عیون .
از همان قضایایی که در اعماقِ چشمهای بیمناکِ کودکی، صحنۀ انفجارِ بمب و صدای دلخراشش را فریاد میز
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنتَقِمُونَ !
مرزِ بینِ واقعیت و خیالِ دائمی را زمانی فهمیدم که دستهایش را برای به آغوشِ گرم کشیدن باز کرده بود و نتوانستم تن را به او برسانم.
میگفت، "گاه به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن رخ میدهد" و من در این فکر بودم که ایکاش پیراهنم عطرِ تو را به تار و پودِ خود گرفته باشد!
دلتنگی روزهایم را تغییر میدهد؛
پدر عطرِ او را به روی پیراهن میزند، گلهای آفتابگردانِ توی باغچه بوی او را میدهند و تمامِ ادکلنهای جلوی آینه، یکیست. از عودِ درونِ پنجره بوی او استشمام میشود و خامۀ روی قهوۀ درونِ فنجان نقشِ دلتنگی میبندد و من؟ من هم بوی او را میدهم.
او را دیدم و بر جان نوشتم که " گوشۀ لب است، میتوان با او خندید " و لبخند زدم؛ به درازای شرق تا غرب، به بزرگیِ دوست داشتنی بیتکرار، به عرضِ آغوشِ دلخواه و به طولِ تمامِ عمر.
یکی از بزرگترین باگهای تکراریِ خلقت اینه که نمیشه از دور، محکمِ آخیش دار در آغوش کشید؛ نمیشه گرم بوسید؛ نمیشه اصوات رو بغل و عکسها رو حَی و حاضر کرد؛ نمیشه حسِ لامسه رو دقایقِ طولانی به کار گرفت؛ نمیشه اشکها رو همون لحظه پاک کرد و لبخندها رو به وضوح تماشا کرد.
عیون .
بیکلامِ خیال انگیز ؛
شما رو نمیدونم اما برای من همه چیز رنگ و جنسیت داره؛ مثلا هر کدوم از روزهای هفته از بچگی رنگ داشتن و پنجشنبه بنفشِ گاهی پر هیجان و گاهی آروم بوده. اعداد از جنسیت برخوردار بودن و عددِ هشت رنگِ آجریِ دلانگیزی داشت؛ حتی الان هم گلدونِ پتوسِ توی پنجره یه دخترِ مو بلندِ که گیسو پریشون کرده، یا همین آهنگ، که موقعِ گوش کردنش با هر نُتِ بالا و پایین سبزِ پاستلی و آبیِ خوش رنگِ آسمونی جلوی چشمهام نقش میبنده. نگاهِ خاص و زاویه دیدِ متفاوت به پیرامون، همیشه دوست داشتنیِ.