در کنارِ من، بزرگتر از چیزی بود که از فاصلهی چندمتری دیده بودم. کمی به تابشِ نورِ لطیف به چهرهی پختهاش نگاه کردم و حاصلِ خواستنهای چهار ساله را در عمقِ نگاهش یافتم. چهار سالِ پر تلاطمی که روزهای تلخ و گَس و شیرینش به دوستداشتنهای مدام گذشته بود.
ارغوانِ عشق؟ شاید این زمزمه مناسب بود برای موجودِ عظیمی که شبیه به جعبۀ تعلقاتِ چهار سالهام همواره در کنارم زندگی میکرد و نفس میکشید و من میخواستم که ابدی شود.
آدمها واقعا عجیبند؛ مثلا همین آدمی که رو به روی من ایستاده و بدون پلک زدن، در سکوتِ کامل به چشمهایم خیره شده. نگاهش آشناست، انگار که جایی او را دیده باشم و ذهن یاری نکند برای یادآوریاش.. نمیدانم چه میخواهد بگوید اما هر چند دقیقه یکبار اراده میکند که دهان باز کند و سکوت را بشکند اما باز تسلیمِ صدای سکوت نمیشود. دستم را پیش میبرم که دستش را به گرمی بفشارم اما.. دستم از آینه رد نمیشود و محکم به شیشه میخورد و صدای شکستن، سکوت را از بین میبرد. درونِ آینهی شکسته به چهرهی در هم و غمگینش نگاهی میکنم که لب باز میکند و میگوید: دلم برات تنگ شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذرِ عمر چگونه بود؟ انتظار در انتظار.
گوشۀ خیابانِ نیمه شلوغ ایستاده بودم به تماشای هیچچیز و همهچیز. نوارهای شبنمای لباسِ نارنجیِ جیغَش از دور هم مشخص بود. انگار با برگهای خیسِ افتاده روی زمین، درِ گوشی حرف میزد و برای همین هم مدام سرش رو به پایین بود و حتی وقتی گربهی خاکستریِ بازیگوشی، به سرعت از پیش او رد شد، هیچ توجهی نکرد.
کمی نزدیکتر که آمد، صدای زمزمههای آرامش هم واضحتر شد و زیرِ لب نجوا میکرد: [ دیدمَت، بوسیدمَت، بوییدمَت در خواب؛ از تو دنیا زنده میشد آن شبِ مهتاب. ] خسته نباشیدی به او گفتم و باز فقط تماشایش کردم.
پس از دقایقی سرش را بلند کرد، جارو را به دستِ چپش داد و به سمتم آمد، پرسید: [ عاشقی؟ ] سکوت را تحویلش دادم و نگاهم را از او دزدیدم که ادامه داد: [ چشمات داد میزنه! اگه عاشقی پس سکوتت چیه بچه جون؟ عشق که خاموش و بیصدا نمیشه، باید فریاد زد. ]
کمی خجالت زده نگاهش کردم و اکنون چهرهی غمزدهاش را میدیدم که خطوطِ ریز و درشتش حرفها داشتند. به آرامی سرش را کمی بلند کرد و گفت: [ تا دیر نشده دست بجنبون، مالِ من یکساله که دیگه تو این دنیا نیست. عجله کن! باید گرم ببوسی، محکم بغل بگیری، عمیق بو بکشی که مبادا بعداً حسرت بخوری. بگو.. بگو که دوستش داری، زمان بیرحمتر از اینحرفاست. ] او رفت و من ماندم، غرقِ در حرفهایش..