eitaa logo
کلاس توحید عملی وحدیث دلدادگی
1هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
21.9هزار ویدیو
36 فایل
🔸" توحید عملے و حدیث دلدادگے" 🔻تلگرام https://t.me/ostadmoazzam_ir 🔻آپارات https://www.aparat.com/T_A_H_D 🔻اینستاگرام http://instagram.com/ostadmoazzam_ir 🆔ارتباط با ادمین https://eitaa.com/tohidamali_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷🔸 قسمت نهم 🍃🌹 استاد بزرگوار ما در مورد رسیدگی به یتیمان و نیازمندان خیلی سفارش کردند. و به همّت ایشون یه تعداد غذا آماده میشه و به دست کسانی که نیاز دارند میرسه. 🍃🌹 ایشون تو کلاس فرمودند: خدا کجاست؟ خدا تو خونه ی فقیر است‌. خدا کجاست؟ خدا تو خونه ی بچه یتیم هاست. 🍃✨ وقتی در میزنی و میان در رو باز می کنند کی پشت دره؟ خدا پشت دره و خدا در رو باز می کنه و اطعام رو می گیره. یه وعده غذایی که میدیم اوّل به خدا میدیم. 🍃🌸 بهترین هدیه ای که برای قیامت خودمون می گذاریم همین است. همین که یه بچّه یتیم احساس آرامش بکنه و شب با آرامش بخوابه، خداوند این آرامش را کِی به ما برمی گردونه؟ 🍃🔷 وقتی زیر خاک خوابیده ایم و دستمان از همه جا کوتاه می شود و اقوام و فامیل ما رو رها می کنند خداوند اونجا جبران می کنه. 🍃💖 خداوند نعم الرفیقِ ، نعم الطبیبه، نعم المونسه، نعم الجلیسه...! @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دهم 🍃😭 اشک در چشمانم حلقه زده بود. با گوشه ی چادرم اشکهایم رو پاک کردم‌ و گفتم: میشه من هم در کلاستون شرکت کنم؟ 🍃🌹 پای درس چنین استادی نشستن مایه ی افتخاره. اون روز که غذا رو درِ خونمون آوردید دختر سه ساله ام بعد از مدّتها لبخند روی لبانش نشست و بعد از ماهها آروم خوابید. 🍃❤️ دلم می خواد بیام و بیشتر با کلاستون و استادتون آشنا بشم. خانم یوسفی لبخندی زد و گفت: حتماً، با کمال میل خودم میام دنبالتون. 🍃💚 دل تو دلم نبود‌. خانم یوسفی به دنبالمون اومد. وارد کلاس که شدیم آخر کلاس نشستیم تا نظم کلاس رو ستاره بهم نریزه. 🍃🌹 کلاس شروع شد. ستاره مشغول کشیدن نقاشی بود. ناگهان در چشم به هم زدنی از جا بلند شد و به سمت سِن حرکت کرد. 🍃😳 با تعجب دیدم خودش رو به استاد رسوند و همون طور که استاد صحبت می کردند پشت استاد پناه گرفت. یکی از مسئولین کلاس برای پایین آوردن اون بالا رفت، امّا استاد اجازه ندادند و فرمودند اشکال نداره بگذارید بمونه... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت یازدهم 🍃😔 ستاره بعد از مرگ پدرش به هیچ کس نزدیک نمی شد. اشک هایم بی امان می باریدند. نمی دونستم چی شده بود که اون طور خودش رو به استاد رسونده بود و از ایشون جدا نمی شد. 🍃✨ بعد از پایان کلاس، با خانم یوسفی نزد استاد رفتیم و شرایط زندگیم رو بازگو کردم. ستاره از پشت سر چادرم رو مرتب می کشید. 🍃👧 ستاره با بغض گفت: مامان مگه این آقا همون کسی نیستند که از طرف خدا و بابا برامون غذا می فرسته؟ 🍃🧕 سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. ستاره خودش رو به استاد چسبوند و گفت: ممنون که ما رو دوست دارید. خیلی دوستتون دارم، درست مثل بابام... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت اوّل 🍃🧕 نمازم تموم شده بود. قطرات اشک مهمون صورتم شده بود. با گوشه ی چادرم اشکهام رو پاک کردم و تلفن همراهم رو برداشتم‌. 🍃🌹 دلم می خواست تموم تغییرات و تحولاتی که تو زندگیم اتفاق افتاده بود رو بنویسم. 🍃😭 امّا اشکها اجازه نمی دادند. به سجده افتادم. صدای هق هق گریه هایم بلند شد. 🍃💖 مهربون خدای من! چطور می تونم شکرت رو به جا بیارم که زندگیم رو به تباهی و نابودی بود که دستم رو گرفتی و بردیم پای درس بهترین استاد دنیا! 🍃📱 اشک هایم روی گوشی می چکید و اجازه نمی داد کلمات رو ردیف کنم. 🍃💖 سلام و درود بر بهترین و برترین استاد دنیایم، یا بهتر بگویم بر پدر عزیزتر از جانم! 🍃💐 در اتاق تقه ای خورد و اتاق پر شد از عطرِ گلهای نرگس... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دوّم 🍃🧕 سرم رو بلند کردم. همسرم با دسته گلِ نرگسی وارد شد و دو زانو روبه رویم نشست. 🍃👨‍🦰 گوشه ی چادرم رو گرفت و بوسید و گفت: حلالم کن سیده خانم، حرمت اولاد پیغمبر واجب است، ببخش که حرمتت نگه داشته نشد... 🍃😢 بغض راه نفسش را سَد کرد. سرم رو بالا بردم. چشمانش پر بود از خواهش و تمنا... 🍃❤️ گاهی چشمان چه زیبا سخن می گویند، ساده، بدون فریب می توانند ساعتها سخن بگویند بدون اینکه کلامی رد و بدل بشود... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت سوّم 🍃💐 دسته گل نرگس رو از دستانش گرفتم و با محبّت ازش تشکر کردم. سرش به زیر بود. می دونستم تو دلش آشوبی به پاست... 🍃🧕 با لبخند گفتم: لطفاً سرتو رو بالا کن. آدم فقط جلوی خداوند باید سر به زیر باشه نه مخلوقش. 🍃👨‍🦰 سرش رو با شرم بالا آورد و گفت: شرمنده ام معصومه السادات! 🍃🧕 این حرفا رو نزن. دشمنتون شرمنده. خوشحالم که در کنار هم هستیم. می دونی زندگی دوبارمون رو مدیون استاد بزرگوارم هستیم. شاید اگر پای درس و صحبتهای ایشون نرفته بودم الان اینجا نبودم. 🍃☺️ همسرم با لبخند سری تکون داد و گفت: خدا بهشون سلامتی و طول عمر بده. @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت چهارم 🍃🗓 به گذشته بازگشتم و خاطرات گذشته یک به یک برایم تداعی شد. از روزی که وارد خانواده آقا مهدی شدم و رفتارهای تلخ و بی رحمانه ی آنها... 🍃🧕 تک فرزند خانواده بودم و عزیز کرده ی خانواده،‌ مادرم همیشه می گفت تو هدیه ی حضرت معصومه سلام الله علیها به ما هستی. 🍃😒 اونقدر گوشه و کنایه به خاطر نداشتن فرزند خورده بودند‌، یه روز مادرم که دل از دستش رفته بود با پدرم راهی قم شدند و متوسل به حضرت معصومه سلام الله علیها شدند و خداوند من رو بهشون هدیه داد. 🍃🧔 پدرم تو ازدواج من خیلی سخت گیر بود. روزی که آقا مهدی برای خواستگاری اومد، پدرم کنارش نشست و گفت: آقا مهدی، دختر من تا حالا امانت دست من بوده، می تونی امانت داری کنی و پناه و همراه دخترم باشی؟ 🍃👨‍🦰 آقا مهدی که از شرم گونه هاش سرخ شده بود سر به زیر گفت: آقای کمالی قول میدم امانت دار خوبی باشم و اجازه ندم آب تو دل دخترتون تکون بخوره. 🍃😔 و عجب به عهد و پیمانش وفا کرد.‌‌‌.. @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت پنجم 🍃🧕 اوایل زندگیمون همه چیز خوب بود. آقا مهدی خواهر دوقلویی داشت که خیلی بهم وابسته بودند. همیشه فکر می کردم که در چشم خواهرش من هَوویی هستم که اومدم و جای اون رو گرفتم. 🍃😔 ماجرا از اون روز شروع شد که وقتایی که همسرم سر کار بود خواهرش به خونمون زنگ می زد و می پرسید امروز غذا چی دارید؟ و من هر غذایی می گفتم با تندی می گفت: داداش من که این غذا رو دوست نداره چرا فلان غذا رو نپختی؟ 🍃😞 اوایل این دخالتها رو از روی دوست داشتن می دیدم امّا به مرور دخالتها باعث دور شدن من از همسرم شد. 🍃😒 چندین بار که به همسرم ناراحتیم رو اعلام می کردم‌ از خواهرش حمایت می کرد و از من می خواست که احترام خواهرش رو نگه دارم... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت ششم 🍃😢 کم کم رفتار آزار دهندشون غیر قابل تحمل شد. چندین بار با همسرم صحبت کردم ولی فایده ای نداشت و رابطه ی خانوادگیشون روی زندگی ما تاثیر مستقیم گذاشته بود. 🍃🧔 پدرم متوجه حال پریشونم شده بود امّا مستقیماً وارد نمی شد. تا اینکه یه روز که از دست گوشه کنایه های خواهرش و بی محلی های خودش خسته شده بودم، اعتراض کردم با تعجب همسرم سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: ببین، من و خواهرم از هم نمی تونیم جدا باشیم اگه نمی تونی با این شرایط کنار بیای... 🍃😭 بغض و اشک راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود. چطور می تونست این رفتار رو با من داشته باشه. اجازه ندادم حرفاش تموم بشه. چادرم رو روی سرم انداختم و آشفته از خونه خارج شدم. 🍃😒 چشمانم تار می دید. گوشه ی چادرم رو به دهان گرفتم و با آه گفتم: مظلوم مادر...! @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت هفتم 🍃😢 نمی دونم چه جوری کوچه ها رو طی می کردم و مقصدم کجاست‌. روی رفتن به خونه پدرم رو نداشتم اگه پدرم صورت کبودم رو می دید چه بلایی به سر همسرم میومد خدا می دونست. 🍃🧕 بی هدف کوچه ها رو رد می کردم‌ که با صدای بوق ماشینی و خوردن ماشین بهم دیگه هیچ چیزی جز گرمی ردِ خون روی صورتم چیزی نفهمیدم. 🍃😞 نمی دونم دقیقا چند روزی بود بیهوش بودم. فقط وقتی چشمانم رو باز کردم تموم بدنم درد می کرد. دستم رو به زور بالا آوردم و روی سر گذاشتم. مطمئن شدم سرم شکسته که انقدر باند پیچی شده. 🍃🧔 در همین حال پدرم وارد شد. با دیدن من انگار جانی دوباره گرفته بود. سریع کنار تختم اومد و با محبت و چشمانی پر اشک دستم رو گرفت و با بغض گفت: جیگر گوشه ام چه بلایی به سرت اومده. من زنده باشم و دخترم... 🍃😭 اشک مهمون چشمان پدر و من شد. پدرم دستی روی صورتم کشید و گفت: گریه نکن جان بابا! که دنیام خراب میشه. مادرت هم اینجا بود از بس این چند روز بی قراری کرد به زور بردمش خونه کمی استراحت کنه. 🍃😞 چشمانم رو با درد بستم و گفتم: شرمنده بابا جون... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت هشتم 🍃🧔 بابام به طور کل ارتباط با خانواده همسرم رو غَدغن کرده بود و اجازه نمی داد که همسرم به خونمون بیاد. راستش خودم هم از این برخورد همسرم دلشکسته و خسته شده بودم. 🍃🧕 مادرم هم می گفت:اگه دنیا رو بدهند دیگه دخترم رو نمیدم. یه کلام ختم کلام فقط طلاق! 🍃🗓 یه ماهی از تصادفم می گذشت و از بس تماس گرفتند، پدرم اجازه داد یه شب به خونمون بیاند. 🍃🧕 مادرم تو آشپزخونه نشسته بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. پدرم روی مبل نشسته بود و تسبیح به دست استغفار می گفت. همسرم با دسته گلی وارد شد و سر به زیر روی مبل نشست. 🍃🧔 پدرم از شدت ناراحتی رگ گردنش متورم شده بود. خیلی خودش رو کنترل می کرد که احترام مهمون رو نگه داره. ده دقیقه ای همون طور بی هیچ حرفی گذشت... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت نهم 🍃🧔 پدرم سرش رو بلند کرد و گفت: فکر نکنم دیگه حرفی برای گفتن مونده باشه. ولی... 🍃😤 آه بلندی کشید و گفت: دخترم تو اتاقشه، می تونی بری حرفی هست بزنی! 🍃👨‍🦰 همسرم وارد اتاق شد و سر به زیر گوشه ی اتاق ایستاد. قبل از اومدنش فکر می کردم دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمش. امّا وقتی چهره ی شرمنده اش رو دیدم، دلم طاقت نیاورد و گفتم: اگه صحبتی مونده بفرمایید. 🍃😒 عرق از سر و صورتش می چکید. معلوم بود که کلمات در دهانش ردیف نمیشه. با ناراحتی گفت: معصومه السادات در حقت جفا کردم، ولی شرمنده روی خودت و پدر مادرت هستم‌‌. اومدم اگه امکان داره یه بار دیگه بهم فرصت بدی! 🍃😒 سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم: همش همین؟ فکر می کردم بعد از این همه مدت حرفهای دیگه ای برای گفتن داشته باشید!!! فکر می کنم حرفی برای گفتن دیگه نداشته باشیم تا دادگاه... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دهم 🍃🗓 یه ماهی از اون روز گذشت و روز به روز حالم بدتر میشد و با هیچ چیز حالم خوب نمیشد. دیگه حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم‌. 🍃😞 گوشه ی اتاقم کِز کرده بودم. منتظر بودم تا دادگاهمون تموم بشه و تکلیفم مشخص بشه. 🍃📱 با صدای تلفن همراهم از جا بلند شدم. یکی از همکارانم از دانشگاه بود. دو ماهی بود که نامرتب سر کلاسهام می رفتم. 🍃😒 بی حوصله گوشیم رو جواب دادم. الو بفرمائید! 🍃🧕 ممنون از لطفتون. باشه ان شاءالله فردا خدمت میرسم. مجبور بودم که فردا به دانشگاه برم‌. 🍃🚙 مادرم اصرار کرد که با ماشین پدرم برم که رفت و برگشت اذیت نشم. تو مسیر خانمی کنار خیابون تو گرما منتظر تاکسی بود. کناری ایستادم و گفتم: خانم من مستقیم میرم اگه مسیرتون می خوره سوار بشید. 🍃🧕 خانم عینک دودیش رو در آورد باورم نمیشد خانم رستمی معلّم کلاس اولم بود. با دیدنش با خوشحالی پیاده شدم و به سمتشون رفتم. و با خوشحالی دستشون رو گرفتم و خودم رو معرفی کردم. 🍃☺️ خانم رستمی با محبت در آغوشم کشید و گفت: ماءشالله معصومه السادات، چه خانمی برای خودت شدی...؟ @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت یازدهم 🍃🚙 سوار ماشین شدیم. با محبت نگاهی بهشون کردم و گفتم: کجا تشریف می برید؟ 🍃🧕 خانم رستمی لبخندی زد و گفت: سرِ کلاس می رفتم‌. امروز انگار قسمت بود که ماشینم خراب بشه و شما رو ببینم‌. 🍃☺️ باعث افتخارمه که دیدمتون. خودتون کلاس دارید؟ 🍃😊 نه، سر کلاس میرم. چهارشنبه ها کلاس توحید عملی و حدیث دلدادگی میرم. راستش خودم سی سال معلّم بودم امّا روش تدریس استادمون خاص و متعلق به خودشونه. صحبتهاشون در مورد توحیده. تا حالا جایی این گونه از عشق به خداوند برامون نگفته بودند. 🍃☺️ با خوشحالی گفتم: چه خوب. راستش من هم تو دانشگاه یه کار اداری داشتم که اصلا حوصله رفتن نداشتم. فکر کنم قسمت منم بوده که با شما راهی بشم. 🍃🧕 خانم رستمی لبخندی زد و گفت: اگه مطمئنی بعداً مشکلی برات پیش نمیاد که چه عالی با هم بریم. 🍃🌹 وارد کلاس شدیم. محیط کلاس برام جذاب بود. روی صندلی نشستم. بعد از تلاوت قرآن کلاس شروع شد و استاد به روی سِن رفتند و شروع به صحبت کردند... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دوازدهم 🍃🌹 صحبتهای استاد آبی بر روی آتش دلم بود. احساس آرامش می کردم. این مدت که با همسرم به مشکل برخورده بودیم دلم نا آروم بود. گاهی دلم برای زندگی بلا تکلیفم می سوخت. 🍃😔 از اون طرف ذهن درگیرم که خواب و خوارک رو ازم گرفته بود و نمی دونستم چکار باید بکنم. دیگه حس و حال نماز و عبادت با خدواند رو نداشتم. همش درگیر مشکلات و حرفهای دور برم بودم. 🍃☺️ از کلاس خارج شدیم. تو راه با خوشحالی گفتم: خانم رستمی امروز به معنای واقعی به این نتیجه رسیدم که خداوند من رو فراموش نکرده و امروز شما رو سر راهم قرار داد تا با حضور در کلاس مشکلی که زندگیم رو مختل کرده بود رو حل کنم. 🍃😊 خانم رستمی با محبت دستم رو فشرد و گفت: از همون کودکیت دختر مقاوم و صبوری بودی، نمی دونم مشکل زندگیت چیه ولی مطمئنم از پسش بر میای! توکل به خدا بکن... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت سیزدهم 🍃🗒 چند ماهی از اون روز می گذره و با حضور تو کلاسها هر روز حالم بهتر می شد. 🍃🌹 بالاخره با توکل به خداوند تصمیم گرفتم به همسرم فرصت جبران بدم. پدر و مادرم مخالف صد درصد بودند. امّا وقتی دیدند که تصمیم من جدیه کوتاه اومدند. 🍃🧔 پدرم چندین جلسه با آقا مهدی صحبت کرد و با اینکه ته دلش راضی نبود، امّا اجازه داد به خونمون برگردم. 🍃🧕 اون روز صبح بی خبر بدون اطلاع آقا مهدی به خونه رفتم و بعد از نظافت خونه و پخت غذا سر جانمازم رفتم و بعد از پایان نماز در حال دادن پیام تشکّر از استاد بزرگوارمون بود که آقا مهدی با دسته گل نرگس وارد اتاق شد. 🍃🌹 انگار به دل اونم افتاده بود که امروز پایان فراقه... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت اوّل 🍃👧 دست در دست دخترم به پیش دبستانی رفتیم. روبه رویش زانو زدم و گفتم: نازنین خانم من میرم سرِ کار اگه تا اومدم بیام دنبالت... 🍃☺️ ستاره حرفم رو قطع کرد و گفت: می دونم می دونم، پیش آقای احمدی بمونم تا بیای. 🍃😊 با محبّت صورتش ر‌و نوازش کردم و با هم خداحافظی کردیم. 🍃😔 همسرم سرطان داشت و بعد از تحمل درد زیاد ما رو تنها گذاشت. و من مونده بودم و دختر ۶ ساله ام که بعد از خدا هیچ کسی رو نداشتیم. 🍃😞 خانواده ام در اثر زلزله زیر آوار جون دادند و معجزه خداوند بود که دختر پنج ساله ای بعد از دو روز زیر آوار زنده موند. 🍃👨‍🦳 به تهران پیش پدر بزرگم اومدم. و بعد از ازدواجم پدر بزرگم فوت کرد‌. بیشتر خانوداه همسرم خارج از کشور زندگی می کردند. در کل ارتباط با هم نداشتیم... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دوّم 🍃😞 گاهی روزگار اونقدر تند می تازه که حتی فرصت نفس کشیدن هم بهت نمیده. بعد از ازدواجم زندگی رنگ تازه ای برام گرفته بود تا اینکه سرطان اجازه نداد که... 🍃🧕 سرم رو بلند کردم. از بس تو افکارم غرق شده بودم متوجه نشدم که دم رستوران رسیدم. بعد از مرگ همسرم برای گذراندن امور زندگی در رستورانی مشغول به کار شده بودم. 🍃😞 با اینکه کار رستوران برام سخت بود امّا چاره ای نبود. به خاطر نازنین باید تحمل می کردم و با تموم سختیها زندگی می کردم. 🍃⌚️ نگاهی به ساعتم انداختم. ده دقیقه دیگه کلاس نازنین تعطیل می شد. لباسم رو سریع عوض کردم و پیش آقای کمالی (مدیر رستوران) رفتم و اجازه ی خروج گرفتم. 🍃👨‍ آقای کمالی سرش رو بلند کرد و گفت: خانم نیازی، با این وضع رفت و آمد توقع حقوق کامل نداشته باشید، 🍃😞 سرم رو پایین انداختم و از رستوران خارج شدم... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت سوّم 🍃🧕 تو راه همش به فکر کرایه ی خونه و خرج و مخارج زندگیمون بودم. با حقوق رستوران به زور کرایه ی خونمون و هزینه های مدرسه نازنین رو می دادم‌. 🍃😞 خرج و مخارج زندگی از عهده ی یه زن تنها خارج بود. امّا خدا رو شکر کم و زیاد خدا کمکمون می کرد. 🍃🏢 نزدیک مدرسه که شدم، پدر دوست نازنین با ماشین گرون قیمتش دم مدرسه دنبال دخترش ایستاده بود. 🍃👨‍ تقریبا کار هر روزش بود که با کلی خوراکیهای متنوع دخترش رو می رسوند و بعد به دنبالش می اومد. 🍃😞 نازنین به در مدرسه چسبیده بود با حسرت به دوستش نگاه می کرد. چشمانش پر بود از خواهش، نیاز... 🍃😢 درد جدایی و دوری از پدرش یه جور آزارش می داد و برخوردهای پدر دوستش یه جور دیگه! 🍃😭 بغض راه نفسم رو بند آورده بود. چه می گذشت به دل نازک دخترم خدا می دونست. 🍃🌸 خودم رو جمع جور کردم و با لبخند دستش رو گرفتم و گفتم: سلام نازنین خانم مامان. امروز خوش گذشت؟ 🍃😞 نازنین همون طور که هنوز چشمش به دوستش بود که چطور خودش رو در آغوش پدرش جا میده و سوار ماشین میشه گفت: مامان من از فردا کلاس نمیام... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت چهارم 🍃🧕 روبه روش زانو زدم و گفتم: چرا دختر قشنگم مگه اتفاقی افتاده! ؟ 🍃😢 سرش رو تکون داد و گفت: همین که گفتم و شروع به رفتن کرد. سرِ جام خشکم زده بود. نمی دونستم که چه کاری می تونم انجام بدم... 🍃💫 شب موقع خواب کنارش روی زمین خوابیدم و گفتم: نازنین، چرا مدرسه نمی خوای بری؟ یادته چقدر بابا دوست داشت دخترش باسواد بشه و بتونه وقتی بزرگ میشه یه شخص مفید واسه جامعه اش باشه. 🍃😞 نازنین پتو رو روی سرش کشید و گفت: مامان میشه ادامه ندی! اگه حرفی بزنم دلت میشکنه. نمی خوام ناراحت بشی پس شب بخیر. 🍃🧕 دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با مهربونی گفتم: اشکال نداره،‌ این جوری که الان حرفت رو بهم نمی زنی بیشتر دلم می گیره. 🍃😞 نازنین سرش رو بیرون آورد و گفت: نگار هر روزش باباش با ماشین قشنگشون میاردش مدرسه با کلی تنقلات و بهترین میوه و آجیلها.‌بعدش با کلی قربون صدقه رفتن میاد دنبالش. 🍃😭 امّا من چی....!؟ @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت پنجم 🍃😞 با حرفای نازنین غم عالم روی دلم نشست. طفلکی حق داشت. بیشتر اوقات تغذیه نازنین نون و پنیر و گاهی یه میوه کنارش بود. یه بچه چقدر می تونست تحمل کنه... 🍃🤔 نمی دونستم چه کنم، از طرفی نمی تونستم به خاطر نازنین که تنها بود سرِ کار دیگری بروم و از طرفی... 🍃💖 آه خدای من! 🍃👧 چند روزی نازنین سر کلاس نرفت و من هم به خاطر اون مجبور بودم که چند ساعت به سر کار بروم و سریع به خونه بیام. 🍃👨‍🦰 یه روز آقای کمالی تو دفتر صدام کرد و ازم در مورد شرایطم پرسید و منم سر بسته از شرایطم توضیح دادم. 🍃😱 وقتی آقای کمالی متوجه شد که همسرم فوت کرده است، چشمانش با لبانش خندید و گفت: متاسفم، راستش ... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت ششم 🍃👨‍🦰 راستش مادرِ همسرم بیماره و همسرم برای پرستاریش رفته اهواز. اگه.... اگه مایل باشی می تونید بیای خونه ما. منم از... 🍃😡 ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. تموم بدنم می لرزید. تموم انرژیم رو به پاهام دادم و به زور از جام بلند شدم و گفتم: فکر نمی کردم همچین آدم بی شعوری باشید واقعا واستون متاسفم... 🍃😒 به سرعت برق و باد خودم رو از رستوران انداختم بیرون. شاید هیچ کسی باور نمی کرد آقای کمالی که نماز اوّل وقتش تو مسجد ترک نمی شد و تو کارای خیر دستی داشت به یه خانم تنها و بی پناه پیشنهاد گناه داده باشه... 🍃😞 به هر جون کندنی بود خودم رو به مسجد رسوندم. هنوز کسی برای نماز نیومده بود. 🍃📿 به سجده رفتم و چیزی نگذشت که صدای هق هق گریه هام بلند شد... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت هفتم 🍃😔 روی برگشت به خونه نداشتم. چطور می تونستم دستِ خالی به خونه برم. پس انداز کمی هم که داشتیم تموم شده بود. 🍃🧕 چندین جا برای کار سراغ گرفتم. اما بیشتر جاها، تمام وقت نیرو می خواستند و من به خاطر نازنین نمی تونستم برم. 🍃😢 چند جا که شرایطم رو گفتم و خواهش کردم نیمه وقت برم با سردی می گفتند: خانم این شرایط رو هر کسی به نحوی داره، امّا ما نیرو این جوری نمی خوایم. 🍃💖 خدایا انصاف و مروت کجا رفته بود. 🍃⁉️ آیا واقعا بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند؟ 🍃🌸 چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار... 🍃😞 دل نگرون نازنین بودم. باید به خونه بر می گشتم.‌وارد خونه شدم. نازنین مشغول نقاشی بود. 🍃💖 همون طور که نقاشی می کرد آهسته می گفت: خدا جون این نقاشی رو زود به دست بابام برسونی. چند تا چیز می خواستم. 🍃🍽 اوّل خیلی وقته غذای خوشمزه نخوردم دوّم پول می خوام که دیگه مامان مجبور نباشه من رو تنها بذاره و بِره سَرِ کار و سوم اون عروسک قشنگه که بابای مهتاب برای مهتاب خریده بود... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت هشتم 🍃😭 جلوی دهانم رو گرفتم که نازنین متوجه صدای گریه ام نشه. قلبم به شدت درد می کرد. خدایا برای دردهای ما پایانی هست؟ 🍃😞 به هر جون کندنی بود، خودم رو جمع جور کردم و وارد آشپزخونه شدم. آبی به سر و صورتم زدم. در یخچال رو باز کردم. تنها سه تا تخم مرغ تو یخچال داشتیم. 🍃😔 آه........ 🍃👧 نازنین وارد آشپز خونه شد و با خوشحالی به سمتم دوید و گفت: سلام مامان جون. امروز دیر کردی؟ 🍃☺️ با محبت موهای بلندش رو نوازش کردم و گفتم: ببخشید کارم طول کشید. و شروع به پخت تخم مرغ ها کردم. 🍃😞 نازنین با ناراحتی گفت: مامان بازم تخم مرغ؟ من دلم پیتزا می خواد. دیگه از تخم مرغ و نون پنیر خسته شدم. 🍃☺️ روبه روش زانو زدم و گفتم: دختر نازم،‌ان شاءالله حقوقم رو می گیرم و برات پیتزا می پزم.‌ مادرت رو ببخش که نمی تونه درست برات مادری کنه...😢 @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت نهم 🍃🗓 چند روزی دنبال کار می رفتم و کار مناسب با حقوق مناسب پیدا نمی کردم. چند روز دیگه باید کرایه خونه رو می دادم و هیچ پولی تو دست نداشتم. 🍃🚌 تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و نا امید به آدما و خیابون نگاه می کردم. یه لحظه تو ذهنم به یاد پیشنهاد آقای کمالی افتادم. شاید... 🍃😞 نه، خدا لعنت کنه شیطون رو! 🍃💖 خدای مهربونم! خودت کمکمون کن. نذار به خاطر فقر آبرو و عفتم به باد بره. 🍃👵 در همین حال خانم مسنی کنارم نشست و همون طور که زانوهاش رو ماساژ می داد گفت: دخترم، میشه شماره دخترم رو بگیری عینکم رو نیاورم. 🍃☺️ چشمی گفتم و شماره رو براش گرفتم. خانم مُسن شروع به صحبت کرد. سلام مادر. حالت چطوره؟ اونجا که بهت سخت نمی گذره؟ نه مادرجون نگران من نباش. دنبال کسی هستم که بیاد و تا منم از تنهایی بیرون بیام. 🍃🧕 خاله اختر چند نفر رو معرفی کرده امّا با شرایط من کنار نیومدند. ان شاءالله یه نفر مطمئن پیدا میشه. نگران من نباش عزیزم. و به فکر درسات باش. مواظب خودت باش. خداحافظ. 🍃👵 خانم همون طور که تلفن همراهش رو تو کیفش می گذاشت، مهربون به صورتم لبخندی گرم زد و گفت: دخترم چند ماهی است برای ادامه تحصیل به خارج رفته و حسابی تنها شدم... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دهم 🍃💖 یه لحظه نور امیدی تو دلم درخشید و با خوشحالی گفتم: راستش، من و دختر شش ساله ام هم تنها زندگی می کنیم. و چند روزیست که بیکار هم شده ام و ... 🍃😞 سرم رو پایین انداختم و نتونستم غمی که روی دلم بود شرح بدم. 🍃👵 خانم همون طور که با دقت به حرفام گوش می داد گفت: همون لحظه اوّل که دیدمت رنگ غم و مظلومیت رو تو چشمات دیدم. شاید قسمت بوده امروز همدیگه رو اینجا ببینیم تا مشکل هر دومون حل بشه. 🍃☺️ با خوشحالی گفتم: یعنی.... یعنی میشه من و دخترم پیش شما زندگی کنیم؟ 🍃👵 بله، امّا من از شما شناختی ندارم، یه شرکت نزدیک همین جاست که بهشون سپردم یه خانم تمام وقت یا نیمه وقت پیدا کنند تا تو کارای خونه کمکم باشه. می تونی اونجا بریم و کارای لازم رو انجام بدهیم‌. 🍃☺️ از خوشحالی نمی دونستم چطور خدا رو شکر کنم... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت یازدهم 🍃🗒 یه ماهی از اون روز میگذره و خدا رو شکر با خانم صمدی حسابی جور شدیم. نازنین که مادر بزرگ دار شده بود و خدا رو شکر روحیه اش عوض شد و راضی به رفتن به مهد شد. 🍃👵 خانم صمدی نه تنها برای نازنین مادر بزرگ بود برای من هم مادری مهربون و دلسوز بود. و نه تنها بهمون اجازه داده بود تو خونش باهاش زندگی کنیم، تو کارگاه خیاطی تو محلشون برام کار پیدا کرده بود و نیمه وقت سر کار می رفتم. 🍃🧕 یه روز که از سر کار به خونه اومدم، دیدم خانم صمدی با تلفن گرمه صحبته. بعد از تموم شدن صحبتاش با لبخند گفت: خدا قوت دخترم. دیشب نازنین می گفت مادر بزرگ دلم کباب می خواد. به سمت آشپزخونه رفت و گفت: من گوشتها رو آماده کردم دیگه زحمت پختش با شما دخترم. 🍃☺️ با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید حسابی تو زحمت افتادید. 🍃😁 خانم صمدی با محبت گفت: سرتو بالا بیار عزیزم. برای من تو و دخترت مثل دختر و نوه ی خودم هستید‌. تازه خودم هم ویتامین کبابم تموم شده بود. @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت دوازدهم 🍃🍽 بعد از خوردن ناهار خانم صمدی گفت: دخترم، حدودا سه چهار سالیه که خداوند بهم توفیق داده و کلاسهای توحید عملی و حدیث دلدادگی رو میرم. 🍃🌹 مدتی است که استاد مهربونمون تصمیم ساخت آشپزخونه ای رو دارند تا در اون برای افراد نیازمند غذا رایگان پخته بشه. تا افراد نیازمند و بچه های یتیم غذای گرم و تازه بخورند. 🍃☺️ راستش دخترم شما که غریبه نیستی، امروز با دخترم مشورت کردم یه زمین داشتم که از پدرم بهم به ارث رسیده، می خوام زمین رو بفروشم و برای ساخت آشپزخونه هزینه کنم. 🍃🧕 با اشتیاق گفتم: چقدر خوب. خُب میشه بیشتر توضیح بدهید، این کلاسها کجا هست و در مورد چیه؟ 🍃👵 خانم صمدی از جا بلند شد و گوشیش رو برداشت و گفت: قبل از کرونا کلاسها حضوری بود اما بعد از کرونا کلاسها مجازیه. 🍃📱سایت آپارات رو آورد و گفت: بیا دخترم اینجا اسم کلاس رو دانلود کن تا فیلمها رو ببینی... @ostadmoazzam_ir
🔷🔸 قسمت سیزدهم 🍃🌹 فیلمهای کلاس رو باز کردم و کم کم مشتاق شدم تا اطلاعات بیشتری به دست بیارم. 🍃💖 جنس صحبتهای استاد متفاوت بود با آنچه که تا کنون دیده و شنیده بودم. سالها بود دلم آروم و قرار نداشت. و صحبتهای استاد آبی بود بر آتش دلم. 🍃👵 خانم صمدی تو آشپزخونه مشغول چایی خوردن بود. کنارش نشستم و گفتم: خانم صمدی من صحبتهای استادتون رو شنیدم و خیلی به دلم نشست. فقط افسوس که از نظر مالی نمی تونم کمکی بکنم. 🍃🧕 امّا خوشحالم که تو رستوران کار کردم و در این مورد تجربه ی کافی دارم. امیدوارم که خداوند بهم توفیق بده وقتی آشپزخونه ساخته شد، بتونم خدمت کنم‌. @ostadmoazzam_ir
🐎 مردی به سرعت و چهارنعل، با اسبش می تاخت. اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت. 😧 مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛ کجا مــی روی⁉️ 😫 مـــرد اسب سوار جواب داد، نمی دانم از اسب بپـــرس❗️ 😔 و این داستان زندگی خیلی از ماست... 😱 سوار بر عادتها و باورهای غلط می تازیم... 🤔 بدون اینکه بدانیم به کجا و تا نا کجا آباد می رویــــــم…! @Ostadmoazzam_ir ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┄❅✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼✾❅┄┄┄