سلام بر آنان که هر روز را به هنگامِ طلعتِ هور، در مقابلِ خیالمان دستی تکان داده و در دل بذرِ "دوستداشتن" میپاشند.
عیون .
معاشرت با آدمهای خوبِ محترم ردِ خوبی و احترام رو رویِ روحِ شما هم باقی میذاره.
تکرار، تکرار، تکرار ..
او با فراز و نشیبِ همیشگیِ صدایش حرف میزد و من با نگاهی فریفته، پیِ کاوش در فراز و نشیبِ چهرهاش بودم. او از عاداتِ دوست نداشتنیِ آدمها میگفت و من طبق عادت برای بارِ نمیدانم چندم، به جزئیات ریزِ کنارِ او بودن توجه میکردم. او از باقی میگفت و من از خودِ او. با سوالِ کوتاهش که با خنده میپرسید:«حواست کجاست؟» از عمقِ چشمها و درههای عمیقِ شیفتگیام بیرون کشیده شدم و گفتم:«چقدر تیشرت سبز بهت میاد.»
Arman Garshasbi - Benshin Tamashayat Konam (320).mp3
9.24M
بنشین تماشایت کنم ..
بنشین تماشایت کنم ..
بنشین تماشایت کنم ..
دلم میخواست یه بچۀ پنج سالۀ کمی شیطون بودم که لیوانِ بلورِ سرویسِ آشپزخونه از دستش میفتاد و میشکست و فدای سرش میشد، چون اون بچهست. بیدلیل بهونههای بنیاسرائیلی میگرفت و راحت بساطِ گریههای الکی رو به راه میانداخت و بقیه با دلسوزی اون رو به آغوش میکشیدن، چون بچهست. موقعِ خوردنِ آب پرتقال، کاغذِ نقاشیش خیس میشد و اشکهاش سرازیر میشد و دلداریش میدادن و با حوصله قشنگتر از همون نقاشیِ بچگونه رو واسش میکشیدن، چون بچهست. لباسِ چینچینیـش رو با غذای پیش روش کثیف میکرد و بعد از نگاهِ هراسون به آدمها، لبخندِ کشدار تحویل میگرفت و طبقِ معمول «عیبی نداره» رو از زبون بقیه میشنید، چون بچهست. وسطِ بازی و دویدن توی حیاطِ خونه، یهو میفتاد وسطِ باغچه و زانویِ گِلیـش زخم میشد و یه نفر با چسبِ زخم و لبخندِ همیشگی از راه میرسید و باز هم فدای سرش میشد، چون بچهست. از بودنِ توی دستۀ بزرگترها و فکرها و رفتارهای عمیق کمی خستم. کاش میشد کنترلِ زندگی رو دست گرفت و محکم دکمهشو فشار داد و این فیلم رو به عقب برگردوند.
در همان نقطهای ایستادهام که ابتهاج سالها پیش سروده بود؛ غمی، در استخوانی، به جانی، به روحی و رویی، به اشکی، به آهی، به صبری دست و پا شکسته، میگدازد ..
همۀ این قصهها از آنجا آغاز شد که پا در گِل ماندیم. مهرۀ قهارِ دل را کیش کرد و مات را در آغوش کشیدیم. نگاهش مَجالِ گذشتن نداد. شما که آن چشمها را ندیدهاید؛ آن چشمها.. "آن چشمهای شرقیِ دلفریب".
عیون .
بالقَلب خلّیني ؛
"بیا با هم اینو گوش کنیم".
به سمتِ صدا برگشتم و بیهیچ حرفی، هندزفری رو توی گوشِ راستم گذاشتم و اون هم توی گوشِ چپش.
- چی میبینی ؟
چشمهام رو بستم؛ آسمونِ پاکِ بعد از بارون و رنگین کمونِ ملیحِ خوشرنگ، دست تو دستِ نورِ چند تیکۀ خورشید به چهرۀ ذوق زدهم لبخند زدن و ابرها دست تکون دادن..
تایپ کردم: دلم واست تنگ شده، دیدم کوچکنماییِ و حقِ مطلب و دل رو به خوبی اَدا نمیکنه؛ نوشتم: دلم واست کوچولو شده؛ یه مرحله بالاتر و بیشتر از دلتنگیِ، که دل به کوچکترین حالتِ ممکن رسیده و امکانِ کوچکتر شدن یا به اصطلاح تنگتر شدن رو نداره و به اندازۀ نقطههای آخرِ هر جمله شده.