عیون .
به اخبارِ جان خراشِ غزه عادت کردیم ؟ گوشهای عادت کردهمان، دستهای کم توانی که حداقل کارشان نوشتن
ثُمَّ استَقاموا و استَقاموا و استَقاموا.
عیون .
و تلك قضیة ..
از همان قضایایی که در اعماقِ چشمهای بیمناکِ کودکی، صحنۀ انفجارِ بمب و صدای دلخراشش را فریاد میزند. از همان قضایایی که دستِ کوچکِ کودکان را در زیر آوار میبیند و همان قضایا که فریادهای مادرانۀ پر از رنج و درد را یادآوری میکند و طالب است که بیصدا اشک بریزیم به یادِ قضایای هر روزهشان. این با ترس از خواب پریدنها، سنگکوب کردنها، فریادِ دختران و زنانِ مظلومی که عفت و حیا را لحظهای پس نمیزنند و غیور مردانی که ایستادگی را از کودکی میآموزند و استقامتهای چندین باره و این مظلومیت، گامهای پر توان و مشتهای گره کردهی ما را میطلبد که پیغامِ «فتحٌ قریب» را به گوش مومنان برسانیم.
حرفهای کوتاه و بلندش را در هالهای از ابهام و دوراهیِ گفتنها و نگفتنها نهاده بود و لب از هم باز نمیکرد که آنها را ادا کند. او و حرفهای خستهی گِلآلودش را به آغوشِ امنِ آرام دعوت کردم که تلاطمِ درونیاش فروکش کند و کمی از آشفتگیهایش کاسته شود که مبادا سنگ شوند و در گلو بمانند و خفگی خطِ پایانِ این حیات باشد؛ مبادا اشک شود و بیصدا و ساکن از چشمهایی پایین بریزد که همیشه حرفهای زیادی داشتند و من، خط به خط همه را میخواندم. گیسوی بلندِ منِ در بغل را، پشتِ گوش زدم و گفتم: هیچ چیز را به بعد نسپار عزیزِ من؛ "بعد" را هیچ احساسِ عمیقی هم جوابگو نیست. بعد، بارانِ نادرِ بهاری بند میآید. بعد، برفِ یکدستِ زمستانی ذوب میشود. بعد، زمانِ درست، با پایانِ تلخ روبوسی میکند. بعد، آدمهای در انتظار، ذوقِ بیاندازهشان کور میشود. بعد، احساساتِ عمیق به سطح میرسند. بعد، گذرِ عمر کیلومتر بر ساعت میشود و همچون اسبِ تیزپا میدود. بعد، قهوهات یخ میکند و چای از دهان میافتد. بعد، خستگیهای انباشته مداوا نمیشوند. بعد، گیسوی بلندت، سپید میشود و بعد، دیر خواهد شد.
هدایت شده از طهران.
دلم میخواد یه کودکِ سه چهار ساله باشم که یه بغل مُـهر برداشته و داره تو رواق حرم بدو بدو میکنه و هیچکس هم بهش چیزی نمیگه و قربون صدقش هم میرن و خوراکی هم میدن بهش و پتو نـَرمالو هم پیچیدن دورش که سرما نخوره و خادما هم پرِ پشمکیِ سبز هم میکشن به کَلهش و نهایت دعا کردنشم اینه که خدایا اون یویو چراغدار دَکـه رضوی رو باباش براش بخره. دنیای بزرگسالی بمونه برای مابقی اشرفهای مخلوقات.
خطوطِ روی چهرۀ آدمها پر از حرفهای ناگفتهایست که در بینِ ایامِ نقش بستنِ این رشتههای پُر قصه، در سینه مُهر و موم کرده و نگاه داشتهاند. خطوطِ ریز و درشتِ عریض و طویل را بخوانید؛ آنها نیاز به خوانده شدن دارند.
آدمیزاد نمیتواند به راحتیِ کودکیاش زنده بماند، راهِ پرپیچ و خمِ زندگی را همچنان ادامه دهد و صبحهای به اصطلاح دلانگیز را چشمِ دوباره به این جهان بگشاید، مگر با وجودِ دلیل و استدلالی که او را سرپا و سرزنده نگاه دارد و به نمایشِ دیگران بگذارد؛ در این زندگانی، دلیل اوست و استدلال، دوست داشتنش.