و اما عزیزِ من. اگر روزی در کنارت نبودم، مرا در رویاهای نیمه شبت پیدا کن و در آغوشم بگیر.
ساعت از نیمه شب گذشته و من با تلفیقِ شاعرانۀ صدای روحنوازِ باران و نورِ کمسوی خانه که قسمتی از اتاق را هم روشن کرده، در گوشهای از این اتاقِ سرد نشستم. صدای پایی آشنا به گوش میرسد که با طمأنینه قدمهای آهسته برمیدارد و نزدیک و نزدیکتر میشود.
حدس میزدم که او باشد و درست هم از آب در آمد که ای کاش نمیآمد. بزرگ شده بود، خیلی بزرگتر از دیروزها. عشقِ مدام او را خوب پرورانده و به دستم سپرده بود. درست شبیه به غولی بزرگ اما مهربان و دلسوز بود که امشب آغشته به رنگِ دلخواهِ ارغوانی شده و زیباتر بنظر میرسد.
دوستش دارم و از وجودش هم کمی نگرانم. نمیدانم چه تناقضِ عجیبیست این ارتباطِ قلبیِ بینِ من و او. منی که او را به دستِ خود رشد داده بودم و اویِ بینامی که جزئی از زندگیِ من بود. به سختی از چهارچوبِ در عبور کرد و به آرامی در سکوت کنارم نشست.
در کنارِ من، بزرگتر از چیزی بود که از فاصلهی چندمتری دیده بودم. کمی به تابشِ نورِ لطیف به چهرهی پختهاش نگاه کردم و حاصلِ خواستنهای چهار ساله را در عمقِ نگاهش یافتم. چهار سالِ پر تلاطمی که روزهای تلخ و گَس و شیرینش به دوستداشتنهای مدام گذشته بود.
ارغوانِ عشق؟ شاید این زمزمه مناسب بود برای موجودِ عظیمی که شبیه به جعبۀ تعلقاتِ چهار سالهام همواره در کنارم زندگی میکرد و نفس میکشید و من میخواستم که ابدی شود.
آدمها واقعا عجیبند؛ مثلا همین آدمی که رو به روی من ایستاده و بدون پلک زدن، در سکوتِ کامل به چشمهایم خیره شده. نگاهش آشناست، انگار که جایی او را دیده باشم و ذهن یاری نکند برای یادآوریاش.. نمیدانم چه میخواهد بگوید اما هر چند دقیقه یکبار اراده میکند که دهان باز کند و سکوت را بشکند اما باز تسلیمِ صدای سکوت نمیشود. دستم را پیش میبرم که دستش را به گرمی بفشارم اما.. دستم از آینه رد نمیشود و محکم به شیشه میخورد و صدای شکستن، سکوت را از بین میبرد. درونِ آینهی شکسته به چهرهی در هم و غمگینش نگاهی میکنم که لب باز میکند و میگوید: دلم برات تنگ شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذرِ عمر چگونه بود؟ انتظار در انتظار.