هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
.•💫
راه را که انتخاب کردی، دیگر مال خودت نیستی. اگر قرار است درد بکشی، بکش ولی آه و ناله نکن! اگر آه و ناله کردی، متعلق به دردی نه راه . .
#شهید_علی_ماهانی
@oshagh_shohadam
سین هشتم سر سفره به خدا سردار است
جان فدایش که برای رهبری عمار است
رهبر انقلاب؛ شهید سلیمانی برای دشمن از سردار سلیمانی خطرناک تر است
#حاج_قاسم
🍃🌺🍃
نوروزتان مبارک رفقا
🍃🌼🍃
↬🌿🕊#چفیهپوش
@Oshagh_shohadam
#تباه!
انقدربیمعرفتیمنسبتبهاماممون
کههر-روزبایدیهنفریادمونبندازه
امامزمانیمتوزندگیمون
وجود داره...!!
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسوم
خودم رو جمعوجور کردم،
رفتم جلو آینه و اشکهام رو پاک کردم..
شروع کردم با خودم حرف زدن:
"ببین هدیه ناراحتی نداره!
شوهرت رفته از حرم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) دفاع کنه
پس غمت برای چیه؟!"
یه نگاه به قاب #یازهرا داخل اتاق کردم؛
لبخند زدم (:
"مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-*
رفتم که غذا درست کنم؛
تا در یخچال رو باز کردم حالت تهوع بهم دست داد
یه چند روزی بود حال خوبی نداشتم -_-
بیخیال غذا شدم..
رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم که شوهرم شده مدافع
بعدش هم لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹}
توی راه جلو رنگفروشی وایسادم؛
دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱
داخل رنگفروشی هم حالت تهوع بهم دست داد
ولی به رو خودم نیاوردم..
رفتم سمت گلزار،
یه مداحی گذاشتم برا خودم..
ــــــــــــــ
#لبیکیاحسین
یعنی در معرکه
تا پای جان بمان
بگذر از سَر
#لبیکیاحسین
یعنی نعش پسر
یعنی در این وداع
صبر مادر
(مطیعی)
ــــــــــــــ
کلمهی شهید رو قرمز رنگ میکردم،
و بقیهاَش رو سفید..
دلم گرفته بود،خیلی :((((
آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت،
من هم شهادت میخواستم{💔}
اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیقشهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-*
تا چشمم خورد به کلمهی "شهیده" زدم زیر گریه
" دخترها هم شهید میشن! "
" پس چرا من نمیشم! "
" آبجی نجمه من کم آوردم "
" من و شوهرم رو برسون به وصال یار "
رنگها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم
شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه..
گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود
جواب دادم:
_الو..!!
مهدیار:
-ســـــــلام بر قشنگترین دختر دنیااا
"وااای خداا مهدیار" ^-^
_ســـــــلام مهدیارم
_واااای چطوووری خوبی؟!
خندیدم و ادامه دادم:
_تو هنوز شهید نشدی؟!
_وااقعااا که
خندید و گفت:
-خیلی خوشِت میادهااا
-میگم خانم قشنگم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا
_باشه،
فقط مهدیار راهیان چی؟!
_نیستیـــ؟!
-خودم رو به راهیان میرسونم خانمم،
ولی دوباره بر میگردم انشاءالله
_واااقعااا ممنون *-*
-نمیتونم زیاد حرف بزنم،
خیلی دعام کن
-خداحافظ
گوشی قطع شد،
"نشد بهش بگم دوست دارم{♡}"
"نشد بگم درپناهحق"
"چقدر دنیا بیرحمِ"
شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود
بیخیال شدم،
قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت
ولی خودم میرم انشاءالله
سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛
یه هیئت خیلی بزرگی بود
و جزء فعالترین تشکیلاتها و هیئتها بودن..
رفتم نشستم تَهِ مجلس،
روضه درباره "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) بود *-*
"مادرم{💔}"
چشمهام رو بستم،
گذاشتم هر چی میخواد اشک بریزه..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهارم
صبح بیدار شدم،
دیشب هیئت خیلی خسته شده بودم..
بابام اینا نمیدونن مهدیار رفته،
حتی لیلا و مهدیه هم نمیدونستن
بهتره فعلا نگم بهشون..
دوباره حالت تهوع داشتم،
خیلی حالم بد بود،فکر کنم مسموم شدم..
بلند شدم رفتم لباسهام رو بپوشم برم دکتر؛
یه لقمه گذاشتم تو دهنم و سوار ماشین شدم..
جلو درمانگاه زدم کنار؛
رفتم تو درمانگاه و نوبت گرفتم
نشستم رو صندلیهای انتظار..
فکرم مشغول شد؛
"اگر مهدیار بود چقدر دور سرم تاب میخورد
و قربون صدقم میرفت"
"ولی نیست چقدر سخت" :((
خانم منشی:
-خانم کیامرزی؟!
_بله،متوجه شدم..
بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل
خانم میانسالی بود
دکتر:
-خب عزیزم چه مشکلی داری؟!
_چند روزیِ سرم گیج میره،
دلم درد میکنه،تااازه حالت تهوعَم بیشتر شده
دکتر:
-ازدواج کردی؟!
_بله..!
چشمهاش رو از نسخه گرفت،
و با هیجان بهم نگاه کرد و گفت:
-واااااقعاا؟!
_والا بخدا..
تو نسخه یه چیزی نوشت و گفت:
-برو تست حاملگی بده شاید حامله باشی!
چشمهام به دهنش موند؛
"امکــــــــــــــــــان ندااااره"
"مگه میشه؟!"
دکتر:
-بروو دیگه دختر
بعدش بلند شد و به پرستار گفت:
-از این خانم هم یه تست حاملگی بگیرید لطفا
تو تمام این مدت من تو شووک بودم؛
" من؟! مااادر؟! "
" مهدیار؟! پدر؟! "
" یاخدا! "
تست رو دادم،
پرستار برگهای گرفت سمتم و گفت"
-بفرمائید، بدین به دکتر..
برگه رو گرفتم و رفتم داخل اتاق دکتر؛
یه آقایی هم داخل بودن ولی من اصلا گیج بودم..
خانم دکتر متوجه حالم شد و یه نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-خب مامان آینده!
از این به بعد حواست بیشتر جمع باشه
-الان هم برو به باباش خبر بده..
بدون خداحافظی از درمانگاه اومدم بیرون؛
داشتم میرفتم که به مهدیار خبر بدم..!
ولی یهو وایسادم..!
"مهدیار که نیست"
اشک تو چشمهام حلقه زد؛
رفتم سمت خونه و برگه مثبت رو انداختم رو تخت و خیره شدم بهش و یهو زدم زیر گریه..
وسط گریههام شروع به خندیدن کردم
پاک دیونه شدم |:
"این هدیهی خداست"
رفتم سمت گوشیم که به بقیه خبر بدم ولی...
"ولی اگه قضیه بچه رو بفهمن
متوجه داستان مهدیار هم میشن!"
بیخیال شدم؛
مهدیار که هفته دیگه اومد انشاءالله،
قضیه رو باهم به همه میگیم انشاءالله
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
چه خوش آن بهارۍ ڪه با تولد تو آغاز شود....
#حاج_قاسم
#تولدتمبارڪسرداردلها♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
ایشان درسال1346شمسی پابه دنیاگذاشته ودردامن پدر ومادری که تنها زندگی آنها درمکتب قرآن ولقمه نان از درب خانه اباعبدالله الحسین(ع)گرفته به خوردفرزندخودداده اند تادرسن 5\5سال اورابه مدرسه ملی گذاشته دوران ابتدایی راگذرانده وبعدبه راهنمایی راه یافت،پس ازدوره ی راهنمایی که علاقه ی زیادی به هنرستان داشت در امتحانات ورودی قبول شددرهنرستان مشغول به تحصیل شد ودوره هنرستان را گذرانید وبه اخذ دیپلم نائل آمدبعدجهت شرکت دردانشگاه خودراآماده کردولی درزمان تحصیل هنرستان دوبار به جبهه رفته یک بار بعد ازدوره 40روزه به عنوان امداد گر3ماه تمام درجبهه بود ازتاریخ4\5\62الی5\8\62باراول در جبهه سومار گیلان غرب وباردوم درتاریخ 27\11\62 الی 14\1\63به جبهه به سربرد.بعد به علت گرفتاری خانواده درمنزل خادم پدرومادر بود تادرمرکز تربیت معلم قبول شد درحالی که دردانشگاه هم قبول شده بودولی ازآن جایی که علاقه داشت شغل انبیاء راانتخاب کند لذا معلمی شغل انبیاء بودانتخاب ودر مرکز تربیت معلم بلال حبشی تهران مشغول تحصیل شد.چند ماهی نگذشت بعدازواقعه ی کربلای4 فورابه طرف جبهه حرکت نمود درتاریخ 16\10\65ازقم ودرتاریخ1\11\65درکربلای 5 درشلمچه به شهادت رسیده ودرتاریخ9\11\65درقم تشیع شد ودرگلزار علی بن جعفر (گلزار شهدا)مدفون گشت.
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید علیرضاصادقنیا🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپنجم
" از زبان هدیه "
یک هفته است داره میگذره؛
ولی مهدیار زنگ نزده هنوز!
هر روز میرم سپاه ولی اونها هم خبری ندارن
بعد از خوندن نماز مغربم،
یه دلشوره خاصی افتاده به دلم!
ولی فکر کنم بخاطر بچه هست.
میرم پای دفتر دلنوشتههام؛
امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم..
"مهدیارم" (:
"قرار بود باهم بریم راهیاننور امسال؟!"
"قولت یادت نره...!"💔
میرم رو تختم،
یه نگاهی به جای خالیش رو تخت میکنم
اشکم خودبهخود گونههام رو خیس کرد..
از یک طرف دلم تنگ شده براش؛
از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش میجنگه (:
ــ
مهدیار اومد
با همون لباس خاکیش
با همون لبخند همیشگیش *-*
شاخه گلی داد دستم
با همون صدایی که من براش جون میدم
مهدیار:
"سر همهی قولهام هستم"
ــ
از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛
این دیگه چه خوابی بود..!
دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم
عقلم میگفت "شاید شهید شده"
ولی دلم میگفت "نــــــه،همش یه خواب بود"
گوشیم زنگ خورد؛
"این وقت شب کیه یعنی؟!"
اسم ناری رو گوشیم افتاده
_الو سلام آجی!
ناری:
-هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافعحرم نیست..!
_چیزی شده؟!
-جواب من رو بده..؟!
-الان مهدیار کجاااااست؟!!
_رفته سوریه..!
صدای گریهاَش بلند شد
_نارنج بگووو چیشده..؟!
_نارنج تورووخدااا!!
-دارم میام خونتون،
تو بزن شبکه خبر..
رفتم پای تلوزیون،
میترسیدم بزنم شبکه خبر
خدا خدا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه!
قلبم داشت هزارتا میزد
زدم شبکه خبر؛
مجری:
-در ساعتی پیش...
عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرتزینب(سلاماللهعلیها) به پیروزی رسید
-در این عملیات سهتا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند..
"شهیدعلی محمدی"
"شهیدرضالقاییخواه"
"شهیدمهدیارفرخی"
با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔}
فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره
جلوی تلوزیون زانو زدم،
فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم..
لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (:
"من نباید کم بیارم
شوهرم رو فدای حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) کردم
باید افتخار کنم"
بلند شدم وضو گرفتم
رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم..
آرامشی که باید به دست میآوردم رو آوردم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوششم
صدای درب خونه اومد!
ناری بود،در رو باز کردم
فاطمه هم همراهش اومده بود
تا من رو دیدن گریهشون اوج گرفت و اومدن بغلم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
شونههام لرزید و اشکهام ریختن
فاطمه گوشیش رو درآورد و گفت:
-هدیه این رو ببین!
گوشیش رو گرفتم،
ناری با اشاره به فاطمه فهموند کارت اشتباه بوده
ولی برام دیگه هیچی مهم نبود..
به عکس خیره شدم "مهدیارم بود"
دوتا گلوله به چشمش خورده بود
و چندتا هم به پهلوش :((
چشمهاش مثل حضرتعباس(علیهالسلام) شده بود{💔}
یاد حرفش افتادم که؛
"دوست دارم مثل حضرتعباس(علیهالسلام) برای امامحسین(علیهالسلام) برای آقاامامزمانم(عج) باشم"
شکمم تیر کشید
درد زیادی از شکم بهم وارد شد..
_مسکن...!
فاطمه بلند شد بره برام مسکن بیاره
_ناری!
_من حاملهاَم :(
با گفتن این حرفم ناری تکیه داد به دیوار و دستهاش رو گرفت جلو صورتش و شونههاش لرزید
فاطمه هم از قضیه باخبر شد
حال هیچ کدامِمون تعریفی نداشت //:
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
درانتخابهمسنگرزندگیتدقتکن!
اگرمیخواهیسنگرزندگیتعطرشهادت بدهد،قبلازازدواج،دلتراحراجنکن!!(:
#یکمتفکر!
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
➖ من نمیتونم ...
نمیشه ....
دوست دارماااا ، ولی استعدادشو ندارم!
#سال_نو_حال_نو 🌱
@Oshagh_shohadam
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
♥️͜͡🌼
بسمربالمھد؎ﷻ|❁
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ..!💔✋🏻
♥️¦⇠#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفتم
نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود
رو به سمت ناری و فاطمه گفتم:
_بچهها دیگه بسه
_حرمت شهید رو نگه داریم؛
بلند بشیم نماز بخونیم
_مهدیار جای بدی نرفته؛
ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته
نماز صبح رو خوندم
_فاطمه..! نارنج..!
_این کلید خونست!
به مامان و لیلاخانوم خبر بدید،
شاید مهمون اومد اینجا..
_من برم یکم بیرون،میام زود انشاءالله
هیچی نگفتن
خوبه که درک میکنن..
از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود
سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹}
چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش
لبخند اومد رو لبهام (:
بعد از خوندن زیارتعاشورا از گلزار اومدم بیرون
رفتم جلوی بستنیبندی که همیشه ازش بستنی میخریدیم
یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم..
"مهدیار خودت کمکم کن"
"تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔}
به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست
جه زود گذشت،رفتم جلو خونه..
جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛
"شهیدمدافعحرم مهدیارفرخی"
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه
شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن
"مامان،بابا"
"علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه"
تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن
من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم..
ناری:
-هدیه چرا گریه نمیکنی؟!
-حالت خوبه؟!
در جوابش فقط لبخند زدم
"آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!"
_نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه!
رفتم تو اتاقمون؛
تمام خاطرات رو مرور میکردم
فکر میکردم اگه مهدیار نباشه من نیستم..
ولی خدا صبر میده..
بازم تنها رفیقم خدا{♡}
زشت بود مهمانها رو تنها بذارم
رفتم داخل پذیرایی..
یکی از سپاهیها رو به سمتم گفت:
-خانم فرخی..!
-امروز عصر براتون ماشین میگیریم برید اهواز انشاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست
علی:
-با خودم میان،
-آخه من هم میرم اهواز انشاءالله
ناری:
-من و فاطمه هم میایم انشاءالله
علی:
-پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم..
لیلا بلندبلند گریه میکرد؛
مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔}
دلم تنگه مهدیاره :((
دوست دارم زودتر ببینمش{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهشتم
" از زبان هدیه "
پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛
من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم..
کلید در رو انداختم تا قفل کنم
ولی یه چیزی یادم افتاد و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل از کمد جواب آزمایش بارداریم رو برداشتم آخه باید به مهدیار نشون میدادم..
از خونه اومدم بیرون؛
با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم..
ماشین حرکت کرد،
برگه آزمایش رو درآوردم و نگاهش کردم..
"تو هم فرزند شهید شدی میدونستی؟!"
"من هم همسرشهید!"
در لحظه دلم گرفت{💔}
ماشین متوقف شد،
به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود
آقاعلی برگشت سمتون و گفت:
-توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟!
بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛
آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد
بندهخدا خیلی زحمت میکشید
بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن..
من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی هم کوپه جداگانه
رفتیم سوار قطار شدم،
رو به سمت نارنج گفتم:
_ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟!
ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپهای و گفت:
-ایناهاش..!
رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره:
_فاطمه و نارنج..!
شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید
بچهها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن
فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من
تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد
"چقدر خسته بودن"
گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود
رفتم داخل اینترنت
تو تمام فضایمجازی پخش شده بود:
"سه شهید دیگر"{🌹}
که یکی از شهداء مهدیار من بود،
گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد
هیچوقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم!
ولی الان... //:
"مردی که تمام زندگیم بود"
"مردی که نفسم به نفسش بند بود"
"دیگه نفس نمیکشه!"{💔}
یاد خاطرات افتادم
خاطراتی که بهم میگفت..
"اگه شهید بشم!"
"اگه شهید بشم!"
"دیدی آخر شهید شدی؟!"
گونههام خیس شد سریع پاک کردم
کسی نباید اشک من رو ببینه (:
این اشکها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست!
به خاطر دلتنگی خودم هست
تازه افتخارم میکنم که نزدیکترین شخص به من؛
کسی که بچهاَش درون وجودم هست "شهید شده"
"مهدیار!
به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش"
ساعت داره میگذره
سرعت قطار کمتر و کمتر میشه
نارنج و فاطمه رو بیدار کردم..
آقاعلی اومد پشت کوپه:
-آماده بشید تا پیاده بشیم..!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#تلنگـر🌿
میفرماید ڪھ ⇩
- مراقبِاونگوشہگوشہهاۍدلتونڪہخالیہ باشید . .
نڪنہبانامحرمپربشھ . . 🍂
خوبمیگفت . . 🖐🏻
#کمیتفکر!
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علی خلیلی:💔✨'
-دفاع از #ناموس بر هر مسلمونی واجبه،
هیچکس پشت آدم نیست، فقط #خدا هست!
به عشق لبخند آقا رفتم(:🌿'
#امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
@Oshagh_shohadam
°•♥!
خدایا،تو سال جدید امام حسین زندگیمون رو بیشتر ڪن...((:🌱"
#ڪربلا♥️
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمـــــان
"پـایـان یک عـــشــــــق💕"
#قسمتصدونهم
از قطار پیاده شدیم
آقاعلی گفت:
-یه تاکسی بگیریم بریم هتل!
"هتــــــــــــــل؟!"
"قلب من داره اینجا از بیقراری و دلتنگی ریسهریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!"
_علیآقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار!
علی:
-الان شب هست،
بریم هتل صبح می...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_اگه نمیبرید مشکلی نیست،خودم میرم..
_فقط آدرس بدید..
فاطمه:
-آقاعلی بریم پیش شهید..!
علی سرش رو به نشونهی تایید تکون داد
تاکسی گرفت و سوار شدیم...
"یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!"
ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد
مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :(
پیاده شدم،
چند مرد و زن جلوی در سلام کردند
با همون لبخند جواب سلام رو دادم
من رو به اتاقی راهنمایی کردند
وارد اتاق شدم،
سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود
تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود
دوربینی کنارم داشت فیلمبرداری میکرد
"پس نباید دشمن رو خوشحال کنم"
آرومآروم قدم برداشتم
رفتم سر تابوت نشستم کنارش..
"مهدیار من بود!"
"این مهدیار من بود!!"
"ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔}
با دستهام صورتش رو نوازش کردم
شروع کردم حرفزدن:
_مهدیارم!
چشمهات کو؟!
_دادی به حضرتعباس(علیهالسلام)؟!
_قبول باشه...! (: "
دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود:
_مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟!
_به نیت حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)؟!
_قبول باشه...! (: "
فاطمه و ناری پشتم گریه میکردن
آقاعلی خودش رو میزد
چند رزمنده هم اون طرفتر وایساده بودن و گریه میکردن
تنها کسی که گریه نمیکرد من بودم
با حرفهای من صداشون اوج میگرفت
رو به آقاعلی گفتم:
_میشه تنها باشم؟!
علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_الان فقط خودمی و خودت و خدا
_خوبی مهدیار..؟!
_بهت سخت نگذشت..؟!
_ولی به من خیلی سخت گذشت..!
_دلم خیلی تنگت شده بود..!
انگشتهای مهدیار و گرفتم سرد بود:
_مهدیارم چرا دستات سرده؟!
این همون دستهای گرمی نیست که وقتی دستهای من رو میگرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟!
لبهاش رو نوازش کردم:
_این همون لبهایی نیست که پیشونیِ من رو بوسید؟!
دوباره به چشمهای نداشتش نگاه کردم:
_پس چشمهایی که وقتی نگاهم میکرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟!
گونههام خیس شد ولی تنها بودم :((
_آقای من..!
_کجایی بهم بگی قشنگم این اشکها رو نریز حیفِ
_اینا باید برا امامحسین(علیهالسلام) ریخته بشه؟!
_مهدیار..!
بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟!
_مهدیار من طاقت ندارم!
_من رو ببر پیش خودت..!
در اتاق یهویی باز شد
سریع اشکهام رو پاک کردم
لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل
کنار تابوت نشست و خودش رو میزد
مهدیه کنار تابوت زار میزد
فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن
به مهدیار نگاه کردم؛
"من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!"
آروم رفتم سمت کیفم
برگه آزمایش رو درآوردم و رفتم سمت مهدیار
برگه رو گذاشتم میون دستش
همه حواسشون به من جمع شد،
حتی لیلاخانوم...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam