اویِ خستهی امیدوار را میدیدم..
دلتنگِ دلتنگ بود.
از چشمهای بادامی شکلش، بارانِ بیصدای دلتنگی میبارید.
پیراهنِ سفیدش را بو کردم، همان عطرِ همیشگیِ دلتنگی را میداد؛ ملایم بود و غریب..
موهایش را که شانه میزد، ستارههای دنباله دارِ سفید و درخشانِ لای گیسوانش نویدِ دلتنگی میدادند.
او دائما دلتنگ بود،
اویِ خستهی امیدوارِ درونِ آینه را میگویم.
و پس از ساعاتِ بی شوقِ خاکستری، امیدِ سبزِ پُربار، باز هم در جایِ زخمهایمان ریشه دوانده و جوانه میزند.
عزیزِ محجوبِ من؛
تلخیهای کلام و خستگیهای نگاه و لبخندهای به لب ننشسته و نوازشهای به تن نرسیدهات را به پایِ بیملاحظگیهای زندگی خواهم گذاشت که برایِ ساعتهای ناآرام بهانهی خوبیست؛ نه تو نامهربانی و نه دستهایت.
خلاقیتِ یه سری آدما توی انتخاب و به کار گرفتنِ شیوهی محبتِ غیرِ تکراری و مخصوصِ به خودشون واقعا قشنگه.
عزیزِ صبورِ من،
سهمِ دلتنگیِ هر روزهام برای تو، تنها چیزیست که از تداوم و پایداریاش واهمهای به دل و جان راه نخواهد یافت.
عیون .
از پاییزِ پر غصه ، همیشه دلتنگیِ بی حد و اندازهش نصیبِ ما میشد . نارنگیایِ خوش عطر و تازه سهمِ اون
سراغِ خزانِ مژههایت را گرفته بودم عزیزِ دورِ نزدیک؛
سراغِ مرا اگر میگیری،
در خیالِ ایامی هستم که در ذهن، با تو و چشمهایت زندگی کردم و در زیرِ سایهی مژههایت آسوده خوابیدم.
یقیناً مرا جز تو، با آدمهای این دنیا
هیچ کار و صحبتِ لطیف و نگاهِ معطوفی نیست.