باید کمی حسِ طراوتی آشنا برایمان باقی مانده باشد، که روزها را از گلویمان پایین ببرد.
عیون .
ماهی صدام میکرد. همیشه با جدیتِ تمام میگفت: آدما رو میبینی؟ بیخودی سرشونو گرفتن بالا که ماهِ توی
از کنارم که به سرعت عبور میکرد برای لحظهای خزونِ مژههاش رو تماشا کردم، که سایهی تیره انداخته بود روی چشمهایی که عطرِ خوشِ دارچین میدادن.
سکوت کرده بود اما چشمهای دارچینی فریاد میزدن که "ماهی خانوم! ما عمیقاً توی حدِ فاصلِ بینِ شونههات گیر کردیما."
نامۀ شمارۀ یک؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲۷ آذر ماهِ سالِ دلتنگی .
سلام نورِ دیده، امیدوارم احوالتان خوب و ایامتان
بر وفقِ مُراد بچرخد و به دلخواه بگذرد.
الیوم که این کاغذ را از کلماتِ دل، سیاه میکنم،
سوزِ پاییز کمی بر دلتنگیهایمان افزوده و جیرۀ صبر و قرارمان را کاهش داده.
آنجا که شما هستید را نمیدانم اما اینجا احوالِ هیچکس متعادل نیست و همه در قعرِ پاییز، به هر بهانهای خونِ دل میخورند و آبِ دیده را به بدرقۀ عزیزانِ رفتهشان،
روانه میکنند.
چند روز پیش، دخترِ کوچکِ همسایۀ دیوار به دیوارمان راهِ آسمان را در پیش گرفت و جسمش گرفتارِ خاکِ سرد شد. میگفتند ضربانِ قلبش متوقف شده اما من از نزدیکانش شنیده بودم که درِ گوشی زمزمه میکردند از بیآغوشی هلاک گشته.
ترسناک نیست ؟
از چند روزِ ماضی تا کنون فکر میکنم نکند ما هم از بیآغوشیِ پاییز جان دهیم و چله را ندیده رختِ خاک بر تن کنیم ؟
توصیه میکنم گاه گاهی دو دستی خود را در آغوش بگیرید، مبادا زبانم لال اجلِ پاییزی به تنتان رخنه کند و تمام شویم.
کنجِ دنج ؛ [ لبخند* ]
نامۀ شمارۀ دو؛| مکتوب شده
در تاریخِ ۲۹ آذر ماهِ سالِ دلتنگی .
سلام عزیزِ جان، احوالتان خوب است ؟
مکتوباتِ فرحبخشتان را دریافت کردم و شبانه که ماه و ستارگان طبقِ معمول روی سقفِ حجره سُکنا گزیدند،
در گوشۀ دنجی با نورِ دیده و دل چند باری از نو
خواندم و خواندم و خواندم ..
پرسیده بودید دلتنگ میشوم ؟
باید بگویم که گاهی. صبحها، ظهرها، شبها،
شاید هم همیشه.
زیاده عرضی نیست، جز اینکه تقاضای کوچکی دارم. میشود کمی دستهایتان را به سراغِ گیسوهایِ پریشان بفرستید ؟
شقایقِ زندگی میخواهد چمدان ببند و برود، دستهایتان را برای ماندنِ شقایقها نیازمندم.