#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفدهم
" از زبان هدیه "
سه سالی هست که میگذره؛
سهماه اول حاملگیم فهمیدم بچه دو قلوئه ^-^
یکیپسر و یکیدختر "مهدی" و "زهرا"
خونهی پدرم زندگی میکنم،مثل همیشه
فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی
دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک ذره هم کم نشه
نگاهی به بچهها کردم،خواب هستن
"مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-*
"البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡}
"وجودش رو حس میکنم" ((:
گونههام خیس شد
سهسال هست که میگذره
و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔}
فردا شب هیئت داریم؛
همون هیئت بزرگ و با فعالیتهای گسترده که گفتم
چشمهام رو بستم
با صدای گریهی مهدی،پریدم از خواب
صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_-
"ای خدااااااا...
یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون یکی رو تو بغلم
شیشهی شیر روی میزعسلی بود
"حالا چهجوری برم بردارمش!"
"ای خدااااا مهدیاااااااااار...
کمی که تکون دادمشون آروم شدن
گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم
شروع کردم نمازشب خوندن
این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن
"ای خداااا...
مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد
"اللهمالرزقنااااا صبرررررر
نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم
یه پیام از طرف فردین!
فردین:
سلام دختر عمه!
فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک
فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی میکنه
کاری به کار کسی هم نداره
به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره
اون روز ناهار مهمونمون بود و الان میخواد جبران کنه
رفتم نمازصبح و دعایعهد رو هم خوندم
و بعد گرفتم خوابیدم
موهام داره کشیده میشه!
چشمهام رو باز کردم
"زهرا داشت با موهام بازی میکرد
یهو درد شدیدی از ناحیهی شکم وارد شد
_واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_-
نگاه کردم،
کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم
رو به سمتش گفتم:
_پسر مگه تُشَکه؟!
_شکمــــــــــه هااااا •_•
مامان خندهکنان اومد داخل اتاق
_خنده داره مامان؟!
نااابود شدم |:
مامان مهدی رو بغل کرد و گفت:
وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه
_راستی مامان ما ناهار نیستیم؛
فردین مهمونمون کرده
-خو پاشو بروو دیگه
_چرااا؟!
-ساعت دوازده هستاااا
یهو پریدم داخل روشویی
این خواب اصلا زمان نمیشناسه
وضو گرفتم
کنار آینهی روشویی یه متن نوشته بودم
(دائمالوضوبودن مستجابالدعوهبودن است)
این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (:
اومدم بیرون،لباسهام رو پوشیدم
روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچههااا
برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همینجور
گوشیم زنگ خورد؛
این نشون میداد فردین جلوی در هست
کفشهای بچهها رو پاشون کردم و راه افتادیم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam