✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#دلنوشته_شهدایی
روزگار غریبےست
همه مےخواهند از خادمی شهدا ناامیدت کنند
بابت این خادم الشهدایی حتی از
حزب اللهی نماها هم به جای حمایت، سنگ انداز شده اند
#طعنه اغیار
#پیامهای ناامید کننده دوستان
و چقدر به یاد شهید آوینی هستم
روحش شاد که مےگفت:
#حزب_اللهی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم
و مےگفت:
زندگی، میدان #مبارزه است
چشمم به #عنایت شهداست
#ادمین_جرعه_شهادت_نوشت
##شهید_بابک_نوری_هریس
#ادمین_شهدا
@xx1399
💚مهدی جان💚
نبودنت را چه بیرحمانه
یادآور میشود این روزهای انتظار ...💔
نمیدانم
جمعههای ناتمامتان را
بشمارم یا عهدهای ناتمامم را ...💔
باز به انتظار تو جمعه غروب میکند💔
💜اللهم عجل لولیک الفرج💜
📌کپی مطالب با #ذکر_سه_صلوات آزاد است.
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾از قعر زمین به اوج #افلاک سلام
🌻از من به حضورحضرت یارسلام
🌾صبح ⛅️است دلم #هواییت شد
🌻مولااز جانب قلب💞 من بر آن یار سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
📌کپی مطالب با #ذکر_سه_صلوات آزاد است.
هدایت شده از Mahmodi,M
می گفتم:《 نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم، برایم می خرد.》 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم🤭. زن ها می خندیدند و در گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید😑. مادرم از صبح☀️ تا شب✨ کار داشت. از بیکاری حوصلم سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم:《 به من کار بده، خسته شدم.》مادرم همانطور که به کارهایش می رسید، می گفت:《 تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.》😌
💠 دلم نمی خواست بخورم🥣 و بخوابم😕؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند:《مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمی کردید؟!》🤨
با تمام توجهی که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت:《 مدرسه به درد دخترها نمیخورد.》
💠 معلم مدرسه مرد جوانی👨💼 بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت:《 همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس📖 بدهد.》
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه میکردم😭 و به التماس می گفتم:《 حاج آقا! تو رو به خدا بگذار بروم مدرسه.》🙏
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت:《 باشد.✋ تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.》من همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید. آن شب✨ را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح☀️ می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
💠 نه ساله شده بودم. مادرم نماز🌺 خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.😊
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی🧃🍬🍾 داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:《 آمدهام برای دخترم جایزه🎁 بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.》
پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
#دختر_شینا
#قسمت_سوم
@xx1399