زنگِ خانه به صدا در آمد و دلم نویدِ آمدن میداد. چادرِ سبزآبیای که پذیرای نقشِ گلهای ریزِ سرخِ خوشرنگی بود را به سر کردم. پلههای ایوان را دو تا یکی کردم و خود را به درِ خانه رساندم، نفسی عمیق از عمقِ جان بیرون دادم و در را باز کردم. گمانم درست از آب در آمد؛ پستچی بود. با لبخندِ آغشته به دلهره و ذوقِ در تضاد، نامه را از دستش گرفتم و در را بستم. این بار به آرامی طولِ حیاط را طی کردم تا به پلههای ایوان برسم. چادرِ عزیز را روی سرم جا به جا کردم و روی پلهی سوم نشستم. پاکنامه را با لطافت باز کردم که مبادا مندرس شود و دلمان به رنج آید. کاغذِ نامه را که از دو طرف تا خورده بود، باز کردم و پا به امواجِ کلماتی نهادم که هر کدام به تنهایی تواناییِ غرق کردنِ جان را در جوهرِ آبی رنگ داشتند.
شروع به خواندن کردم.
بسم المعطّر المحبوب.
تصدقت؛ از همان روز که گوشۀ چارقدتان از پیش چشمهایم محو شد و این فراقِ بیمروت را به جانِ غبارآلودم انداخت، آبِ دیده را پشتِ سرتان ریختم که مبادا راه، بیبازگشت بماند و فالله خیرٌ حافظا را به رسمِ ارثیۀ مادربزرگ، آنقدر زیرِ لب زمزمه کردم تا دل در مفارقتِ این ایام تاب بیاورد.
همۀ این کلمات را مکتوب کردم و نگفتههای سوزنده را در دل مدفون ساختم تا بگویم، مرا با مکتوباتِ کوتاهِ سر بستهتان تنها نگذارید. دل است و ای کاش که قُلوه سنگی بود و دوری و دوستی نمیفهمید؛ ولیکن دل است، هم خوب میفهمد و هم خوش میکُشد مرا؛ خوش جان میسپاریم در این ایامِ دور از زلفِ پریشانتان.
دورتان بگردم؛ عریضههایتان بوی خوشِ لالۀ سرخ میدهند، از همانها که بر چارقدتان نقش بسته و ظرافت را به تصویرِ خیال میکشد. شامگاه را به مخیلهمان دل میبندیم و صبحگاه را به عطرِ لالههای باغِ کنارِ خانه و همان محلِ قرارِ دل در گرو دل، چشم در گرو چشم و عرقِ شرمِ نشسته بر جبین ..
یحتمل نگاهِ دلفریبتان به کاغذ دوخته شده و ای کاش میتوانستم آن دو چشم را غرقِ بوسه کنم. نامه را به درازا نمیکشم که چشمانتان آزرده نگردد عزیزِ دور. در نهایت اینکه، از احوالمان غافل نشوید و برایمان کاغذی آغشته به کلامِ لطیفتان بفرستید؛ دل از دلِ نیلگونمان جدا نکنید که آن روز، دل و جانی در این میان باقی نخواهد ماند. زیاده عرضی نیست الّا دلتنگیِ ماضیِ مستمر.
همیشه جلوی آینه میایستاد. موهایش را با صبر و حوصله میبافت و در آخر هم انتهای هر گیس را با روبانِ صورتی، پاپیون میزد و لبخندِ ملیحِ رضایت بر چهرهاش مینشست.
روزِ گذشته اما، موهایش را که میبافت، ستارههای سفیدِ دنباله دار در بینِ زیر و روی گیسهایش به آسمانِ زلفش لبخند میزدند و نویدِ گذشتِ عمر را میدادند و او هر روز بیش از پیش از کودکیهایش فاصله میگرفت.
Albumaty.Com_mhmd_abd_algbar_asgl_rwhy(1).mp3
11.38M
چون لبخندِ ملیح میاره به لبم ؛
میگفت: راستی قبلا بهت گفته بودم که میری بیرون سورۀ فلق بخون که آدمیزاد چشمِ شور داره؛ میخونی دیگه آره؟ میدونی که نباید بگی نمیخونم!
اون کلمات رو ادا میکرد و لبخندِ روی لبهای من کِشدارتر و طولانیتر از همیشه میشد. به پروانههای ذوق زدۀ توی قلبم نگاه کردم که و نشاطِ اون لحظشون از مراقبههای دلگرم کننده، بیشتر از هر وقت دیگهای بود و من؟ سراپا مسرتِ تمام.
صبح بخیرِ خشک و خالیِ بیصدای تایپ شده و دیرتر از موعد و از سرِ تکلیف و بینشاط که بدرد نمیخوره، هیچکس دوست نداره. صبح بخیر باید صبح رو خیر کنه مآهی. باید نورِ آفتاب از لای کلماتِ تلفیق شده با صدای خوابآلود بزنه بیرون و بتابه به صورتت که جون داشته باشی از زیرِ پتوی نرم و گرمت بیای بیرون و روز از نو شروع بشه. صبح بخیر باید شخصیسازی بشه و الا این معمولیا رو که همه بلدن مآهی.