تو که ماهِ بلندِ آسمونی.
بویِ دلتنگی گرفتهایم.
هر کس از کنارمان عبور میکند،
لحظهای از حرکت میایستد،
برایِ دلِ رنجورمان دعایی میکند؛
صبرمان را آفرین میگوید و میگذرد.
عزیزِ خستهی من!
دوست داشتم قلمِ ناتوانم را جانِ تازهای دهم که تواناییِ توصیفِ احوالم را به هنگامِ دیدارت بیان کند، اما.. چه میتوان کرد با قلمِ دلتنگ و کمجانی که به دور از این حس و حالِ دوست داشتنیست ؟
سلام بر آنها که دور از وطنِ خود،
که حد فاصلهی بینِ دو شانهی کسیست،
از خوابِ نیمه آرامی چشم باز میکنند.
باید کمی حسِ طراوتی آشنا برایمان باقی مانده باشد، که روزها را از گلویمان پایین ببرد.