سلام بر آنها که حدیثِ چشمها و نگاههای بیرمغمان را به آغوشی دلخواه، شنیدند و خواندند.
زمستونِ سرد و سرمای سفید و سفید به رنگِ آرامش.. نزدیک بود. از روز و ماه و سالی که به خاطر ندارم تا امروزِ پاییزی، نزدیکِ زمستون که میشد دو میلِ قدیمیِ مامانُ برمیداشتم و برا دلم لباسِ زمستونیِ کت و کلفت میبافتم که یه وقت از لای درز و دورز و شکستگیا و وصله پینههایی که روش افتاده، سوزِ سرما اثر نکنه و یخ ببنده که مهر و محبتِ دلم، چمدون ببندن و دِ برو که رفتیم ..
صدای موسیقیِ دوست داشتنیِ نوسالژی به گوش میرسید "دل بردی از من، با یادت شادم.. " منم با زیر و بمِ صداش، یه زیر و یه رو میبافتم به دلم ، گِره رو گِره. میگم.. میخوای برا دلِ توام سبزِ سبز ببافم دلت بهاری بمونه؟ زمستونِ سردِ نا آشنا نزدیکه، یه وقت در و پنجرهی دلتو وا نزاری به امونِ سرما ! سوز نیاد مهرِ من پَر در بیاره و بال بزنه بره ..
عیون .
میخوای تو قلبِ من اتاقِ وی آی پی در اختیارت باشه ؟ پس بهم گل بده .
لبخند ؛ [ از آبان ماهِ عزیز ]
عزیزِ من ؛
مرا ببخش که گاهی کلمهای شایسته و درخورِ توصیفت پیدا نکرده و خطی مکتوب نمیکنم، مشکل از لغاتِ ناچیز و عاجز است که کمالات را آنطور که باید، نمایان نمیکنند.
اگر نه که حرفِ نانوشته بسیار است و دل،
همیشه تنگ.
مینویسم، پاک میکنم..
مینویسم، پاک میکنم..
حتی دستمون به مکتوب کردنِ چهار تا کلمه
و کنارِهم گذاشتنِ دوتا جمله نمیره،
زندگی کردن که جای خود.
سلام بر آنها که در قلبِ رنجورمان گُلی کاشته و صبح به صبح به محبتِ حضورشان آبیاری میکنند.