eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
885 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ روزگار غریبےست همه مےخواهند از خادمی شهدا ناامیدت کنند بابت این خادم الشهدایی حتی از حزب اللهی نماها هم به جای حمایت، سنگ انداز شده اند اغیار ناامید کننده دوستان و چقدر به یاد شهید آوینی هستم روحش شاد که مےگفت: بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم و مےگفت: زندگی، میدان است چشمم به شهداست # @xx1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚مهدی جان💚 نبودنت را چه بی‌رحمانه یادآور می‌شود این روزهای انتظار ...💔 نمی‌دانم جمعه‌های ناتمام‌تان را بشمارم یا عهدهای ناتمامم را ...💔 باز به انتظار تو جمعه غروب می‌کند💔 💜اللهم عجل لولیک الفرج💜 📌کپی مطالب با آزاد است.
❣ 🌾از قعر زمین به اوج سلام 🌻از من به حضورحضرت یارسلام 🌾صبح ⛅️است دلم شد 🌻مولااز جانب قلب💞 من بر آن یار سلام 🌸🍃 📌کپی مطالب با آزاد است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Mahmodi,M
می گفتم:《 نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم، برایم می خرد.》 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم🤭. زن ها می خندیدند و در گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می‌کشید😑. مادرم از صبح☀️ تا شب✨ کار داشت. از بیکاری حوصلم سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم:《 به من کار بده، خسته شدم.》مادرم همانطور که به کارهایش می رسید، می گفت:《 تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.》😌 💠 دلم نمی خواست بخورم🥣 و بخوابم😕؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می‌گفتند:《مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمی کردید؟!》🤨 با تمام توجهی که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می‌گفت:《 مدرسه به درد دخترها نمی‌خورد.》 💠 معلم مدرسه مرد جوانی👨‍💼 بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت:《 همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس📖 بدهد.》 اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردم😭 و به التماس می گفتم:《 حاج آقا! تو رو به خدا بگذار بروم مدرسه.》🙏 پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت:《 باشد.✋ تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.》من همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب✨ را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح☀️ می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. 💠 نه ساله شده بودم. مادرم نماز🌺 خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.😊 بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی🧃🍬🍾 داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:《 آمده‌ام برای دخترم جایزه🎁 بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.》 پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه‌های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. @xx1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 حبه نور🌟👆 😍 📌کپی مطالب با آزاد است.