[ چرا موقعِ نقاشی کشیدن، لباس سفید تن میکنی؟ ]
با صدای خسته و کمی گرفتهاش به خود آمدم و قلمو را به آرامی آغشته به رنگِ ملایم و لطیفی از قهوهای کردم و نقاطِ مشخص شدۀ روی بوم را عمودی رنگ زدم.
[ من شیفتۀ نگه داشتن و ثبتِ خاطراتم و لباسِ بلند و سفیدِ نقاشی کمک میکنه که خاطرات و داستانهای اعجابانگیزِ هر طرح رو توی دلش جا بدم و رنگها رو روی سطحِ بیکلامش بنوازم. ]
کلامی نگفت و به من و غرق شدنهایم خیره شد.
با طمأنینه رنگها را به کمک قلمو یکی پس از دیگری روی بوم میرقصاندم و موسیقیِ فرحبخشِ آن روز نزدیک به اوج بود. قلمو را با همان لباسِ سفید که اکنون غرق در بوسهی رنگها بود، پاک کردم و کنار گذاشتم.
کمی جلوتر آمد و نگاهی عجیب به ما انداخت و پس از مکثی کوتاه گفت: [ باز هم چشمهاش ؟ تعداد بومهایی که از چشمهای آشنا کشیدی، خیلی وقته که از دستم در رفته. ] لب به خندهای تلخ باز کردم و گفتم: [ هر موقع که غمگینم چشمهای اونو میکشم؛ تنها وجهِ اشتراک من و این چشمها غمِ نهفتهست. غمگینم، درست مثلِ غمِ همیشگیِ چشمهای قهوهایش. ]
برای بابا قهوۀ محبوبم رو درست کردم و برای طعمِ بهتر، کمی خامه اضافه کردم. فنجونهای عزیزِ سفیدِ نقش فیروزهای رو از کابینت بیرون آوردم، قهوه رو توی دلشون ریختم و توی سینیِ چوبی چیدم. سینی رو برداشتم و سمتِ بابا رفتم که کنارِ گلدونِ پر از پیچکِ محبوبِ مامان نشسته بود. فنجونِ قهوه رو دو دستی جلوش گذاشتم و بعد از گفتنِ «بفرمایید» سکوت کردم و منتظر موندم که قهوه رو بنوشه. جرعهی اول و دوم رو که نوشید لبخندِ دلنشینی نشست روی لبهاش و گفت: خوشمزهست! آفرین. شرق تا غربِ صورتم رو لبخندِ دلچسبی احاطه کرده بود و در طولِ نوشیدنِ قهوه فقط به این فکر میکردم که چقدر حواسم به لحظات و دیالوگهای کوچیکِ زندگیم نیست و چقدر میتونم بابتشون دخترِ شادتری باشم.
عزیزِ ماندگارِ من؛
دستهایت شبیه به بوسههاییست که در ایامِ کودکی، وقتی با گریهای عمیق به سراغِ مادر میآمدم و از زخمِ روی زانو شکایت داشتم، به جای مرحم بر تنم میکاشت و درد را فراموش میکردم.