eitaa logo
کلاس توحید عملی وحدیث دلدادگی
996 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
21.3هزار ویدیو
132 فایل
🔸" توحید عملے و حدیث دلدادگے" 🔻تلگرام https://t.me/ostadmoazzam_ir 🔻آپارات https://www.aparat.com/T_A_H_D 🔻اینستاگرام http://instagram.com/ostadmoazzam_ir 🆔ارتباط با ادمین https://eitaa.com/tohidamali_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ... 🔸عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد! 🔹درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى... 🔸هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد... 🔹غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، 🔸او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى... 🔹آدم بى هنر، با سختى لقمه نانى به دست آورد. @t_a_h_d
🔸 دو برادر بودند و مادری، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول می شد و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. 🔹 آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن؛ چنان کرد. 🔸 آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد و در خواب شد. دید که آوازی آمد که... 🔹 برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم. 🔸 او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر، مرا در کار او می کنید؟ 🔹 گفتند: زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند. @t_a_h_d
🔹 روزی روزگاری در سرزمینی دهقانی و شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار می کرد و به مزرعه و آغل دهقان می رفت و خسارت های زیادی به بار می آورد. 🔸 هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی می رفت و شکایت از خسارت هایی که سگ او به وی وارد آورده می کرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول می داد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. 🔹 مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد، دهقان که دیگر از تکرار حوادث خسته شده بود، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. 🔸در محل قاضی هوشمندی بود. دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من می توانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. 🔹 یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده و برای خودت یک دشمن ساخته ای. ⁉️ آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ 🔸 راه دیگری هم هست اگر حرف هایی را که به شما می زنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. 🔹 وی گفت: اگر اینطور است حرف شما را قبول می کنم و به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش برداشت و به خانه شکارچی رفت. 🔸دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت: دیگر سگ من چکار کرده؟ 🔹دهقان در جواب، به شکارچی گفت: من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. 🔸 بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم. 🔹 شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت: نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده. 🔸 با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید. 🔹 دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود. 🔸 چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت: چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره ها لذت می برند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد. 👈 از در محبت که وارد شوید بسیاری از مشکلات به صورت خودکار حل می شوند. @t_a_h_d
🍃🌸 روزی مردی نزد پیامبر(صلّی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد: 🍃🌼 من تمام گناهان را انجام داده ام، آیا راه توبه برای من هست؟ 🍃🌸 پیامبر گرامی فرمودند: آیا پدر و مادرت زنده اند؟ 🍃🌼 گفت: تنها پدرم زنده است. 🍃🌸 پیامبر فرمودند: به پدر خود احترام و نیکی کن؛ تا خداوند تو را ببخشد. 🍃🌼 وقتی که آن مرد رفت، حضرت به اطرافیانش فرمود: 🍃🌸 «ای کاش مادرش زنده بود… ( چرا که محبت به مادر معجزه می کند…). 📚 بحارالانوار، ج ۷۱
🍃🌸 نقل شده است که شیخ محمد بافقی یزدی، مدتی بسیار می گریست. 🍃🌼 شاگردانش پرسیدند: استاد مدتی است زیاد متأثر و گریانید، چرا؟! 🍃🌸 گفت: گریه ام برای دین است که این همه در دنیا غیرمسلمان و بی دین درست کرده ایم؟! 🍃🌼 پرسیدند: چه ربطی دارد؟ شما چه نقشی در بی دینی دیگران داشته اید؟ 🍃🌸 گفت: عملکرد ناشایست و رفتار ناصحیح و گفتار نامطلوب ما باعث شده... 🍃🌼 این همه غیر مسلمان به اسلام روی نیاورده و در راه نادرست خود گام بردارند، اگر... 🍃🌸 ما شیعیان حضرت علی علیه السّلام به راستی به آموزه های دینی خود عمل می کردیم؛ 🍃🌼 یک غیرمسلمان در دنیا باقی نمی ماند. همه مسلمان می شدند. 🍃🌸 چرا که انسان ها بر اساس فطرت خود، عشق، محبت، صحبت، عدالت، ظلم ستیزی، صداقت و معنویت که در اسلام وجود دارد را می ستایند. 🍃🌼 اگر ما به اسلام عمل می کردیم همه مسلمان می شدند. @t_a_h_d
🍃🌸 ثعلبه كه مردى فقير بود و از ثروت بهره اى نداشت روزى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت: 🍃🌼 اى رسول خدا! برايم دعا كن، خداوند به من ثروتى عنايت كند. 🍃🌸 پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ثعلبه! مقدار مالى كه در اختيار توست، اگر به اداى شكرش برخيزى؛ براى تو بهتر است از ثروتى كه نتوانى مسئوليت آن را تحمل كنى. آيا دوست ندارى از زندگى پيامبرت درس بگيرى؟ 🍃🌼 اى ثعلبه! به خدا اگر اراده كنم كوه ها برايم طلا و نقره مى شود؛ امّا بهترين زندگى آن است كه در آن عفاف و كفاف باشد و بهترين مال آن است كه انسان بتواند شكرش را به جاى آورد. 🍃🌸 ثعلبه به بيان رسول خدا صلى الله عليه و آله قانع نشد و با اصرار از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضاى دعا كرد و به حضرت عرضه داشت: 🍃🌼 به آن خدايى كه تو را مبعوث به رسالت كرده است، اگر ثروتى به من عطا شود، به هر كس در ثروت من حق دارد حقّش را ادا خواهم كرد. 🍃🌸 رسول خدا صلى الله عليه و آله، به دنبال اصرار ثعلبه دعا كرد. پس از دعاى رسول خدا صلى الله عليه و آله زندگى مادى ثعلبه دگرگون و روز به روز ثروتش زيادتر شد. 🍃🌼 اوّل چند گوسفند تهيّه كرد و مشغول دامدارى شد. به مرور زمان دامنه اموالش چنان وسعت گرفت كه به تدريج شهر مدينه از پاسخ گفتن به نياز او عاجز شد. 🍃🌸 به همين علت از شهر به بيابان رفت و در آنجا به كار دامدارى مشغول شد و چنان سرگرم اداره كار خود شد كه بر اثر كثرت كار از جمعه و جماعت و زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله محروم ماند. 🍃🌼 پس از نزول حكم زكات، به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله، مأموران جمع آورى زكات به سراغ ثعلبه رفتند و برابر حكم خدا و رسول، از او طلب زكات كردند؛ 🍃🌸 امّا او از دادن زكات بخل ورزيد و در جواب گفت: زكات در رديف جزيه اى است كه از اقليّت هاى مذهبى مى گيرند و اين برنامه، زورى است كه بر ما ثروتمندان تحميل مى شود و من از دادن اين گونه ماليات ها خود را معذور مى بينم!. 🍃🌼 چون خبر بخل ورزى او به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد دو بار فرمودند: واى بر ثعلبه، واى بر ثعلبه! 🍃🌸 او هم چنان به جمع ثروت و اضافه كردن آن مشغول بود، تا تمام ثروت از كفش رفت و هم چنان كه قرآن فرموده به سوء عاقبت دچار شد. @t_a_h_d 
🍃🌸 روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را نزد او بیاورند. 🍃🌼 سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و... 🍃🌸 او را نزد هارون الرشید بردند. 🍃🌼 هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که... 🍃🌸 بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند. 🍃🌼 بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید! 🍃🌸 هارون الرشید با تعجّب به بهلول نگاه کرد و گفت: ای دیوانه چرا هنوز اینجایی؟! 🍃🌼 چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای؟ 🍃🌸 بهلول گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم! 🍃🌼 چرا که می بینم مأموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند. 🍃🌸 از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم! @t_a_h_d
✨ از بهلـول سوال کـردند درقبرستان چــه می کنی؟ 🍀 در جواب گـــفت: با جمعی نشسته ام کـــه به من آزار نمی رساننـــد و حسادت نمی کنند.   ✨ دروغ نمی‌گویند قضاوت نمی کنند. خیانت نمی کنند، 🍀 مـــرا به یاد سـرای آخــرت می اندازنـــد. ✨ و بـالاتـــر ازهمــه‌ ی اینها ؛ اگـر از پیش اینــان بـــروم پشت ســرم بدگویی نمی کنند!
❓ استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ ❓چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و داد می‌کشند؟ 🍃🌸 شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. ❓استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ ❓آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 🍃🌸 شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌ها هیچکدام استاد را راضى نکرد. 🍃🌼 سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، 🍃🌸 قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. 🍃🌼 آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. 🍃🌸 هر چه میزان عصبانیّت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. ❓سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتّفاقى می‌افتد؟ 🍃🌼 آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. 🍃🌸  چرا؟چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. 🍃🌼 فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.  🍃🌸 استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، 🍃🌼 چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتّى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند،  🍃🌸 و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. 🍃🌼 سرانجام، حتّى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. 🍃🌼 این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 🍃🌸 این همان عشق خدا به انسان است!  🍃🌼 که  خدا حرف نمی زند امّا همیشه صدایش را در همه وجودت، می توانی حس کنی. 🍃🌼 اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست. 🍃🌸 می توانی در اوج همه شلوغی ها لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. @t_a_h_d
🍃🌸 حضرت سلیمان بن داوود (علیه السّلام) تخت سلطنتی بسیار با عظمتی داشت که... 🍃🌼 روی آن می نشست و به هر مکانی که اراده می‌کرد، باد آن را می برد. 🍃🌸 در یکی از مسافرت ها صدای این تخت به گوش کشاورزی رسید و توجه او را جلب کرد . 🍃🌼 با تعجب گفت: سبحان الله! خداوند چه حکومت با عظمتی را به آل داوود بخشیده است! 🍃🌸 باد این سخن را به گوش سلیمان رسانید. 🍃🌼 او به باد دستور داد تخت را به پایین آورد و آن زارع را احضار کرد و به او فرمود: ... 🍃🌸 مُلک من عظیم نیست بلکه یک سبحان الله که مومن بگوید و خداوند آن را قبول کند از این مُلک بهتر است. 🍃🌼 حضرت علی (علیه السّلام) فرمودند: مؤمن، به یاد خداست؛ درباره نعمت های خدا بسیار فکر می کند؛ سپاسگزار خالق هستی است و در بلاها صابر است . ✨ دلم بی وصل تو شادی نبیند      به غیر از محنت آزادی نبیند ✨  ✨ خراب آبادِ دل، بی مَقدم تو     الهی هرگز آبادی نبیند ✨  🍃🌸 خداوند می فرماید: هر کس از یاد من اعراض کند زندگی بر او سخت خواهد گذشت و در قیامت او را نابینا محشور گردانیم.    @Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 ابلیس سخت ناراحت گردید. و بالای کوهی در مکه به نام «تور» رفت و ‏فریادش بلند شد، 🍃🌼 و همه یارانش را به تشکیل انجمن خود دعوت نمود. همه یاران و ‏فرزندان شیطان‌ جمع شدند. ‏ 🍃🌸 ابلیس نزول آیات فوق را به اطلاع آنان رساند و اظهار نگرانی کرد و از آنها کمک خواست. 🍃🌼 ‏یکی از یاران او گفت: من با دعوت نمودن انسان‌ها از این گناه به آن گناه، اثر این آیه را ‏خنثی می‌کنم. 🍃🌸 ابلیس سخن او را نپذیرفت. دیگری پیشنهادی شبیه اولی کرد ولی باز ‏مورد پذیرش ابلیس قرار نگرفت. 🍃🌼 تا اینکه از میان شیطان‌ها، شیطان کهنه کاری به نام ‌‏«وسواس خناس» گفت: پیشنهاد من این است که... 🍃🌸 فرزندان آدم را با وعده‌ها و آرزوهای ‏طولانی آلوده به گناه ‌کنیم و بگوییم که الان برای توبه کردن زود است و فرصت توبه ‏بسیار است، 🍃🌼 درنتیجه وقتی که مرتکب گناه شدند، خدا را فراموش کرده و بازگشت به ‏سوی خدا و توبه از خاطر آنان محو می‌گردد. ‏ 🍃🌸 ابلیس گفت: «مرحبا! راه همین است. سپس این مأموریت را تا پایان دنیا به او سپرد.» ‌‏  @Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 سه دوست با یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند. 🍃🌼 یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد... ⁉️ یک سوال؟!!! 🍃🌸 حالا که هر سه تا وارد بهشت می شوید... 🍃🌼 آن جا روی زمین بدن های شما روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و 🍃🌸 خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارید... 🍃🌼 وقتی از کنار جنازهٔ رد می شوند چه بگویند؟ 🍃🌸 هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل می شود!!  🍃🌼 اولی گفت: دوست دارم پشت سرم بگویند که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام. 🍃🌸 دومی گفت: دوست دارم پشت سرم بگویند که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدم های نسل بعد از خودم بگذارم.  🍃🌼 سومی گفت : دوست دارم بگویند: نگاه کنید دارد تکان می خورد مثل اینکه زنده است! 😊  @Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 مرد فاسقی در بنی اسرائیل بود كه اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرع به خدای كردند! 🍃🌼 خداوند به حضرت موسی وحی كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه ای نرسد. 🍃🌸 حضرت موسی آن جوان گناهكار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگری رفت، امر شد... 🍃🌼 از آنجا هم او را بیرون كنند، پس به غاری پناهنده شد و مریض گشت كسی نبود كه از او پرستاری نماید. 🍃🌸 پس روی در خاك و بدرگاه حق از گناه و غریبی ناله كرد كه ای خدا مرا بیامرز، 🍃🌼 اگر عیالم و بچه ام حاضر بودند بر بیچارگی من گریه می كردند، 🍃🌸 ای خدایی كه میان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائی انداختی مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان. 🍃🌼 خداوند پس از این مناجات ملائكه ای را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وی فرستاد. 🍃🌸 چون گناهكار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. 🍃🌼 خداوند به حضرت موسی وحی كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. 🍃🌸 چون موسی به آن موضع رسید خوب نگاه كرد دید همان جوان است كه او را تبعید كرد؛ عرض كرد... 🍃🌼 خدایا آیا او همان جوان گناهكار است كه امر كردی او را از شهر اخراج كنم؟! 🍃🌸 فرمود: ای موسی من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوری از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزیدم. @Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. 🍃🌼 به دنبال آن برگ های ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🍃🌸 شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذّت می برد. 🍃🌼 برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد. 🍃🌸 در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می برد. 🍃🌼 وقتی باغبان چشمش به شاخه افتاد با دیدن تنها برگ از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت. 🍃🌸 بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا اینکه، 🍃🌼 به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خودش نشان می‌داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. 🍃🌸 باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به شاخه افتاد بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. 🍃🌼 شاخه بدون آن که مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد. 🍃🌸 ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی... 🍃🌼 همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم! @Ostadmoazzam_ir
📖 «مرد جوانی پدر پیرش مریض شد»... 🔅 «چون وضع بیماری پیرمرد شدّت گرفت او را در گوشهٔ جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد، 💠 پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید». 🔅 «رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و... 💠 بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند». 🔅 «شخص مهربانی از آن جادّه عبور می کرد، به محض اینکه... 💠 پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند، 🔅 یکی از رهگذران به طعنه به‌ آن شخص گفت»: 💠 «این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! 🔅 نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد ایجاد می کند، 💠 حتّی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است، تو برای چه به او کمک می کنی؟». 🔅 «آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من به خودم کمک می کنم، اگر من هم مانند... 💠 پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه... 🔅 روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم، من به خودم کمک می کنم!». ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌@Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 حضرت آیت الله حاج شیخ جعفر شوشتری، واعظ عامل و مجتهد کامل از تهران عازم زیارت حضرت رضا (علیه السّلام) شد، 🍃🌼 و جمعی از علما و طلّاب با اجازه ی وی او را در آن سفر همراهی کردند. 🍃🌸 قافله حرکت کرد، به مسجدی رسیدند که کار بنّایی آن نیمه تمام بود و کارگران در آنجا مشغول کار بودند. 🍃🌸 ناگهان دیدند شیخ جعفر شوشتری روی زمین نشست و بشدت شروع کرد به گریستن. 🍃🌼 از او سبب گریه اش را پرسیدند، فرمود: به اینجا که رسیدم، دیدم... 🍃🌸 کارگران بار الاغی را که سنگ و خاک بود خالی کردند و پالان را از پشتش جهت استراحت حیوان برداشتند. 🍃🌼 الاغ روی زمین دراز کشید و با حرکاتی که به بدن خود داد، شروع کرد به خاراندن بدنش و در این میان به من نظر انداخت و فریاد زد:... 🍃🌸 «‌آشیخ، من بار صاحبم را به منزل و مقصد رساندم، تو که بیش از پنجاه سال از عمرت می‌گذرد... 🍃🌼 آیا بار امانت صاحب خود حضرت حقتعالی را به منزل رسانده‌ای یا نه؟». 🍃🌸 از هشداری که آن حیوان به من داد بی طاقت شدم و به خود آمدم و گریستم و پند گرفتم. @Ostadmoazzam_ir
🍃🌸 ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده ای نداشت. 🍃🌼 قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. امّا وقتی ساخت بنا به پایان رسید؛ 🍃🌸 کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند. 🍃🌼 یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. 🍃🌸 امّا به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. 🍃🌼 فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتاب ها بزودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجّه انگلیس می گردید. 🍃🌸 رئیس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید. روزی، کارمند جوانی از دفتر رئیس کتابخانه عبور می کرد. 🍃🌼 با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رئیس، بسیار تعجّب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است؟ 🍃🌸 رئیس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، امّا برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: 🍃🌼 سعی می کنم مسأله را حل کنم. 🍃🌸 روز بعد، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: 😊 همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیّت کتاب های کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند. @Ostadmoazzam_ir
💠 به بهلول گفتند که فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود میشود که نقش بر زمین شده و غش می کند! 💠 بهلول گفت: او را بر سر دیوار بگذارید تا تلاوت کند، اگر غش کرد در عمل خود صالح است!
‼️احترام به دیگران نشان از بزرگی خودت دارد! 🍃🌸 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود. 🍃🌼 پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت؟ 🍃🌸 پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ‌ 🍃🌼 سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 🍃🌸 هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. 🍃🌼 مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ 🍃🌸 نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. 🍃🌼 مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. 🍃🌸 مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟! مگر تو نابینا نیستی؟! 🍃🌼 نابینا پاسخ داد: فرق است میان آن ها…! 🍃🌸 پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…! 🍃🌼 ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. @Ostadmoazzam_ir
✍ مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. ⁉️ پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. ✍ آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، ‼️یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.»
🌟 اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. 🐎 اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 👈 سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. 👥 اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد 💐 قرآن کریم: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالْأَذَىٰ ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻜﻨﻴﺪ. @Ostadmoazzam_ir
🐭 موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد، 🐓 به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد، همه گفتند: 😏 تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد. 🐍 ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد، 🐓 از مرغ برايش سوپ درست کردند، 🐑 گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند، 🐄 گاو را برای مراسم ترحيم کشتند، 🐭 و در اين مدت، موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد! @Ostadmoazzam_ir
🍃📜 حکایتِ رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار! 🍃🌼 شیری همراه گرگ و روباهی به شکار رفتند. یک گاو وحشی، یک بزِ کوهی و یک خرگوش شکار کردند. آنگاه شیر به گرگ دستور داد تا حیوانات صید شده را میان خود تقسیم کند. 🍃🌸 گرگ گفت: گاوِ وحشی سهمِ شیر باشد. بزِ کوهی سهمِ خودم و خرگوش سهمِ روباه. 🍃🌼 شیر ناگهان برآشفت! زیرا که دید گرگ در محضرِ شاهانهٔ او، حرف از «من» و «تو» و «قسمت من» و قسمت تو و او» می‌زند!! در حالیکه این صیدها فقط با حضور نیرومند شیر حاصل شده است. 🍃🌸 از اینرو برای عقوبت گرگ، پنجه‌ای قوی بر او زد و در دَم هلاکش نمود. 🍃🌼 سپس رو به روباه کرد و گفت: صیدها را تو تقسیم کن. روباه که سرنوشت ناگوار گرگ را دیده بود، دچار بیم شد و گفت: تقسیم در اینجا معنی ندارد. همهٔ این صیدها به حضرت سلطان تعلّق دارد و ما را در آن بهره‌ای و سهمی نیست! 🍃🌸 این گاوِ تنومند، چاشت حضرت سلطان است و آن بز، سهمِ میانۀ روز و آن خرگوش، سهمِ شامِ او. 🍃🌼 شیر وقتی که دید روباه مانند گرگ از «من» و «تو» حرفی نزد و اظهار وجود ننمود، خوشحال شد و صیدها را بدو بخشید و 🍃🌸 گفت: تو دیگر روباه نیستی، بلکه خودِ منی!! @Ostadmoazzam_ir
🍃🔶 روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول را به نزد او بیاورند. سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند. 🍃🔶 هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند. 🍃🔶 بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید. 🍃🔶 خلیفه با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای بهلول چرا هنوز اینجایی؟! 🍃🔶 چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟ بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : 🍃🔶 هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم؛ چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند 🍃😉 از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم!
🍃🔹 بهلول هر وقت دلش می‌گرفت به کنار رودخانه می‌رفت و می‌نشست و به آب نگاه می‌کرد و با گِل‌های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. 🍃🌟 یک بار در حال انجام این کار صدای پایی شنید دید همسر خلیفه هست از بهلول پرسید چه می‌کنی؟ 🍃🔹 او با لحنی جدی گفت بهشت می‌سازم همسر خلیفه که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند گفت آنرا می‌فروشی‌؟ 🍃🌟 جواب داد به صد دینار می‌فروشم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت این بهشت مال تو و به طرف شهر رفت بین راه به هر فقیری می‌رسید یک سکه به او می‌داد وقتی همه دینارها را صدقه داد با خیال راحت به خانه بازگشت. 🍃🔹 همان شب همسر خلیفه در خواب دید وارد باغ بزرگ و زیبایی شده در آنجا یک ورق طلایی رنگ به او دادند و گفتند این همان قباله بهشتی است که از بهلول خریده‌ای. 🍃🌟 او بعد از بیدار شدن در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت‌ها را از بهلول بخرد اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر به فروش نشد. 🍃🔹 وقتی با ناراحتی علتش را از بهلول پرسید او جواب داد: همسر شما آن بهشت را ندیده خرید اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری من به تو نمی‌فروشم...!! 🌟🔹🌟