میادهااا -میگم خانم قشنگم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا _باشه، فقط مهدیار راهیان چی؟! _نیستیـــ؟! -خودم رو به راهیان می‌رسونم خانمم، ولی دوباره بر می‌گردم ان‌شاءالله _واااقعااا ممنون *-* -نمی‌تونم زیاد حرف بزنم، خیلی دعام کن -خداحافظ گوشی قطع شد، "نشد بهش بگم دوست دارم{♡}" "نشد بگم درپناه‌حق" "چقدر دنیا بی‌رحمِ" شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود بیخیال شدم، قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت ولی خودم میرم ان‌شاءالله سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛ یه هیئت خیلی بزرگی بود و جزء فعال‌ترین تشکیلات‌ها و هیئت‌ها بودن.. رفتم نشستم تَهِ مجلس، روضه درباره "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود *-* "مادرم{💔}" چشم‌هام رو بستم، گذاشتم هر چی می‌خواد اشک بریزه.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح بیدار شدم، دیشب هیئت خیلی خسته شده بودم.. بابام اینا نمی‌دونن مهدیار رفته، حتی لیلا و مهدیه هم نمی‌دونستن بهتره فعلا نگم بهشون.. دوباره حالت تهوع داشتم، خیلی حالم بد بود،فکر کنم مسموم شدم.. بلند شدم رفتم لباس‌هام رو بپوشم برم دکتر؛ یه لقمه گذاشتم تو دهنم و سوار ماشین شدم.. جلو درمانگاه زدم کنار؛ رفتم تو درمانگاه و نوبت گرفتم نشستم رو صندلی‌های انتظار.. فکرم مشغول شد؛ "اگر مهدیار بود چقدر دور سرم تاب می‌خورد و قربون صدقم می‌رفت" "ولی نیست چقدر سخت" :(( خانم منشی: -خانم کیامرزی؟! _بله،متوجه شدم.. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل خانم میانسالی بود دکتر: -خب عزیزم چه مشکلی داری؟! _چند روزیِ سرم گیج میره، دلم درد میکنه،تااازه حالت تهوعَم بیشتر شده دکتر: -ازدواج کردی؟! _بله..! چشم‌هاش رو از نسخه گرفت، و با هیجان بهم نگاه کرد و گفت: -واااااقعاا؟! _والا بخدا.. تو نسخه یه‌ چیزی نوشت و گفت: -برو تست حاملگی بده شاید حامله باشی! چشم‌هام به دهنش موند؛ "امکــــــــــــــــــان ندااااره" "مگه میشه؟!" دکتر: -بروو دیگه دختر بعدش بلند شد و به پرستار گفت: -از این خانم هم یه تست حاملگی بگیرید لطفا تو تمام این مدت من تو شووک بودم؛ " من؟! مااادر؟! " " مهدیار؟! پدر؟! " " یاخدا! " تست رو دادم، پرستار برگه‌ای گرفت سمتم و گفت" -بفرمائید، بدین به دکتر.. برگه رو گرفتم و رفتم داخل اتاق دکتر؛ یه آقایی هم داخل بودن ولی من اصلا گیج بودم.. خانم دکتر متوجه حالم شد و یه نگاهی به برگه انداخت و گفت: -خب مامان آینده! از این به بعد حواست بیشتر جمع باشه -الان هم برو به باباش خبر بده.. بدون خداحافظی از درمانگاه اومدم بیرون؛ داشتم می‌رفتم که به مهدیار خبر بدم..! ولی یهو وایسادم..! "مهدیار که نیست" اشک تو چشم‌هام حلقه زد؛ رفتم سمت خونه و برگه مثبت رو انداختم رو تخت و خیره شدم بهش و یهو زدم زیر گریه.. وسط گریه‌هام شروع به خندیدن کردم پاک دیونه شدم |: "این هدیه‌ی خداست" رفتم سمت گوشیم که به بقیه خبر بدم ولی... "ولی اگه قضیه بچه رو بفهمن متوجه داستان مهدیار هم میشن!" بیخیال شدم؛ مهدیار که هفته دیگه اومد ان‌شاءالله، قضیه رو باهم به همه میگیم ان‌شاءالله ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ یک هفته‌ است داره می‌گذره؛ ولی مهدیار زنگ نزده‌ هنوز! هر روز میرم سپاه ولی اون‌ها هم خبری ندارن بعد از خوندن نماز مغربم، یه دلشوره خاصی افتاده به دلم! ولی فکر کنم بخاطر بچه هست. میرم پای دفتر دلنوشته‌هام؛ امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم.. "مهدیارم" (: "قرار بود باهم بریم راهیان‌نور امسال؟!" "قولت یادت نره...!"💔 میرم رو تختم، یه نگاهی به جای خالیش رو تخت می‌کنم اشکم خودبه‌خود گونه‌هام رو خیس کرد.. از یک طرف دلم تنگ شده براش؛ از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش می‌جنگه (: ‌ ــ مهدیار اومد با همون لباس خاکیش با همون لبخند همیشگیش *-* شاخه گلی داد دستم با همون صدایی که من براش جون میدم مهدیار: "سر همه‌ی قول‌هام هستم" ــ ‌ از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛ این دیگه چه خوابی بود..! دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم عقلم می‌گفت "شاید شهید شده" ولی دلم می‌گفت "نــــــه،همش یه خواب بود" گوشیم زنگ خورد؛ "این وقت شب کیه یعنی؟!" اسم ناری رو گوشیم افتاده _الو سلام آجی! ناری: -هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافع‌حرم نیست..! _چیزی شده؟! -جواب من رو بده..؟! -الان مهدیار کجاااااست؟!! _رفته سوریه..! صدای گریه‌اَش بلند شد _نارنج بگووو چیشده..؟! _نارنج تورووخدااا!! -دارم میام خونتون، تو بزن شبکه خبر.. رفتم پای تلوزیون، می‌ترسیدم بزنم شبکه خبر خدا خدا می‌کردم اتفاقی نیفتاده باشه! قلبم داشت هزارتا میزد زدم شبکه خبر؛ مجری: -در ساعتی پیش... عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) به پیروزی رسید -در این عملیات سه‌تا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند.. ‌ "شهیدعلی محمدی" "شهیدرضالقایی‌خواه" "شهیدمهدیارفرخی" ‌ با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔} فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره جلوی تلوزیون زانو زدم، فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم.. لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (: "من نباید کم بیارم شوهرم رو فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) کردم باید افتخار کنم" بلند شدم وضو گرفتم رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم.. آرامشی که باید به‌ دست می‌آوردم رو آوردم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صدای درب‌ خونه اومد! ناری بود،در رو باز کردم فاطمه هم همراهش اومده بود تا من رو دیدن گریه‌شون اوج گرفت و اومدن بغلم دیگه نتونستم طاقت بیارم شونه‌هام لرزید و اشک‌هام ریختن فاطمه گوشیش رو درآورد و گفت: -هدیه این رو ببین! گوشیش رو گرفتم، ناری با اشاره به فاطمه فهموند کارت اشتباه بوده ولی برام دیگه هیچی مهم نبود.. به عکس خیره شدم "مهدیارم بود" دوتا گلوله به چشمش خورده بود و چندتا هم به پهلوش :(( چشم‌هاش مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) شده بود{💔} یاد حرفش افتادم که؛ "دوست دارم مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) برای امام‌حسین(علیه‌السلام) برای آقاامام‌زمانم(عج) باشم" شکمم تیر کشید درد زیادی از شکم بهم وارد شد.. _مسکن...! فاطمه بلند شد بره برام مسکن بیاره _ناری! _من حامله‌اَم :( با گفتن این حرفم ناری تکیه داد به دیوار و دست‌هاش رو گرفت جلو صورتش و شونه‌هاش لرزید فاطمه هم از قضیه باخبر شد حال هیچ کدامِمون تعریفی نداشت //: ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود رو به سمت ناری و فاطمه گفتم: _بچه‌ها دیگه بسه _حرمت شهید رو نگه داریم؛ بلند بشیم نماز بخونیم _مهدیار جای بدی نرفته؛ ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته نماز صبح رو خوندم _فاطمه..! نارنج..! _این کلید خونست! به مامان و لیلاخانوم خبر بدید، شاید مهمون اومد اینجا.. _من برم یکم بیرون،میام زود ان‌شاءالله هیچی نگفتن خوبه که درک میکنن.. از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹} چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش لبخند اومد رو لب‌هام‌ (: بعد از خوندن زیارت‌عاشورا از گلزار اومدم بیرون رفتم جلوی بستنی‌بندی که همیشه ازش بستنی می‌خریدیم یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم.. "مهدیار خودت کمکم کن" "تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔} به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست جه زود گذشت،رفتم جلو خونه.. جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛ "شهیدمدافع‌حرم مهدیارفرخی" سعی کردم خودم رو کنترل کنم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن "مامان،بابا" "علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه" تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم.. ناری: -هدیه چرا گریه نمی‌کنی؟! -حالت خوبه؟! در جوابش فقط لبخند زدم "آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!" _نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه! رفتم تو اتاقمون؛ تمام خاطرات رو مرور می‌کردم فکر می‌کردم اگه مهدیار نباشه من نیستم.. ولی خدا صبر میده.. بازم تنها رفیقم خدا{♡} زشت بود مهمان‌ها‌ رو تنها بذارم رفتم داخل پذیرایی.. یکی از سپاهی‌ها رو به سمتم گفت: -خانم فرخی..! -امروز عصر براتون ماشین می‌گیریم برید اهواز ان‌شاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست علی: -با خودم میان، -آخه من هم میرم اهواز ان‌شاءالله ناری: -من و فاطمه هم میایم ان‌شاءالله علی: -پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم.. لیلا بلندبلند گریه می‌کرد؛ مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔} دلم تنگه مهدیاره :(( دوست دارم زودتر ببینمش{♡} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛ من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم.. کلید در رو انداختم تا قفل کنم ولی یه چیزی یادم افتاد و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل از کمد جواب آزمایش بارداریم رو برداشتم آخه باید به مهدیار نشون می‌دادم.. از خونه اومدم بیرون؛ با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم.. ماشین حرکت کرد، برگه آزمایش رو درآوردم و نگاهش کردم.. "تو هم فرزند شهید شدی می‌دونستی؟!" "من هم همسرشهید!" در لحظه دلم گرفت{💔} ماشین متوقف شد، به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود آقاعلی برگشت سمتون و گفت: -توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟! بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛ آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد بنده‌خدا خیلی زحمت می‌کشید بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن.. من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی‌ هم کوپه‌ جداگانه رفتیم سوار قطار شدم، رو به سمت نارنج گفتم: _ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟! ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپه‌ای و گفت: -ایناهاش..! رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره: _فاطمه و نارنج..! شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید بچه‌ها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد "چقدر خسته بودن" گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود رفتم داخل اینترنت تو تمام فضای‌مجازی پخش شده بود: "سه شهید دیگر"{🌹} که یکی از شهداء مهدیار من بود، گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد هیچ‌وقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم! ولی الان... //: "مردی که تمام زندگیم بود" "مردی که نفسم به نفسش بند بود" "دیگه نفس نمیکشه!"{💔} یاد خاطرات افتادم خاطراتی که بهم می‌گفت.. "اگه شهید بشم!" "اگه شهید بشم!" "دیدی آخر شهید شدی؟!" گونه‌هام خیس شد سریع پاک کردم کسی نباید اشک من رو ببینه (: این اشک‌ها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست! به خاطر دلتنگی خودم هست تازه افتخارم می‌کنم که نزدیکترین شخص به من؛ کسی که بچه‌اَش درون وجودم هست "شهید شده" "مهدیار! به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش" ساعت‌ داره می‌گذره سرعت قطار کمتر و کمتر میشه نارنج و فاطمه رو بیدار کردم.. آقاعلی‌ اومد پشت کوپه: -آماده بشید تا پیاده بشیم..! ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
رمـــــان "پـایـان یک عـــشــــــق💕" ‌ از قطار پیاده شدیم آقاعلی‌ گفت: -یه تاکسی بگیریم بریم هتل! "هتــــــــــــــل؟!" "قلب من داره اینجا از بی‌قراری و دلتنگی ریسه‌ریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!" _علی‌آقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار! علی: -الان شب هست، بریم هتل صبح می... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: _اگه نمی‌برید مشکلی نیست،خودم میرم.. _فقط آدرس بدید.. فاطمه: -آقاعلی بریم پیش شهید..! علی سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد تاکسی گرفت و سوار شدیم... "یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!" ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :( پیاده شدم، چند مرد و زن جلوی در سلام کردند با همون لبخند جواب سلام رو دادم من رو به اتاقی راهنمایی کردند وارد اتاق شدم، سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود دوربینی کنارم داشت فیلم‌برداری می‌کرد "پس نباید دشمن رو خوشحال کنم" آروم‌آروم قدم برداشتم رفتم سر تابوت نشستم کنارش.. "مهدیار من بود!" "این مهدیار من بود!!" "ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔} با دست‌هام صورتش رو نوازش کردم شروع کردم حرف‌زدن: _مهدیارم! چشم‌هات کو؟! _دادی به حضرت‌عباس(علیه‌السلام)؟! _قبول باشه...! (: " دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود: _مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟! _به نیت حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)؟! _قبول باشه...! (: " فاطمه و ناری پشتم گریه می‌کردن آقاعلی خودش رو میزد چند رزمنده هم اون طرف‌تر وایساده بودن و گریه می‌کردن تنها کسی که گریه نمی‌کرد من بودم با حرف‌های من صداشون اوج می‌گرفت رو به آقاعلی گفتم: _میشه تنها باشم؟! علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد یه نگاه بهش کردم و گفتم: _الان فقط خودمی و خودت و خدا _خوبی مهدیار..؟! _بهت سخت نگذشت..؟! _ولی به من خیلی سخت گذشت..! _دلم خیلی تنگت شده بود..! انگشت‌های مهدیار و گرفتم سرد بود: _مهدیارم چرا دستات سرده؟! این همون دست‌های گرمی نیست که وقتی دست‌های من رو می‌گرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟! لب‌هاش رو نوازش کردم: _این همون لب‌هایی نیست که پیشونیِ من رو بوسید؟! دوباره به چشم‌های نداشتش نگاه کردم: _پس چشم‌هایی که وقتی نگاهم می‌کرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟! گونه‌هام خیس شد ولی تنها بودم :(( _آقای من..! _کجایی بهم بگی قشنگم این اشک‌ها رو نریز حیفِ _اینا باید برا امام‌حسین(علیه‌السلام) ریخته بشه؟! _مهدیار..! بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟! _مهدیار من طاقت ندارم! _من رو ببر پیش خودت..! در اتاق یهویی باز شد سریع اشک‌هام رو پاک کردم لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل کنار تابوت نشست و خودش رو میزد مهدیه کنار تابوت زار میزد فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن به مهدیار نگاه کردم؛ "من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!" آروم رفتم سمت کیفم برگه آزمایش رو درآوردم و رفتم سمت مهدیار برگه رو گذاشتم میون دستش همه حواسشون به من جمع شد، حتی لیلاخانوم‌... ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ "مهدیارم! این برگه آزمایش بارداریمِ؛مثبت شده گفتم وقتی اومدی بهت نشون بدم غافلگیر بشی حالام که اومدی! خوش‌به‌حالت هم شهید شدی هم بابا" وقتی فهمیدن باردار بودم گریه هاشون بیشتر شد ولی من بودم و لبخندم (: یکی از خانم‌ها اومد سمتم و گفت: -عزیزم شما حالت خوبه؟! -چرا گریه نمی‌کنی؟! ناری: -شاید شوک وارد شده بهش _چیزیم نیست..! بلند شدم،باید می‌رفتیم ما رو بردن داخل اتاقی که رخت‌خواب پهن بود با همون چادرم‌ دراز‌ کشیدم لیلا و مهدیه هنوز داشتن گریه می‌کردن نخوابیدم،ساعت‌ها فکر کردم و فکر کردم.. "اینکه مهدیار کجاست الان؟! "چیکار میکنه؟! "من بدون اون چیکار کنم؟! "چیکار کرد که شهید شد...!! به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که مهدیار داخلش بود با یک بطری آب وضو گرفتم و کنارش نماز شبم رو خوندم و بعدش هم نماز صبح رو به جا آوردم یک آقاپسر اومد داخل اتاق و نشست پشت تابوت -من رضا هستم،همرزم مهدیار.. -خواستم وصیت‌نامه‌اَش رو بدم بهتون به همراه وسایل‌هاش‌ -البته شهر خودتونه،پست شده.. -فقط اینکه مهدیار وصیت کرده؛ هویزه خاک بشه،واسه همین اینجاست.. یک گوشی گرفت سمتم و ادامه داد: -این هم گوشی مهدیار هست -تو وصیتش گفته یه فیلمم براتون گرفته فقط شما باید ببینید.. گوشی خودم رو درآوردم و رو به آقارضا گفتم: _میشه برین بیرون؟! بدون حرفی رفت، مداحی گذاشتم از نریمانی می‌دونستم اگر این مداحی رو گوش بدم اشک‌هام میریزه ‌ ــــــــــ ‌ مـــنــــو نزاار تنهاااا میون این حرررم اگـــــــــــــــه بری بی‌توووو کجـــــــــــا دارم برررم؟! میون این صحرا کی میشه یاااااورم؟! {😭💔} ‌ ــــــــــ ‌ دوست داشتم داد بزنم،ولی صدام نمیومد قلبم داشت میزد بیرووون،بغضم شکستـ... به اشک‌هام اجازه دادم بریزن بالاخره صدام بیرون اومد هق‌هق اَمونم نداد.. میون هق‌هق فقط می‌تونستم بگم "آخ مهدیارم" مداحی هم داشت می‌خوند "از درد من" :(( ‌ ــــــــــ ‌ مـــنــــو نزاار تنهاااا میون این حرررم اگـــــــــــــــه بری بی‌توووو کجـــــــــــا دارم برررم؟! میون این صحرا کی میشه یاااااورم؟! {😭💔} داریــــــــــــــــــم جدا میشیم نمیشه باور ‌ ــــــــــ ‌ خم شدم با صورتی که از اشک خیس بود تمام اجزای صورتی که برای بار آخر بود می‌دیدم رو بوس کردم.. اشک‌هام رو پاک کردم و از اتاق اومدم بیرون خانومی اومد سمتم و کلی غذا داد دستم خانم: -عزیزم بخور -هوای بچه رو هم داشته باش اصلا بچه یادم نبود؛ آخه مگه من پیش مهدیارم کسی یادم میاد؟!{💔} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم پشت ماشین گل‌کاری شده‌ای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹} به بیرون از پنجره زل زدم "من،دختری که خانوادش و طایفه‌اَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت! چه جوری شدم همسر شهید؟!" دوباره این جمله رو لمس کردم "بعضی وقت‌ها یک اتفاق‌هایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!" ناری خیلی نگرانم بود می‌گفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!" "نمی‌دونست من تو خلوت‌هام دلی از عزا در میارم"{💔} ماشین متوقف شد و پیاده شدم نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (: به تابوتش که روی دست مردم حرکت می‌کرد نگاه کردم "خوش‌به‌حالت مهدیار "شدی دردونه‌ی خدا شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن ناری: -آجی آخر مجلیسم! -مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت! _من خیلی پیش مهدیار بودم؛ بزار بقیه استفاده کنند چشمم به تابوت مهدیار بود "مهدیار! شاید باورت نشه ولی بهت حسودی می‌کنم منم شهادت رو دوست دارم" یهو یاد حرفش افتادم؛ "اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!" لبخند رو لبام نشست (: مداح هم می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ از شـــــــام بلا شهید آوردند... با شور و نوا شهید آوردند... سووی شهر ما شهیدی آوردند... یا زینب مدد یا زینب مدد ‌ ــــــــــ ‌ رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷} به آقاعلی گفتم می‌خوام قبل از خاک شدن ببینمش از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش داخلش گل‌کاری شده بود و ذکرنویسی یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم: _بد جاییم نمیری کلک! "نمی‌دونم چرا مردم حتی با شوخی‌کردن من با مهدیارم گریه می‌کردن؟!" {💔} "خب شوهرمه،قهرمانه،می‌خوام شوخی کنم" رفتم کنار تابوتش نشستم دستم رو از نوک سرش تا انگشت‌های پاش کشیدم _ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمی‌دونستم! _خوش‌به‌حال حوری‌های بهشتت از تابوت فاصله گرفتم مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :(( یاد یه بیت افتادم "من به چشــــمان خویشتن "دیدم که جانم می‌رود {💔} مداح فقط می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم هاشا این که از راه تو حتی لحظه‌ای بر گردیم یا زینب{💔} ‌ ــــــــــ ‌ اشکم داشت در میومد از گلزار اومدم بیرون{🥀} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت: -کِی برگردیم؟! _میشه فردا صبح بریم..؟! سری تکون داد خوبه که همه درک می‌کنند (: با بچه‌ها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه تا آخرای شب نتونستم بخوابم بلند شدم،ساعت ۳ بود جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم و رفتم که برم سمت مزارشهداء وارد گلزار شدم، یک نفر سر مزارش بود "آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!" رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش "امکان نداشت!!!! "این فردین بود؟! سلام کرد رو به سمتش‌ گفتم: _سلام، اینجا چیکار میکنی پسردایی؟! فردین: -هیچی،تو خوبی..؟! _ممنون نشستم پای مزار شروع کردم قرآن خوندن فردین: -هدیه..؟! _بله! -مهدیار من رو می‌بخشه؟! _برای چی؟! -برای حرف‌هایی که زدم بهش،مسخره کردن‌‌هام؟! _اون یه شهید هست؛ اگر بخشنده نبود شهید نمیشد _ان شاءلله که می‌بخشه.. سری تکون داد نماز شبم رو خوندم فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود فردین: -خب کاری نداری؟! -اگه داشتی حتمااا خبرم کن! _باشه،ممنون،در پناه حق. فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار _وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون می‌کرد! _به تو می‌گفت جوجه‌آخوند! _حلالش کن توروخدا یهو به خودم اومدم دلم برای خودم سوخت "من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش می‌خندیدم "شهدا زنده‌اند پس می‌شنوه و میبینه _مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /: نه الان که رفتی،نــــــــــه..! از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم می‌خوام مثل تو پَر بکشم{🕊} _مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |: _چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟! _مهدیار یه چیزی می‌خوام ولی نمی‌دونم چی! دلم گرفته،مهدیار من اصلا به‌خاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔} _حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود پس خودت یه کاریش بکن دیگه اشک‌هام رو پاک کردم چقدر دلم آقاامام‌زمان(عج) رو خواست یهویی! یاد حرف یکی از علما افتادم؛ [ هر وقت دلت به آقاامام‌زمان(عج) تنگ شده به قرآن نگاه کن و بخون ] قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم: "بسم الله الرحمن الرحیم" "یــــــــــــــس... من همیشه سوره"یس" رو می‌خونم علاقم بهش زیاده،نمی‌دونم چرا! خوابم میومد ولی نیم ساعت دیگه اذان بود سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش _من می‌خوابم، نیم‌ساعت دیگه بیدارم کنی‌هاااااا _البته اگه سرت با حوریا گرم نیست چشم‌هام رو بستم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چشم‌هام رو بستم "مهدیار بود ^-^" "اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت" "تو چشم‌هام زل زد و گفت: -خانمم،اونقدر حوری حوری نکن! -من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو می‌کنم" چشم‌هام رو باز کردم؛ اذان داشت می‌گفت "خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ " از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم صدای پایی داره میاد؛ برگشتم،آقاعلی بود: -سلام،خواستم بگم بریم! -آخه یک ساعت دیگه حرکته!! سری تکون دادم و پاشدم چادرم رو تکوندم "تو دلم ازش خداحافظی نکردم" "چون شوهرم بود،کنار هم هستیم" _ با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه آقاعلی هم می‌خواست بره کوپه جدا رو به سمتش‌ گفتم: _علی‌آقا..! -بله..! _خواستم بگم خاله‌لیلا و مهدیه چی؟! -اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و می‌مونن _آهان،ممنون رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم: _بچه ها واقعا شرمنده، شما هم از کار و زندگی افتادین.. فاطمه: -این چه حرفیه! ناری: این چه حرفیه،وظیفه بود رفتم داخل گوشیم چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده" حالا دیگه شهید بود{🕊} ویراش کردم "شهیدم"{♡} به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم تو‌ کل این مدت فقط به این فکر می‌کردم "من چرا انقدر آرومم؟!" "یاحضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها)" __ با بوق قطار بیدار شدم ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون قطار ایستاد و پیاده شدم چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش "چقدر دلم برای یه تیکه‌گاه تنگ شده بود"(: "مامانم هم بود؛رفتم‌ بغلش" از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم،حرکت کرد "درباره شهادت و مهدیار حرفی نمی‌زدن" "خوبه که درک می‌کنن" از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه مامان: -مگه غذا نمی‌خوری؟! _نه،ممنون رفتم داخل اتاق؛ چادر و روسریم‌ رو درآوردم مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت: -هدیه،تو حامله‌ای! -به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم از اتاق رفت بیرون لباس راحتیم رو پوشیدم همون قدیمی‌ها که با خودم نبرده بودم خودم رو به یاد قبل‌هاپرت کردم رو تخت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگه بدونی چقدر به این سقف خیره می‌شدم و به تو فکر می‌کردم!" یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم افتاد :(( مامان با یه سینی اومد داخل اتاق بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود یه قاشق گذاشتم داخل دهنم مامان: -چرا بهمون نگفتی؟! _چی رو؟! -مهدیار رفته سوریه؟! _گفتیم ندونید بهتره حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟! سری تکون داد؛ غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم خطاب به بچه گفتم؛ _مامان‌جان! چرا اونقدر ساکتی؟! _توهم فهمیدی بابا نداری؟! دلم گرفت، بلند شدم در اتاق رو قفل کردم بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :(( "وای مهدیااار"{💔} چشم‌هام رو باز کردم،خواب رفته بودم چقدر گشنم بود! بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..! بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته‌ است رو پوشیدم و رفتم بیرون خاله‌زبیده،دایی‌قربان،دایی‌صادق و بچه‌هاشون بودن سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت: -حالا دایی‌جون،چقدر قراره بدن بهت؟! قلبم تیر کشید{💔} "مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!" _دایی! من مهدیار رو واسه پول نفرستادم دایی قربان: -همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور خاله زبیده: -اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج می‌کنی و ... نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم: _مامان من خستم،میرم بخوابم رفتم سمت اتاق، با همون چادر بالشت رو برداشتم و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :(( "نه به‌ خاطر خودم؛نه به‌ خاطر مهدیار "به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون می‌کنم "زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم می‌کنند "ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ روزها داره می‌گذره؛ من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات می‌کنم ولی دیگه بسه، باید برم خونه‌ی خودمون ان‌شاءالله لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون مامان: -واای خداروشکر بالاخره می‌خوای بری بیرون! _نه مامان،دارم میرم خونه خودمون -یعنی چی؟! -دختر زشته،تو الان مجردی دیگه باید خونه بابات باشی "با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :( "ولی به رو خودم نیاوردم رفتم سمتش و یه بوسی از لپاش کردم و گفتم: _تا وقتی بچه مهدیار تو شکمم هست بهتره تو خونه خودم باشه،خداحافظ از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه‌ی خودمون جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن روی عکس بنر داشت می‌خندید (: دلتنگ خنده‌هایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه{💔} درب پذیرایی رو باز کردم به هر نقطش نگاه می‌کردم یاد مهدیار می‌افتادم انگار که زنده بود "مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!" لباس‌هام رو درآوردم و نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود دیروز نویسنده‌ای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش‌ دکمه‌ی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن "با مهدیار زندگی کردن زیبا بود! "می‌تونست از لحظه‌لحظه زندگیت برات خاطره درست کنه "من توی مراسم مهدیار گریه نکردم! "چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین می‌کردیم "مهدیار درازبه‌دراز می‌خوابید و خودش رو به جنازه تبدیل می‌کرد و من میومدم و باهاش وداع می‌کردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام‌ دردناک‌ بود و به شدت گریه می‌کردم{💔} "ولی مهدیار همیشه می‌گفت [تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم] "بعضی شب‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم داره سَرِ سجاده گریه می‌کنه "می‌گفتم چیکار می‌کنی؟! "می‌گفت؛[دارم رو خودم کار می‌کنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازه‌ی تو] "هر هفته می‌رفتیم هیئت هفتگی "همیشه با خودم دستمال می‌بردم تا اشک‌هامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود "می‌گفت؛[این اشک‌ها حیفه،نباید بره داخل سطل‌ آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت ان‌شاءالله] "دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش "می‌گفت؛[جنگ جنگ نرم هست] [نباید پیج‌هامون بشه گالری شخصیمون و عکس‌های خودمون و یا حتی عکس‌های به‌دردنخور بذاریم بلکه باید پست‌های سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت] "خودش هم فعال مجازی بود "یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟! "مگه اون ساخت دشمن نیست؟! "حرف قشنگی زد،گفت: [اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دین‌اسلام و آقاامام‌زمان(عج) رو تبلیغ کرد] [یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیه‌السلام) ولی برای چت‌کردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه] "همیشه می‌گفت؛ [سعی کن از چیزی که دشمن درست می‌کنه علیه خودش استفاده کنی] [مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوان‌ها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوان‌‌ها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن] ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ یهو یاد یک چیزی افتادم،صوت رو وقف کردم لباس‌هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم رفتم جلوی یک مغازه‌ی کوچیک قدیمی که آقای‌پیرمردی کار می‌کرد "آخه من و مهدیار همیشه معتقد بودیم وقتی برای خرید به فروشگاه زنجیره‌ای یا فروشگاه بزرگ و باکلاس مراجعه میکنی به یک تاجر کمک میکنی‌ تا که ویلای هفتمش رو در آلمان بخره و .... "ولی وقتی از یک مغازه کوچیک و قدیمی خرید می‌کنی به یک پیرمرد کمک کردی‌ تا جهاز دخترش رو کامل کنه یا یک تیکه‌ نون حلال ببره سر سفرش ان‌شاءالله وارد مغازه شدم _سلام پدرجان پیرمرد: -سلام دخترم،بفرمایید؟! _سه‌تا کیسه برنج،سه‌تا روغن،سه‌تا بسته ماکارونی و سویا می‌خواستم،لطفا! به همراه سه بسته پفک وسایل‌هارو داد بهم و حساب کردم رفتم جلوی یک مرغ‌فروشی،سه‌تا بسته مرغ برداشتم چندتا خانم هم داشتن مرغ می‌خریدن فروشنده: -همین سه تا مرغ؟! _بله،چقدر میشه؟! صدای خانوم‌های پشت سرم و شنیدم زن اول: -همسر شهید شد دیگه! اونقدر پول می‌گیرن؛ نگاه‌نگاه‌،سه‌تا سه‌تا مرغ می‌گیره زن دوم: -آره بابا،شوهرش رو به کشتن داد تا پول بگیره -ای از گلوتون پایین‌‌ نره‌! قلبم تیر کشید،سردرد گرفتم بغض گلوم رو گرفت :(( سریع مرغ‌ها رو حساب کردم و اومدم بیرون سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون "آخه چراا مردم اونقدر قضاوت می‌کنن!"{💔} اشک گونه‌هام رو خیس کرد "مهدیار و من موقع ازدواج تصمیم گرفتیم سه‌تا خانواده رو از لحاظ مالی رسیدگی کنیم ان‌شاءالله "ایام شهادتش یادم رفته بود که امروز دارم وسایل می‌گیرم تا حلال کنه خودش ماشین رو روشن کردم، حرکت کردم سمت خونه‌ها کوچه‌ی خلوت بود وسایل‌ها رو به سه‌دسته تقسیم کردم پلاستیک اول رو برداشتم و رفتم سمت خونه‌اول در زدم و مثل همیشه پسرکوچولویی در رو باز کرد من رو می‌شناخت؛ تا من رو دید چشم‌هاش از خوشحالی برق زدم *-* رو به سمتش‌ گفتم: _بیا خاله‌جان،این‌ها رو ببر بده مامان! پسر: -پس عمو مهدیار کجاست؟! تلوزیون ندارن که از خبرها آگاه باشن /: _جای خوبیه عزیزم،مواظب خودت باش برات پفک هم گرفتم ^-^ _خداحافظ رفتم سمت خونه‌ی دوم،بسته رو تحویل دادم بعد هم وسایل رو دادم به خونه‌ی سوم دقیقه‌های آخر سنگینی نگاه کسی رو احساس می‌کردم که یکی زد به شونم و بر گشتم سمتش؛ یکی از اون خانم‌های داخل مرغ‌فروشی بود چشم‌هاش اشکی بود و رو بهم‌ گفت: -وااای خانم توروخدااا ببخشید -کار خدا رو{💔} من شما رو قضاوت کردم،نمی‌دونســـ.... نذاشتم حرفش تموم بشه،بغلش کردم و گفتم: _اشکالی نداره،پیش میاد -حلال کنید توروخدا _خدا حلال کنه رفتم سمت ماشین یه نگاه به آسمون کردم "خدایا همین که یک نفر آگاه شد قضاوت خوب نیست شُکرِت" ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ سه سالی هست که می‌گذره؛ سه‌ماه اول حاملگیم فهمیدم بچه دو قلوئه ^-^ یکی‌پسر و یکی‌دختر "مهدی" و "زهرا" خونه‌ی پدرم زندگی می‌کنم،مثل همیشه فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک‌ ذره هم کم نشه نگاهی به بچه‌ها کردم،خواب هستن "مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-* "البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡} "وجودش رو حس می‌کنم" ((: گونه‌هام خیس شد سه‌سال‌ هست که می‌گذره و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔} فردا شب هیئت داریم؛ همون هیئت بزرگ و با فعالیت‌های گسترده که گفتم چشم‌هام رو بستم با صدای گریه‌ی مهدی،پریدم از خواب صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_- "ای خدااااااا... یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون‌ یکی رو تو بغلم شیشه‌ی‌ شیر روی میزعسلی بود "حالا چه‌جوری برم بردارمش!" "ای خدااااا مهدیاااااااااار... کمی که تکون دادمشون آروم شدن گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم شروع کردم نمازشب خوندن این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن "ای خداااا... مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد "اللهم‌الرزقنااااا صبرررررر نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم یه پیام از طرف فردین! فردین: سلام دختر عمه! فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی می‌کنه کاری به کار کسی هم نداره به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره اون روز ناهار مهمونمون بود و الان می‌خواد جبران کنه رفتم نمازصبح و دعای‌عهد رو هم خوندم و بعد گرفتم خوابیدم موهام داره کشیده میشه! چشم‌هام رو باز کردم "زهرا داشت با موهام بازی می‌کرد یهو درد شدیدی از ناحیه‌ی شکم وارد شد _واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_- نگاه کردم، کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم رو به سمتش گفتم: _پسر مگه تُشَکه؟! _شکمــــــــــه هااااا •_• مامان خنده‌کنان اومد داخل اتاق _خنده داره مامان؟! نااابود شدم |: مامان مهدی رو بغل کرد و گفت: وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه _راستی مامان ما ناهار نیستیم؛ فردین مهمونمون کرده -خو پاشو بروو دیگه _چرااا؟! -ساعت دوازده هستاااا یهو پریدم داخل روشویی این خواب اصلا زمان نمیشناسه وضو گرفتم کنار آینه‌ی روشویی یه متن نوشته بودم (دائم‌الوضوبودن مستجاب‌الدعوه‌بودن است) این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (: اومدم بیرون،لباس‌هام رو پوشیدم روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچه‌هااا برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همین‌جور گوشیم زنگ خورد؛ این نشون می‌داد فردین جلوی در هست کفش‌های بچه‌ها رو پاشون کردم و راه افتادیم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دیدم از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم خودش پیاده شد _سلام فردین: -سلام رفت سمت بچه‌هاا بغلشون کرد و برد سمت ماشین من هم نشستم عقب ماشین تو راه کلا با بچه‌ها گرم بود من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقه‌ی خودم چشمم خورد به اسم خیابونمون "خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔} "مهدیار! خیلی بهت حسودیم میشه" "من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊} جلوی یه رستوران وایساد؛ خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین نشستیم پشت میز؛غذا چلو‌کباب سفارش دادیم حین خوردن هم حرفی زده نشد بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران تعجب کردم؛ "چرا می‌خواست تنها باشه باهام؟!" فردین: -می‌خوام باهات حرف بزنم! _در خدمتم! -خیلی رُک و روراست حرف می‌زنم؛پس گوش کن -من تو زندگیم یک بار یه رابطه‌ای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذت‌بخش بود که هیچ‌وقت رابطه‌ی دیگه‌ای رو جایگزینش نکردم -به خاطر اینکه جلو چشم‌هام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم -ببین من عوض شدم، دیگه اون عوضی سابق نیستم /: -من بچه‌هات رو دوست دارم؛ باور کن پدر خوبی می‌تونم باشم براشون -بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!! "نمی‌دونستم چی بگم "شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد حالم دگرگون میشد "ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود برای اینکه بحث کش‌دار نشه گفتم: _فکر می‌کنم خبر میدم یعنی حرف من امیدوارانه بود که خوشحالی رو میشد تو چشم‌هاش دید..؟! فردین: -گفتی امشب میری هیئت؟! -پس بچه‌ها پیش من باشن؟! _باشه مشکلی نداره _فقط من رو می‌رسونی خونه‌ی دوستم؟! -باشه چشممم بلند شدیم و رفتیم بچه‌ها رو برداشتیم بعد سوار ماشین شدیم آدرس خونه‌ی فاطمه رو دادم بهش توی راه به حرف‌های فردین فکر کردم مهدیار بهم گفته بود؛ "نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!" "نمی‌دونم از یک طرف منطق میگه باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید" "ولی خب،فردین پسر خوبیه "ان‌شاءالله فکر می‌کنم به این اتفاق من رو رسوند خونه‌ی‌ دوستم‌؛ رو به سمتم‌ گفت: فردین:‌ -ما میریم شهر بازی _خوش بگذره، فقط حواست به بچه‌ها باشه فردینااا -چشمم _خداحافظ ماشین حرکت کرد ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ وارد خونه‌ی فاطمه شدم فاطمه هم بالاخره ازدواج کرده بود تا شب کلی با فاطمه حرف زدیم و تعریف کردیم شب هم شوهر فاطمه ما رو رسوند هیئت هیئت خیلی شلوغ بود رفتم گوشه‌ای از هیئت نشستم قرآن رو از داخل کیفم درآوردم و شروع به خوندن کردم فاطمه: -آجی..! بچه داره تکون می‌خوره! من برم قدم بزنم تو حیاط بیام _باشه عزیز، مواظب باش،میخوای باهات بیام؟! -نه ممنون فاطمه باردار بود براش خوشحال بودم*-* ‌ روضه شروع شد درباره‌ی شهادت بود{💔} ـــــ ‌ شهادت را امیدی بووووود سوووووی مااا😭 چرا برداشتند این نردبان رااا😭 چرا بستند راه آسمان را😭 رفیقانم دعااا کردند و رفتند😭 مرا زخمی رها کردند و رفتند😭 وااااای در باغ شهاادت را نبندید😭 به ما بیچارگان این سو نخندید😭 ‌ ـــ ‌ گریه‌ام اوج گرفته بود{😭} مهدیار جلوم بود با همون لبخند همیشگیش *-* _مهدیار تو قوووول دادی! :(( _دارم ناابود میشم _جات اونجااا خوبه یاد من نمی‌کنی؟! مهدیار: -اومدم به قولم عمل کنم دیگه (: فقط پات گیره!! _کجــــــا گیره..؟! -پیش زهرا و مهدی! -اگه رهاشون‌ کنی میای -اومدم دنبالت؛ -ما حواسمون از اونجا بیشتر بهشون هست -بیااا بریم،دیر میشه‌هاا "زهرا و مهدی رو تصور کردم اما "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)" رو خیلی بیشتر دوست داشتم{♡} چشم‌هام رو بستم روی همه‌چی صدای شدیدی همه‌جا رو فرا گرفت -_- مهدیار: -تموم شد،الان میریم " از زبان فاطمه " صدای انفجاااااار از داخل هیئت اومد آتیش از پنجره‌ها میزد بیرون فقط به فکر هدیه بوودم دویدم سمت داخل همه داشتن میومدن بیرون دنبال هدیه گشتم ولی پیداش نکردم رفتم داخل،شوهرم اومد سمتم و گفت: -نروووو دااااااااااااخل _هدیه داخله!! -باهم میریم دست‌هام رو گرفت و رفتیم داخل همه‌جا دود بود،نفسم سخت میومد ولی باید می‌رفتم رفتم سمت جاهامون هدیه افتاده بود رو زمین،با همون لبخند همیشگیش صداش زدم: _هـــــــــــــــــــــــــــــــــــدیه{😭} از قسمت پهلوش خون می‌رفت مثل "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)"{💔} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ (پایان) ‌ " از زبان راوی"👤 فردای اون روز؛ شهدای اون فاجعه رو تشییع و خاک‌سپاری کردن که یکی از اون شهدا "شهیده‌هدیه‌کیامرزی" بود هدیه به صورت خیلی اتفاقی، داخل همون قبری که با مهدیار افتاده بود دفن شد و به رفیق شهیده‌ی خودش "شهیده‌نجمه‌قاسمپور" و همسرش پیوست{🌷} ‌ ـــ ‌ روز خاکسپاری فردین که از درون داغون بود رو به مهدی و زهرا گفت: _مثل اینکه باید از این به بعد پیش هم باشیم{💔} ‌ ـــ ‌ بله! پایان یک عشق واقعی میرسه به خود خود خود 💕"خدا"💕 ‌ بله! دختر ها هم میشن سخت هست،ولی غیر ممکن نه! اول باید در نظر داشت؛ " قدم اول برای شهادت " (: به قول "حاج‌قاسم" "بالاتر از دعای عاقبت‌به‌خیری " {♥️} ‌ دعا می‌کنم شهید بشید *-* و شما هم اگه از رمان ما خوشتون اومد برام دعای شهادت کنید لطفا. ‌ [ داستان براساس ذهن و تخیل نوشته شده. ] ‌ اگر کم‌کاری کرده بودم هم حلال کنید لطفا درپناه‌حق.یاعلی‌مدد پـــــایـــــــــان 🌱 ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam