عیون .
پرسید: اسمِ این ایام رو چی میزاری ؟
کمی به عکسهای ثبت شدهی فیروزهای و لبخندها و چشمهای به ذوق نشسته نگاه کردم و کمی هم به بغضِ دلتنگِ مانده در گلو که برای نزدیکترینها در راهِ نفس، لنگر میانداخت و شبها گذر نمیکرد.
روی آخرین عکسِ ثبت شدهی سعدیه کمی زوم کردم و گفتم: آبی؛ آبی بودن این چند روز. اصلا خاصیت رنگِ آبی همینه. یبار دست تو دستِ فیروزهای شاد میاد و اشتیاقِ براق رو میندازه توی عمقِ دوتا چشات. یبار همراهِ سورمهای میاد که ابرای تیره پشتِ شیشۀ چشات کمین کنن و تا تقّی به توقّی بخوره، ببارن. یبار جاش رو میده به آبیِ آسمونی، لبخندِ ملیح میشه و میشینه کنجِ لبات. پس، آبی بودن این ایام.
عیون .
صحبت از آسمانِ چشمِ او بود. و چشم، آن قهوهخانۀ دنجِ دلفریب.
پلههای کوتاهِ قهوهخانۀ محبوب را دوتا یکی گذراند و سر به زیرتر از هر وقتِ دیگری وارد شد و با صدایی که انگار از تهِ چاه بیرون میآمد سلام کرد. به سمتِ میزِ چوبیِ کنجِ دیوار رفت و آرام نشست؛ جایِ همیشگیاش بود. قهوهچی که آمد، بدون اینکه سرش را بلند کند و نگاهش را از خطوطِ نقش بستۀ روی میز بردارد، فنجانی قهوۀ تلخ سفارش داد و بعد از رفتنِ او، پاکتِ بهمن را بیرون کشید. قهوهچی چند قدمی که رفته بود را دوباره برگشت و آرام و با طمأنینه زمزمه کرد: آقا، اگه میشه اینجا سیگار نکشید. دلیلش را که پرسید قهوهچی طفره رفت و فقط به صاحبِ قهوهخانه اشاره کرد. از جا برخاست و در همان حین که به سمتِ پلهها قدم برمیداشت، رو به قهوهچی گفت: میرم بیرون؛ قهوهم که حاضر شد صدام کن. قهوهچی سری تکان داد و بیرون رفتنش را تماشا کرد.
هوای بیرون از قهوهخانه برای او و احوالش بسیار گرم بود، گرمتر از هر وقتِ دیگری، این را میشد از قطرههای عرقِ روی پیشانیِ بلندش فهمید. آخرین دفعهای که به آنجا رفته بود را به خاطر آورد، زمستانِ سالِ ۸۴ بود؛ دقیقا هشتمِ بهمن ماهِ سالِ ۸۴. آن شب سوزِ سرما به استخوان میرسید و در لایه لایهی وجود، نفوذ میکرد اما او از شوقِ وجودِ دیگری، سرخوش و مست بود و گرمای دوست داشتن را برای نخستین بار در چشمهایی قهوهای رنگ، لمس میکرد. چه میدانست که سرمای سوزانِ دلتنگی، جایی در همان حوالی کمین کرده و روزی میهمانِ دل میشود که بسوزاند و بسوزاند و بسوزاند..
نخِ اول که تمام شد، دومی را از پاکت بیرون کشید و فندکِ طلایی را از جیبِ پیراهنِ زغالی رنگش بیرون آورد و سیگار را روشن کرد؛ طوری که انگار دلتنگیهایش دود شده و از وجودش خارج میشوند اما دوست داشتن با همان قوا و اراده در دل میماند که ماندنش همیشه برای دلباخته غنیمت است و دلخواه. قهوهچی برای بار سوم صدایش کرد. به سمت او برگشت و به نشانۀ اینکه متوجهِ او شده سری تکان داد و سیگار را به آرامی روی زمین انداخت و با پاشنۀ کفش خاموش کرد. پلههای قهوهخانه را طی کرد و پشتِ همان میز نشست و فنجان قهوه را در دست گرفت. با نوشیدنِ جرعۀ اول، اخمهایش در هم رفت و جوری که فقط خودش بشنود، نیشخندی به دلش زد و زیرِ لب زمزمه کرد: مثلِ همین قهوهای برام، نبودنت کنارِ این آدم، تلخ و گَسه ولی باز هم دوست داشتنیتر از قبل باقی میمونه.
عیون .
پیرمردِ سالخورده واردِ سالنِ رأیگیری شد و قدمِ اول را که برداشت دهانش را مزین به درود بر خاتمالانبیا کرده و به تمامیِ حاضرین سلام کرد. کمی که جلوتر میآمد، زیرِ لب زمزمه میکرد: ما پیروزیم؛ انقلابِ اسلامی همیشه پیروزه، هر چیام که بشه! لبخندِ آرامی بر چهرهام نشست. مصممتر از هر وقتِ دیگری بسمالله را گفتم و کاغذ را، درونِ صندوق انداختم؛ به امیدِ پیروزی.
[ مآهی؛ اگه خیلی دلتنگ یکی بشی و نتونی کنارش باشی، چیکار میکنی؟ ] لحظهای سر چرخاندم و به چشمهای منتظر و کمی خستهاش نگاه کردم. نفسِ عمیقی را از سینه بیرون دادم و از پنجرۀ اتاق، به ماه، طوری که انگار مقصدِ تمامِ دلتنگیهاست، خیره شدم. [ تو خیالم بهش نگاه میکنم، باهم گرمِ صحبت میشیم، کتابِ محبوب میخونیم، به ماهِ دلربا خیره میشیم، شب رو نفس میکشیم، از روزمرگیها و تکرار حرف میزنیم، فیلم رو همراه با کاسۀ پر از چیپس، تماشا میکنیم؛ درواقع زندگی میکنیم. عجیبه نه؟ من توی خیالات به زندگی ادامه میدم. ]