از کنارِ بقیه که عبور میکنم، نامِ عطرم را میپرسند و هر بار از نو تشریح میکنم، عطرِ دلتنگیست که بر جان و تنم مانده. خوشبوست؟
از لحاظ روحی نیاز دارم برم فروشگاه فرهنگیِ کنارِ حرم، کلی کتاب جدید بخرم و هی با دیدنشون ذوق کنم.
عزیزِ ماندگارِ من؛
قهوهی چشمانت را جرعه جرعه نوشیدم و اشکهای تلخ کامیها را دور کردم که مبادا پردهی غم، برقِ زیبای شوق را بپوشاند.
به وقتِ نبودنهایش در گوشۀ دنج و نمورِ اتاق، برف میبارد و یخ میزنیم از سرمای استخوان سوز؛ من و دلتنگیهایم.