eitaa logo
|°پر پرواز ✌️🇮🇷
101 دنبال‌کننده
576 عکس
286 ویدیو
51 فایل
-وأنتَ‌المَفزَعُ‌فِي‌المُلِمّات و تو پناهي در هر پیشامدِ بد!🤍🌱 🌱ادمین : @sadat7894 @zhramin
مشاهده در ایتا
دانلود
💝😉 😂 آشپز وكمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها. رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت. بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود.😆 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: (( ما گشنمونه ياالله ! ))🙈 كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت: حاجي! اينها ديگه كيند! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي؟!! فرمانده با خنده پرسيد چي شده؟😅 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند!!😱 آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره. 😝 حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمي چشماشو باز وبسته كرد. 😳 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت: جل الخالق !؟ 😯 اينها ديونه اند يا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند😃 ‌ᷝᷡᷝᷝᷝ @StudentCircle
😂اینطوری لو رفت...!😂 . . ⭕️دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»😳 گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎 . می‌خندیدند😂 . گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.😎😂 پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود.😁😎😁 بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. . . @StudentCircle
.: یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی تدارک دیدم و گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند. ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم داد. یکی از بچه ها، بار اول بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁." (خاطرات _ به نقل از سایت ) @StudentCircle
🔹تعارف، اومد نیومد داره آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم. تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویزكنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود. تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند. با آخرین رمق شروع كردم به یاحسین و یامهدى كردن. آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم. اولى خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم ، الحمدلله».رو كرد به دومى و گفت: «خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده. برویم سراغ كس دیگر» جا خوردم.😶 اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب. اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند.☹️ زدم به كولى بازى: «اى واى ننه مُردم! كمكم كنید دارم مى سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابى مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد. براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولى گفت: «مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادى مى كنه!» دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!😂😂😁 @StudentCircle
.«خاطره ای از رزمنده ی محترم جناب ابوعلی، دوست و هم رزم شهیدصدرزاده» . .یه چند روز قبل از عملیات بصرالحریر، با جمعی از دوستان ، شامل سید ابراهیم،ابو عباس، ابو زینب، دانیال، سید سجاد و...نشسته بودیم ... .شهید صدرزاده با حالت خیلی جدددی رو به یکی از بچه ها،شروع کرد به تعریف کردن خواب دیشبش... خواب دیدم که قیامت شده ،حساب کتاب و پل صراط و... .خلاصه بهش گفت : من تا اومدم از پل صراط رد بشم، پاهام لرزید و از پل افتادم و دست و پاهام شکست، خیلی غصه خوردم و حالم گرفته بود که سنگینی بار گناه و معصیت، نذاشته از پل رد بشم و وسط راه سقوط کردم... .با خودم درگیر بودم که تو (اشاره به همون رزمنده )اومدی و خیلی سبک بال و با شادی داشتی از پل عبور میکردی که متوجه آه و ناله ی من شدی و دلت به حالم سوخت و چون دست و بالم شکسته بود، من رو روی پشتت سوار کردی و با خیال راحت از پل صراط عبور کردی... .خلاصه، رسیدیم دم در بهشت... تو هم یه حس خیلی خوبی داشتی و از اینکه تونسته بودی من رو هم از پل رد کنی، احساس غرور میکردی... نگهبان بهشت تا چشمش به ما افتاد و دید من روی پشت تو ام، با صدای خیلی محکمی رو به من گفت : خودت بیا تو و افسار.... رو ببند دم در...😂😂😂 کل بچه ها از خنده ترکیدن... اینقدر جدددی تعریف میکرد که تا لحظه ی آخر هیچ کس فکر نمیکرد سید داره همه رو فیلم میکنه... (ناگفته نمونه که این جوک رو روز قبلش برا سید تعریف کردم و تا یه ربع خندش قطع نميشد و گفت امروز سوتی ندی میخوام اسکولش کنم)😂😂😂 . @StudentCircle
در منطقه درهمان روزهاے اول جنگ، پنج جوان👥 به گروه ماملحق شدند. آنها از یک روستا باهم به آماده بودند. چند روزے گذشت. دیدم اینها اهل نیستند❌ تا اینکه یک روز با آنهاصحبت ڪردم. بندگان خدا آدم هاے خیلے ساده اے بودند... 🔰آنها نه سواد📝 داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه♥️ به آماده بودند جبهه. از طرفے خودشان هم دوست داشتند ڪه نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن ، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: 🔰این آقا پیش نماز شما، هر ڪارے ڪرد شما هم . من هم ڪنار شما می ایستم وبلند بلند نماز را تڪرار مے ڪنم تایاد بگیرید👌 🔰ابراهیم به اینجا ڪه رسید دیگر نمیتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😂 چند دقیقه بعد ادامه داد: در رڪعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع ڪرد راخاراندن، یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردند به خاراندن سر😅 🔰خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را ڪنترل مے ڪردم. امادر وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت خم شد ڪه مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز ڪردند😄 اینجا بودکه دیگر نتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیر خنده😂😆 خاطره ے شیرین از 🌹🍃🌹🍃 @StudentCircle
به سلامتی فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد. نگه داشتم؛ سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم. من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟! گفتم: گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!! . مسیرمان تا واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار... . . شادی روح همه شهدا، به خصوص سردار شهید "" . . . . @StudentCircle
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ از بچه هاے خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمانـ(عج)بود😎 .ميگفتند شبـے به كمين رفته بود كه صداے مشكوڪـے شنيد😯. با عجله 🏃 به سنگر فرماندهـے برگشت و گفت: بجنبيد كه عراقـے‌ اند😰 گفتند: شايد نيروهاے خودےِ باشند؟🤔 گفته بود: نه بابا 🙁 با گوش‌هاي خودم شنيدم😬👂🏻 ڪ عربـے سرفه مـے ڪردند🤧😂 🕊🕊🌼🕊🕊 @StudentCircle
اردوگاه پر شده بود از خارجے بچه ها مجبور بودند در حضور افسران مصاحبه کنند ... میکروفون را گرفتند جلوے یکے از رزمنده ها افسر عراقے پرسید : پسر جان اسمت چیه؟ اسم پدرت چیه: مش عباس اهل کجایے: کجا اسیر شدے: افسر عراقے که فهمید پسر او را دست انداخته با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد: میگے 😡 اسیر جوان در حالے که خنده اش گرفته بود گفت : نه به 😂😂 @StudentCircle
😅 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابے کتکش زدند. من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد! سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊 🌷شهید سعید شاهدے🌷
😅 🫖کتری و خرج آرپی‌جی🫖 🔸 اردیبهشت ۱۳۶۱ اردوگاه دارخویین. 💢 در اردوگاه بر اثر بی احتیاطی و سهل انگاری اتفاقات ناگواری هم می‌افتاد.😊 ✨ظهر یکی از روزها، هنگامی که همه در خواب بودیم صدای انفجاری در کنار چادر همه مان را بیرون کشید.😨 💢 پیرمردی موسفید که رنگ چهره وحشت زده از محاسنش سفیدتر می‌نمود، به کناری افتاده، آن طرف‌تر کتری بزرگی افتاده بود که ته آن سوراخ بود.🤭 💢دود سفیدی از چاله اجاق برمی خاست. قضیه را جویا شدیم، پیرمرد که هنوز باورش نمیشد زنده باشد، گفت: ✨ کتری را پرآب کردم و گذاشتم روی آتیش تا واسه بعد از ظهر چایی درست کنم.😓 💢 یکی از بچه ها که نمیدونم مال کدوم گروهان بود، اومد پهلوم و گفت: حاجی میخوای زودتر آب جوش بیاد؟.😜 ✨خب منم گفتم آره.🙂 💢اونم از جیبش یه چیز لوله ای بزرگ درآورد و گفت: بیا حاجی این خرج رو بزار زیرش، سه شماره جوش میاد. 🤪 ✨ یکی نبود بهم بگه آخه فلک زده، بچه‌ها که خوابن، تو هم عجله نداری واسه درست کردن چایی، ولش کن بزار با همین خارهای بیابون درست بشه.😑 💢خرج رو گذاشتم زیر کتری.🤐 ✨ نفهمیدم چرا پسره زودی دوید و رفت.😕 💢 یه دفعه دیدم کتری ترکید و یه چیزی از جلوی صورتم رد شد.😟 ✨ فکر کردم اینجا رو بمبارون کردن.🤯 💢 پسرک شیطون خرج پرتاب آرپی‌جی به او داده بود،که شدت انفجار زیادی دارد.😁😂😅 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️