عیون .
یعنی چی که نشد منو بزاره تو کولهـش بِبَره ؟
- چمدونِ بزرگ داری ؟
با کنجکاویِ پنهان شده در صورتم نگاهَش کردم و با تردید جواب دادم: آره. پرسید: خیلی بزرگ؟ سری به نشانۀ تایید تکان دادم و به تندی پرسیدم: واسه وسایلت میخوای؟ لبخندِ ملیحـی بر چهرهی او و خندۀ عمیقی بر لبهای من نقش بست، وقتی میگفت: نه؛ میخوام تو رو بذارم توی چمدون و با خودم ببرم.
واسم پیامِ بلند بنویس. از اونا که خط به خط و کلمه به کلمهش درِ قلب رو باز میکنن و دلنشین میشن. از اونا که یه خروار حوصله به جای بیحوصلگیِ همیشگی، خوابیده. از اونا که بعد از خوندن، ازش اسکرینشات میگیرن که توی دفترچه خاطراتِ این گوشی بمونه و وقتی خسته میشن، میرن اون گوشه موشهها بهش سر میزنن و مثلِ روزِ اول، خستگیا رو میندازن بیرون و تا روزِ بعد درِ دل رو چهار قفله میکنن که مبادا دوباره خستگی پیروز بشه. از اونا که بعد از خوندنش، آخیش رو مهمونِ لبهات میکنه و نفسِ عمیق، هوای ریههاتو تازه میکنه. از اونا که واو به واوش برعکسِ پیامای کوتاهِ گاه بیحوصله، عزیزه و بارها خونده میشه. از اونا که روز به روز کمتر پیدا میشه. توی این روزهایی که همه پیِ ذخیرۀ وقت و مخفف کردنِ حرفها و تموم کردنِ صحبتهاشونن، برام طولانی بنویس، حتی به تکرار..
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت از آسمانِ چشمِ او بود.
و چشم، آن قهوهخانۀ دنجِ دلفریب.
کاش زندگی هم مثل جیتیاِی یه سری رمز داشت. مثلا یه چیزی میزدیم یهو فاصلمون با اونی که علتِ دلتنگیه صفر میشد.
با چشمهای منتظرِ درمانده، بارها گفتیم:
"خدا کند که بیاید سلامت از آتش،
فقط به کوریِ چشمِ یهود، ابراهیم.."
اما اینبار گلستان نیز سوخت و ما به خاطر نداشتیم که مردانِ خدا برای زمینیهای دلبسته به دنیا نخواهند ماند. ربِ عظیم، مردانِ حاضر در میدان را در آغوش میگیرد و انا لله و انا الیه راجعون را به تصویر میکشد و ما؟ بُهت و غمِ همزمان را به چشمِ تا کنون منتظرمان دعوت کرده و "وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ" را زمزمه خواهیم کرد ..
غم! ای یارِ دیرینهام، سلام.
ممنونیم که تند و تند احوالِ نابسامانِ ما را جویا میشوی و ایامی نیست که به خانۀ دل سر نزنی و مهمان نشوی، خوانده و ناخوانده ..
ممنونیم که در این بحبوحۀ لاعلاجیها و خواستنها و نداشتنهای همیشگی، حدالمقدور تو ما را در گوشهای از این جهان، تنها نگذاشتی و نخواهی گذاشت.
ممنونیم که وقت و بیوقت پنجرۀ این چشمهای به انتظار نشسته را باز میکنی که مبادا زبانم لال از بیبارانی خشک شوند و روی اشک را نبینند.
ممنونیم که در حساسترین نقاطِ این حیاتِ لاکردار حضورِ پررنگ و صمیمانۀ خود را به این روح و جانِ غارتزده از جنگِ احساس و منطق، نشان دادی و روز به روز بیش از پیش در این خانه جا خوش کردی.
و در پایان هم، ممنونیم که چشمهایمان را بیرمق، و طراوتِ بیسابقه را به سمت و سوی افعالِ ماضی کشاندی.
عیون .
با چشمهای منتظرِ درمانده، بارها گفتیم: "خدا کند که بیاید سلامت از آتش، فقط به کوریِ چشمِ یهود، ابرا
این ایامِ محزون را به خونِ دل، در دفترِ تاریخ به تکرار مینویسیم و با هر هوای مِه آلود و بارانِ سهمگین، "غمت رها نمیکند مرا" از نو میخوانیم و مُهرِ ابدیتِ حضور و محبتشان را بر این سوخته دل، میکوبیم. یقین دارم که نه تنها از دلِ این ملتِ دلسوزِ دوستدارِ رجاییها و بهشتیها نمیروند، بلکه از یادها هم نخواهند رفت..
اینجاست که ابدیَت مکرر به تصویر کشیده میشود.
از اشکِ دمِ مَشک یه مقدار خسته شدم،
باید همون روزِ خلقت، اعتراض میزدم و
یه مدلِ دیگه برمیداشتم.
ساعت از نیمهشب گذشته. در گوشهای از این اتاقِ خالی از نور، در عمقِ تاریکی نشستهام و برخلاف شبهای گذشته، عادتِ ترس از تاریکی مطلق را فراموش کرده و چراغِ پشت پنجره را روشن نکردهام. تنها چیزی که در این ظلمت حس میشود، رایحۀ عطرِ خوشِ سَوجِ پیچیده شده در هواست که هر لحظه بیشتر از قبل آن را به خوبیِ همیشه استشمام میکنم. بینیام را برای بیشتر بو کشیدن قلقلک میدهد و چند نفس عمیق میکشم و حسِ سبکی را به وضوح در ریههایم حس میکنم، اما در سرم؟ نه.
این افکارِ بینظمِ درهم بَرهمم را نمیدانم کجای دل میتوان گذاشت! لاکن ناچار میشوم در این سیاهی هم مآهیِ همیشه در صحنۀ پنهان شده در درونم را صدا بزنم، بلکه بیاید و کمی به صحبتها و فکرهای این ذهن و جسمِ سردرگمِ بیزار از شلوغی گوش دهد. چهرهاش را نمیبینم اما از صدای کمی گرفتهاش واضح است که خستگی این روزها بر او چیره شده و توانش را دو نیم کرده. کمی گلویم را صاف میکنم و احوالش را جویا میشوم که به تندی پاسخ میدهد: احوالِ من با احوالِ تو چه فرقی داره دخترِ ناحسابی؟ ما هر دو یه نفریم، نکنه هر دفعه یادت میره؟
نفسِ عمیقی کشیدم و قدری از جیرۀ محفوظ شده از سَوِج را از دست دادم و گفتم: مآهی! یه وقتایی به یه نقطه و ایستگاهی میرسی که زمان میدوه و تو پشتِ سرش نفس نفس میزنی برای اینکه به زندگی برسی و کم نیاری که مبادا غولِ بزرگِ پشیمونی بیاد و بشینه ورِ دلت تخمه بشکنه و به ریشِ تو بخنده که نتونستی به زمان برسی! اسمِ این بازۀ زندگی رو چی میشه گذاشت؟ شاید، استیصال ؟