چرا آدما اینجوریان ؟
نگاهش رو برگردوند و پرسید : چجوری ماهی خانوم ؟
ادامه دادم : چرا حاضر و آمادهـن که بزنن چشمِ ذوقِ ما رو کور کنن و از کاسه در بیارن ؟
فهمیده بود دلم خون شده از بیملاحظگیِ آدما و ریشۀ جوونۀ تازه سبز شدۀ دلم در معرضِ پژمردگیِ.
چند قدم جلوتر اومد و نشست کنارِ من و شمعدونیای سفید؛ سفید به رنگِ آروم و قراری که نداشتم. به شکوفۀ توی گلدون نگاه کرد و گفت : میبینی چقدر ظریفه؟ این شکوفه تویی ماهی! حالا بگو که باغبونِ دلت با ظرافت از جوونههات مراقبت میکنه و به وقتِ شکفتنت از ذوق لبخندِ عمیق به لبش میشینه ؟
صبح که چشمهایم را باز کردم، ماه زیرِ پتویِ مخملیِ من بود. راستی، دیشب خوابِ تو را دیدم؛ ماهِ دلنشینِ خیالِ شبانه را تو در آغوش من گذاشتی ؟