eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
881 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ یک پیام از طرف مهدیه: "آجی سلام،خوبی..! زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری.. دیگه گفتیم‌ طبق رسومات اول با مامانت بگیم اگر خدا بخواد باید عروسمون بشی.." ‌ شب تا صبح نتونستم بخوابم "آخه مگه میشه؟!" "مهدیار و من؟!" "وااای خدا" آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم... کاش میشد بگیم همین امشب بیان خواستگار ولی شرم‌ و حیا نمیزاره‌؛میگن دختره چقدر عجله داشته.. رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعای‌عهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم.. دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامام‌زمان(عج) میشه:(((( صحفه گوشیم رو روشن کردن؛ به تصویر زمینه که بود خیره شدم.. "امام‌زمان(عج) من رو ببخش که این‌روزها کم میفتم به یادت" "من رو ببخش که بعضی وقت‌ها صبح‌ها پیام‌های واتساپم رو چک می‌کنم ولی عهدم با تو رو نه" "من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم" "ولی باور کن نوکر خوبی میشم" "حلالم کن آقا"💔 اشک روی گونه‌هام نشست.. آخه آقاامام‌زمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟! حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویت‌های زندگیمون امام‌زمان(عج) نیست.. //: البته بعضی‌هامون.. ‌ "از زبان مهدیار" ‌ تو آینه خودم رو نگاه کردم؛ خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم.. ساعتم رو انداختم،موهام رو هم زدم با تافت بالا.. _مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری! از همون اتاقش گفت: -سقف خونه نریزه خان داداش _مگه دروغ میگم؟! _آخه پسر آنقدر خوشگل!انقدر جذاب؟! _بخدا معجزه است.. مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛ -الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ ده‌تومن هم میزاره روت پس میده.. _که اینطور رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم.. -واااااااای سوسک، -مامان،مــــامــــــان... -مهدیار توروخدااا من می‌ترسم -توروووووخدا... مامان: --عه مهدیار! -مامان بریم دیگه دیر شد.. سوسک رو گذاشتم تو جیبم مهدیه: -این مردم که نمی‌دونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخی‌ها که نمیکنن مامان: --بریم دیگه... سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛ استرس همه وجودم رو گرفته.. بالاخره رسیدیم؛ مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم: _مامان نزن..! مهدیه: -چرااااا؟! _وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم، شروع کردم به خوندن((: "خدایا به امید تو"{♡} ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
‌بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ واااای یا خدا از استرس دارم می‌میرم تو آینه خودم رو برانداز می‌کنم.. "یه مانتو عبای بلند صورتی کمرنگ، با روسری صورتی‌ مایل به سفید" "آرایش هم برا اولین بار، یه کرم و یه رژ لب ملیح صورتی‌رنگ" زنگ در زده شد "خدایا به امید تو"{♡} ‌ مامان: -هدیه بدو بیا..! چادر رنگی سفید با گل‌های صورتی که رنگ‌های دیگه هم دیده میشد رو سرم کردم.. دمپایی روفرشی رو پوشیدم و رفتم سمت در پذیرایی و کنار مامان و بابا وایسادم.. اول از همه خاله لیلا اومد تو؛ کلی سلام و احوال‌پرسی کرد و روم رو بوسید.. بعدش مهدیه اومد و بغلم کرد، در گوشم گفت: --دیدی آخر زن داداش خودم شدی! یه لحظه تمام بدنم قلقلک شد؛ "یعنی واقعا؟!" "ولی خب کو تا زنش بشم با این خانواده!" اومد داخل، بعد از روبوسی با بابام و احوال‌پرسی با مامانم اومد جلوی من.. از خجالت سرم رو نمی‌تونستم بیارم بالا؛ فقط خیلی آروم یه سلامی کرد و گل رو داد بهم.. رفتن نشستن رو مبل‌ها... مامان: -هدیه‌جان چایی بیار! پاشدم رفتم تو آشپزخونه، اول یه لیوان آب خوردم.. "وای قلبم می‌خواست بیاد تو دهنم" خواستم آب بزنم به صورتم یادم افتاد آرایش دارم "واای این دخترهایی که هفت قلم آرایش می‌کنن واقعا چیکار می‌کنن!!" چایی رو ریختم تو فنجون‌ها سینی رو گرفتم دستم و رفتم سمت مهمونا.. اول رفتم سمت بابام چون بزرگ مجلس بود و تعارف کردم.. بابا: -اول به مهمون‌ها‌.. رفتم سمت خاله لیلا، یه چایی برداشت و گفت: --ماشاءلله،ماشاءلله.. بعد رفتم سمت مامان و بابای خودم؛ یه چایی برداشتن و رفتم سمت مهدیار... اصلا روم نمیشه به قیافش نگاه کنم، چه مرگم شده..!! یه چایی برداشت و گفت: -ممنون رفتم سمت مهدیه و تعارف کردم: --آخر داداشم خر شد اومد تو رو گرفت.. _بی‌ادب، _حیف خواستگاری هست وگرنه جواب رو همیشه دارم خودم هم نشستم کنار بابام ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ بعد از کلی درباره موضوع‌های فردی حرف‌زدن، بحث من باز شد... لیلاخانوم: -خب آقای کیامرزی! پسر ما دختر شما رو می‌خواد،یک کلام.. بابا: --خب من تو این چندروز خیلی دربارشون تحقیق کردم؛پسر خیلی خوبیه.. --حالا اونجور که مردم میگن چه از نظر اخلاق و چه مردونگی.. --راستش من خودم جَوون بودم خیلی سختی کشیدم و به خاطر تنگ‌دستی خیلی زیور(مامانم)اذیت شد.. --نمی‌خوام این اتفاق‌ها‌ برا دخترم هم رقم بخوره.. "وااااای همونجور که فکر می‌کردم بابام اول رفت سمت مال و اموال" "خدایا خودت به مهدیار کمک کن" لیلاخانوم: -خب بله درسته؛ و به نظرم مهدیار حرف بزنه بهتره... مهدیار: -خب حرف شما کاملا متینِ و من می‌تونم به شما قول بدم تا اونجایی که بتونم دختر شما رو خوشبخت کنم و نزارم تنگ‌دستی بکشه.. "فکر کنم نزدیک ده‌کیلو قند تو دلم آب شد" بابا: --آره درسته؛ولی بدون پول و سرمایه؟! --اصلا بگو ببینم تو شغلت چیه! --و چی داری چی نداری..؟! --می‌خوام از زبون خودت بشنوم..! "واای بابااااا" مهدیار: -من فارغ‌التحصیل رشته پرستاری هستم و پرستارم؛خونه ندارم ولی خب یه پراید دارم اون هم با زحمت‌کشیدن‌های خودم بوده.. بابا: -خب اونوقت تو چطوری می‌خوای با این دوتا تیکه دخترم رو خوشبخت کنی؟! "یه لحظه احساس کردم پاهام شل شد" "چرا باید یک آدم آنقدر به مال دنیا اهمیت بده؟!" لیلاخانوم: --خب حالا آقای‌کیامرزی! بعدا درباره این موضوع‌ها حرف می‌زنیم.. --اول بزارید این دوتا جَوون برن حرف بزنن ببینیم اصلا باهم تفاهم دارن! بابا: -چی بگم والا -هدیه‌جان برید حرف بزنید باهم.. "واای یعنی قراره با مهدیار درباره زندگی حرف بزنیم؟!" من و این همه خوشبختی محاله، پاشدم و پشت سر من مهدیار پا شد... رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت؛ اومد داخل اتاق‌ و تعارف کردم‌.. _بفرمایید رو صندلی نشست رو صندلی؛ از فرصت استفاده کردم و یه نگاه بهش کردم "خدااا چرا آنقدر کت و شلوار بهش میاد؟!" "موهاش چقدر قشنگش کرده" "بخدا احساس می‌کنم صدبرابر عاشقش شدم! _خب؟! مهدیار: --می‌خواهین اول شما شروع کنین..! _خب باشه.. پاشدم و از لابه‌لای‌ صفحات قرآن یه برگه سوال درآوردم مهدیار --یاابلفضل یه لبخند زدم؛ این برگه تمام سوالات نیاز در خاستگاریِ که از قبل داشتمش.. _آماده‌اید؟! مهدیار: --مگه مسابقست..؟! --خدا امشب رو به خیر کنه.. --بله آماده‌اَم "ای خدا چرا این بشر آنقدر خوبه؟!" ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
رانندگی‌مقام‌معظم‌رهبری...! محافظ‌آقا(مقام‌معظم‌رهبری)تعریف‌میکرد...؛میگفت‌رفته‌بودیم‌مناطق‌جنگی‌برای‌بازدید... توی‌مسیر‌خلوت‌آقاگفتن ‌اگه‌امکان‌داره‌بگذارید‌کمی‌هم‌من‌رانندگی‌کنم... من‌هم‌ازماشین‌پیاده‌شدم ‌وحضرت‌آقاپشت‌ماشین‌نشستند وشروع‌به‌رانندگی‌کردند... میگفت‌بعدچندکیلومتررسیدیم ‌به‌یک‌دژبانی‌که‌یک‌سربازآنجابود وتاآقارودیدهل‌شد... زنگ‌زدمرکزشون‌گفت...: قربان‌یه‌شخصیت‌اومده‌اینجا... ازمرکزگفتن‌که:کدوم‌شخصیت...؟! گفت‌نمیدونم‌کیه ‌اماخیلی‌آدم‌مهمی‌هست‌خیلیییی... گفتن...: چه‌شخصیت‌مهمی‌هست‌ که‌نمیدونی‌کیه...؟؟ سربازگفت...: نمیدونم؛ ولی‌گویاکه ‌آدم‌خیلی‌مهمیه‌که‌حضرت‌آقارانندشه...!! این‌لطیفه‌رو حضرت‌آقاتوجمعی‌بیان‌کردند وگفتندکه‌ببینیدمیشه‌لطیفه‌ای‌روگفت ‌بدون‌اینکه‌به‌قومی‌توهین‌شود... "برگرفته‌ازخاطرات‌مقام‌معظم‌رهبری" @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'دیـوآنه کننـدست صفـٰاي حـرم تـو🍂..!! +سـٰالروزشهآدت حضـرت عشـق🖤 @Oshagh_shohadam
خواهرگرامی!👇🏻 نامحرم‌غریبه‌وآشنانداره!!❌ یه‌وقت‌باپسرای‌فامیل‌به‌ بهانه‌هایی‌مثل‌اینکه: مثل‌داداشمه‌ ازبچگی باهم‌بزرگ‌شدیم صمیمی‌نشی ها!!!😀 نامحرم نامحرمه! حواست باشه! 🔻🔺 @Oshagh_shohadam
[🥲💔] دلتنگ‌توام ا؎توهمانۍڪہ‌ من‌نداࢪمش💔 .. @Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہیدمدافع‌حـرم‌حسین‌معزغلامے🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نگاهی مختصر به زندگی شهید 🌹 نام و نام خانوادگی: محمد حسین معز غلامی نام پدر : علی اکبر محل تولد : امیدیه - خوزستان تاریخ ولادت: ۱۳۷۳/۱/۶ تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۱/۴ محل شهادت: حماه- سوریه مدت عمر: ۲۳ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران قطعه و ردیف و شماره : ۱۸ - ۱۱۶ - ۵۰ کتاب مربوط به این شهید: سرو قمحانه :🌱 🌷دعابرای‌ظهورحجت : در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا می‌توانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. 🍃پیروی از ولایت فقیه : هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. 🌾شعر سنگ قبر شهید محمد حسین معز غلامی : این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد می‌شکنم eitaa.com/Oshagh_shohadam