مرا مکانِ امن خواند و پس از آن پروانههای کوچکِ ارغوانی، قلبم را برای ساکن شدنش مهیا کردند. دستهایم را به رویش گشودم و او را به زندگی در جوارِ تنم فرا خواندهم.
عزیزِ ماندگارِ من؛
خواستم دروغِ سیزده را اینگونه بنویسم که «دلم هیچ هم برایت تنگ نَشُـ ..» اما انکارِ این دلتنگیِ بیسابقۀ بیبدیلِ بِکر، از توانِ من و دروغِ سیزده هم خارج بود و طبق معمول، همان جملۀ همیشگی را نوشتم.
ما را چه شد که در آبادیِ چشمها به دام افتادیم و کشتیِ دلمان در خلیجِ مژهها به گِل نشست و خواندیم که وجودِ عشق نامیراست ؟
او زیبا به خواب میرود و این زیبایی به قدری به یادماندنیست که از فواصلِ دور هم به راحتی در صفحۀ خیال نقش میبندد؛ حتی اگر در پیشِ چشمانم نباشد و از این تن به آن تن به قدرِ هزار سالِ نوری فاصلهی دلخراشِ جانکاه باشد و من به عطشِ و اشتیاقِ دیدار، ایامِ رنجورِ غریب را در گوشهای از این مکاتباتِ هر روزه، بگذرانم. از زیباییهای بیبدیل و بینظیر و تماشایِ پایان ناپذیرش، نوشتم، نوشتم و بازهم نوشتم که او آب است و آب، تشنگی میآورد، سیراب میکند و آب غرق میکند.
عیون .
به اخبارِ جان خراشِ غزه عادت کردیم ؟ گوشهای عادت کردهمان، دستهای کم توانی که حداقل کارشان نوشتن
ثُمَّ استَقاموا و استَقاموا و استَقاموا.
عیون .
و تلك قضیة ..
از همان قضایایی که در اعماقِ چشمهای بیمناکِ کودکی، صحنۀ انفجارِ بمب و صدای دلخراشش را فریاد میزند. از همان قضایایی که دستِ کوچکِ کودکان را در زیر آوار میبیند و همان قضایا که فریادهای مادرانۀ پر از رنج و درد را یادآوری میکند و طالب است که بیصدا اشک بریزیم به یادِ قضایای هر روزهشان. این با ترس از خواب پریدنها، سنگکوب کردنها، فریادِ دختران و زنانِ مظلومی که عفت و حیا را لحظهای پس نمیزنند و غیور مردانی که ایستادگی را از کودکی میآموزند و استقامتهای چندین باره و این مظلومیت، گامهای پر توان و مشتهای گره کردهی ما را میطلبد که پیغامِ «فتحٌ قریب» را به گوش مومنان برسانیم.
حرفهای کوتاه و بلندش را در هالهای از ابهام و دوراهیِ گفتنها و نگفتنها نهاده بود و لب از هم باز نمیکرد که آنها را ادا کند. او و حرفهای خستهی گِلآلودش را به آغوشِ امنِ آرام دعوت کردم که تلاطمِ درونیاش فروکش کند و کمی از آشفتگیهایش کاسته شود که مبادا سنگ شوند و در گلو بمانند و خفگی خطِ پایانِ این حیات باشد؛ مبادا اشک شود و بیصدا و ساکن از چشمهایی پایین بریزد که همیشه حرفهای زیادی داشتند و من، خط به خط همه را میخواندم. گیسوی بلندِ منِ در بغل را، پشتِ گوش زدم و گفتم: هیچ چیز را به بعد نسپار عزیزِ من؛ "بعد" را هیچ احساسِ عمیقی هم جوابگو نیست. بعد، بارانِ نادرِ بهاری بند میآید. بعد، برفِ یکدستِ زمستانی ذوب میشود. بعد، زمانِ درست، با پایانِ تلخ روبوسی میکند. بعد، آدمهای در انتظار، ذوقِ بیاندازهشان کور میشود. بعد، احساساتِ عمیق به سطح میرسند. بعد، گذرِ عمر کیلومتر بر ساعت میشود و همچون اسبِ تیزپا میدود. بعد، قهوهات یخ میکند و چای از دهان میافتد. بعد، خستگیهای انباشته مداوا نمیشوند. بعد، گیسوی بلندت، سپید میشود و بعد، دیر خواهد شد.