عزیزِ ماندگارِ من؛
پیچ و تاب دادنِ کلمات را میخواهم چه کار؟ دل که گوشهی کوچک و نا چیزیست، تمامِ جان برایِ قدری بودنت تنگ شده.
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
ای کاش توانش رو داشتم که دائما در حالِ نوشتن باشم. به وقت دلتنگیها انقدر کلمۀ «دلتنگی» رو روی صفحۀ خالی و سفید دیکته کنم و بنویسم که تموم بشن و به تندی از دل فرار کنن. ایامِ بیجون و غمگینِ ناشی از خواستنها و نداشتنها «غم» رو توصیف کنم و از آزار و اذیتهای شبونهش مکتوب کنم که خودش چمدون رو جمع کنه و از چهاردیواریِ بیسر و صدام کوچ کنه؛ اما صد حیف که داستانِ ای کاشها تموم شدنی نیست.
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
وسایل را در کولهی مشکیاش جمع کرده بود و میخواست بردارد و روی شانهاش بگذارد که چهرهی غم زدهام را دید. تمامِ غمِ آن روز را ریخته در نگاهم و ماتِ آن لحظاتِ بیرنگِ خداحافظی بودم. بیجان و بیطاقت گره ابرو را کور تر کردم و گفتم: نمیشد منو کوچیک کنی بزاری جیب کوچیکهی جلوی کولهت که همراهت باشم؟ به خیالِ ناممکنِ بچهگانهام خندید و با انگشتِ سبابه به سینهاش اشاره کرد. لحظات نم نمک رنگِ سبزینهها را به خود میگرفتند وقتی میگفت: تو که همراهمی.
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
هدایت شده از . 𝖶𝗂𝗌𝖾 𝖬𝗂𝗇𝖽 .
﹙ درود و نور اهاليِ ایتا. 🪐 ﹚
﹙ این پیام رو تويِ چنلتون فورکنید، و تایپِ شخصیتيتون [ 𝖬𝖡𝖳𝖨 ] رو ذکر کنید،
تا بر اساسِ شخصیتِ شما و وایب [ حسِ درونياي ] که از شما ميگیرم بگم که:
[ برايِ تفریح چه مکانهایي رو ترجیح میدید؟ ] + [ اگر مشکلي پیش بیاد، چطور با اون مشکل برخورد میکنید؟ ] + [ برايِ ورودِ آدمها به زندگیتون چه صفاتي رو در نظر ميگیرید؟ ] + [ و در نهایت سه تصویري که شما رو توصیف میکنن ]
رو بهتون تقدیم کنم. ﹚
﹙ جهتِ قرارگیريِ لینكِ چنلهاتون. ﹚
﹙ جهتِ دیدنِ تقدیميها. ﹚
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
[ چرا موقعِ نقاشی کشیدن، لباس سفید تن میکنی؟ ]
با صدای خسته و کمی گرفتهاش به خود آمدم و قلمو را به آرامی آغشته به رنگِ ملایم و لطیفی از قهوهای کردم و نقاطِ مشخص شدۀ روی بوم را عمودی رنگ زدم.
[ من شیفتۀ نگه داشتن و ثبتِ خاطراتم و لباسِ بلند و سفیدِ نقاشی کمک میکنه که خاطرات و داستانهای اعجابانگیزِ هر طرح رو توی دلش جا بدم و رنگها رو روی سطحِ بیکلامش بنوازم. ]
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
کلامی نگفت و به من و غرق شدنهایم خیره شد.
با طمأنینه رنگها را به کمک قلمو یکی پس از دیگری روی بوم میرقصاندم و موسیقیِ فرحبخشِ آن روز نزدیک به اوج بود. قلمو را با همان لباسِ سفید که اکنون غرق در بوسهی رنگها بود، پاک کردم و کنار گذاشتم.
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
کمی جلوتر آمد و نگاهی عجیب به ما انداخت و پس از مکثی کوتاه گفت: [ باز هم چشمهاش ؟ تعداد بومهایی که از چشمهای آشنا کشیدی، خیلی وقته که از دستم در رفته. ] لب به خندهای تلخ باز کردم و گفتم: [ هر موقع که غمگینم چشمهای اونو میکشم؛ تنها وجهِ اشتراک من و این چشمها غمِ نهفتهست. غمگینم، درست مثلِ غمِ همیشگیِ چشمهای قهوهایش. ]
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
۱۹ بهمن ۱۴۰۲