ای کاش توانش رو داشتم که دائما در حالِ نوشتن باشم. به وقت دلتنگیها انقدر کلمۀ «دلتنگی» رو روی صفحۀ خالی و سفید دیکته کنم و بنویسم که تموم بشن و به تندی از دل فرار کنن. ایامِ بیجون و غمگینِ ناشی از خواستنها و نداشتنها «غم» رو توصیف کنم و از آزار و اذیتهای شبونهش مکتوب کنم که خودش چمدون رو جمع کنه و از چهاردیواریِ بیسر و صدام کوچ کنه؛ اما صد حیف که داستانِ ای کاشها تموم شدنی نیست.
وسایل را در کولهی مشکیاش جمع کرده بود و میخواست بردارد و روی شانهاش بگذارد که چهرهی غم زدهام را دید. تمامِ غمِ آن روز را ریخته در نگاهم و ماتِ آن لحظاتِ بیرنگِ خداحافظی بودم. بیجان و بیطاقت گره ابرو را کور تر کردم و گفتم: نمیشد منو کوچیک کنی بزاری جیب کوچیکهی جلوی کولهت که همراهت باشم؟ به خیالِ ناممکنِ بچهگانهام خندید و با انگشتِ سبابه به سینهاش اشاره کرد. لحظات نم نمک رنگِ سبزینهها را به خود میگرفتند وقتی میگفت: تو که همراهمی.
هدایت شده از . 𝖶𝗂𝗌𝖾 𝖬𝗂𝗇𝖽 .
﹙ درود و نور اهاليِ ایتا. 🪐 ﹚
﹙ این پیام رو تويِ چنلتون فورکنید، و تایپِ شخصیتيتون [ 𝖬𝖡𝖳𝖨 ] رو ذکر کنید،
تا بر اساسِ شخصیتِ شما و وایب [ حسِ درونياي ] که از شما ميگیرم بگم که:
[ برايِ تفریح چه مکانهایي رو ترجیح میدید؟ ] + [ اگر مشکلي پیش بیاد، چطور با اون مشکل برخورد میکنید؟ ] + [ برايِ ورودِ آدمها به زندگیتون چه صفاتي رو در نظر ميگیرید؟ ] + [ و در نهایت سه تصویري که شما رو توصیف میکنن ]
رو بهتون تقدیم کنم. ﹚
﹙ جهتِ قرارگیريِ لینكِ چنلهاتون. ﹚
﹙ جهتِ دیدنِ تقدیميها. ﹚
[ چرا موقعِ نقاشی کشیدن، لباس سفید تن میکنی؟ ]
با صدای خسته و کمی گرفتهاش به خود آمدم و قلمو را به آرامی آغشته به رنگِ ملایم و لطیفی از قهوهای کردم و نقاطِ مشخص شدۀ روی بوم را عمودی رنگ زدم.
[ من شیفتۀ نگه داشتن و ثبتِ خاطراتم و لباسِ بلند و سفیدِ نقاشی کمک میکنه که خاطرات و داستانهای اعجابانگیزِ هر طرح رو توی دلش جا بدم و رنگها رو روی سطحِ بیکلامش بنوازم. ]
کلامی نگفت و به من و غرق شدنهایم خیره شد.
با طمأنینه رنگها را به کمک قلمو یکی پس از دیگری روی بوم میرقصاندم و موسیقیِ فرحبخشِ آن روز نزدیک به اوج بود. قلمو را با همان لباسِ سفید که اکنون غرق در بوسهی رنگها بود، پاک کردم و کنار گذاشتم.
کمی جلوتر آمد و نگاهی عجیب به ما انداخت و پس از مکثی کوتاه گفت: [ باز هم چشمهاش ؟ تعداد بومهایی که از چشمهای آشنا کشیدی، خیلی وقته که از دستم در رفته. ] لب به خندهای تلخ باز کردم و گفتم: [ هر موقع که غمگینم چشمهای اونو میکشم؛ تنها وجهِ اشتراک من و این چشمها غمِ نهفتهست. غمگینم، درست مثلِ غمِ همیشگیِ چشمهای قهوهایش. ]
برای بابا قهوۀ محبوبم رو درست کردم و برای طعمِ بهتر، کمی خامه اضافه کردم. فنجونهای عزیزِ سفیدِ نقش فیروزهای رو از کابینت بیرون آوردم، قهوه رو توی دلشون ریختم و توی سینیِ چوبی چیدم. سینی رو برداشتم و سمتِ بابا رفتم که کنارِ گلدونِ پر از پیچکِ محبوبِ مامان نشسته بود. فنجونِ قهوه رو دو دستی جلوش گذاشتم و بعد از گفتنِ «بفرمایید» سکوت کردم و منتظر موندم که قهوه رو بنوشه. جرعهی اول و دوم رو که نوشید لبخندِ دلنشینی نشست روی لبهاش و گفت: خوشمزهست! آفرین. شرق تا غربِ صورتم رو لبخندِ دلچسبی احاطه کرده بود و در طولِ نوشیدنِ قهوه فقط به این فکر میکردم که چقدر حواسم به لحظات و دیالوگهای کوچیکِ زندگیم نیست و چقدر میتونم بابتشون دخترِ شادتری باشم.