#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوهفتم
" از زبان هدیه "
چند ماه گذشته؛
دو ماه باقی مانده به عید..🌱
مهدیار که مشغول پرستاری هست؛
من هم که درسهام رو مجازی میخونم
چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم..
ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم
فاطمه بالاخره ازدواج کرد،
و نارنج هم تو راهی داره انشاءالله
زندگی به روال عادی میگذره؛
تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار
رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (:
آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن..
یکم اوضاعمون خوب نیست؛
من هم باید یه کاری کنم دیگه..
به ساعت نگاه کردم،خب الانهاست که برسه..
رفتم لباسهام رو عوض کردم؛
یکم هم آرایش کردم و نشستم..
کلید درب انداخته شد؛
پریدم جلوی درب و گفتم:
_ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده
مهدیار در اوج خستگیهاش لبخندی زد:
-ســـــــلــــام بر ملکهی خونَم..
رفت سمت اتاق تا لباسهاش رو عوض کنه
_نمیدونی که..!
این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره
-باورت میشه وقتی تو رو میبینم،
خستگیهام یادم میره؟!
سفره رو پهن کردم؛
دستهاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره
بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش..
مهدیار:
-این چیه؟!
_یکم از طلاهام هست،
بفروش و قسطها رو بده انشاءالله
مهدیار لبخندی زد و گفت:
-ولی نمیتونم قبول کنم..
_مهدیار بچهبازی در نیار،
قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه..
_خب شرایط بحرانی هم داریم،
تو این شرایطها هست که باید کنار هم باشیم
_پس میری میفروشی همین که گفتم..
-قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم..
خندیدم و گفتم:
ان شاءلله..
-همین کارها رو کردی که عاشقت شدم
_زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam