Ahmed_Saad_Aleky_Eyoun_Full_Version_2022_احمد_سعد_عليكي_cTXLxXj88kw.mp3
6.05M
از او و جمالِ چشمها ؛
گلدانهای کوچک و بزرگِ پشتِ پنجره که پر از پیچکهای سبزِ باطراوت بودند را با همان آرامشِ همیشگی آب میدادم و برگها را نوازش میکردم. شیشههای دارچین، گل محمدی و بهارنارنجی که برای درهایشان تورِ سفید دوخته بودم را کنارِ هم جفت کرد و درِ کابینت را بست؛ به پیشخوانِ مرمریِ آشپزخانه تکیه کرد و مرا در سکوت نگاه میکرد. با خندهای کوتاه پرسیدم: حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ دستمالِ چهارخانه را از کنار گلدان برداشتم و به سمتِ او برگشتم که بیصدا خندید و گفت: پشتِ سرتـم چشم داری. لحظهای مکث کرد و ادامه داد: ماهی خانوم؟ عشق رو چی تفسیر میکنی؟ نگاهش کردم و به دنبالِ تفسیرِ عجیب و غریبی هم نگشتم که بینقص و منحصر به فرد باشد، فقط قدری تماشا کردم و گفتم: شیرینترین از پا در اومدن. اگر اینکه انتخاب کنی یک نفر به جای تمام عالم تو رو از پا در بیاره و همچنان تناقضِ «شیرینیِ شکست» زیرِ زبونت باشه، عشق نیست؟ پس.. چیه؟
برای قدری به آغوش کشیدن وقت داری ؟
شب از راه رسیده منِ عزیز. نقابِ صبوری را آرام از چهره بردار، دستِ دلتنگیهایت را محکم بگیر و کنارِ خودت بنشان. خیالش را عزیز بِدار و قصهی هزار و یک شبِ خواستنها و نداشتنها را در گوشش زمزمه کن که به خوابی عمیق رود و رویای نیمهشبِ چشمها را برای هزار و چندمین بار ببیند و نفسی تازه کند.
نور از پنجرۀ اتاق عبور کرده و بر جسمم میتابد. گویی نویدِ آمدنت را میدهد؛ دلچسب و شورانگیز..
نامۀ شمارۀ یازده؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۴ اسفند ماهِ سالِ دلتنگی .
سلام عزیزِ روزهای لاعلاج. از عمقِ جانی بیرمق با قلمی عاجز، به مقصدِ چشمهای روح پرورت از احوالِ اینروزهایم مینویسم، تکرار تکرار تکرار.
عزیزِ غمانگیزم؛ اینجا همه عاجزند، از منِ سفیدپوش گرفته تا قلمِ همیشه سبز و در و دیوار و حتی آینه.. آینه هم از دیدنِ چهرهی بیطراوتِ اینروزهایم عاجز شده و فریاد میزند که کمی لبخند بزنم تا سبزینهها دوباره جوانه بزنند و بهار شود این چهرهی غم زده. قلم را که دست میگیرم زار میزند که صبر کن ببینم، نکند باز هم میخواهی مرا وادار به نوشتنِ دلتنگیهایت کنی ؟ با هم دعوایمان میشود. مگر چارهای هم جز مکتوب کردنِ این دردِ لاعلاج دارم؟ که اگر داشتم نه احوال من اینگونه مانده بود نه این حجرهی خاک گرفته. خوف این را دارم که نکند دوباره بیآغوشی شبانه به بسترِ سردمان بیاید و بر سینه بنشیند و راهِ نفس را ببندد. نمیدانم چه تقدیری پشتِ این صبوریها بیصدا خفته. تقاضامندم دستهایتان را تا قبل از رفتنِ شقایقِ زندگی به تن و روحمان برسانید که قسمت شود و قدری از حیاتِ شیرین را هم ما بنوشیم و سهمِ همیشه در آغوشان نشود.
زیاده عرضی نیست جز اینکه خود را مراقب باشید و دل را بیشتر.