رمان های عاشقانه مذهبی
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت_نهم
حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت
با بقیه روبوسی کرد
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم
رسیدیم
حسین :رقیه جان آجی پاشو
اروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم زل زدم تو چشمای حسین داداش
-داداش خیلی خوشحالم
پیشمی
حسین: منم عزیز دلم
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شمابرو بالا عصر باهم میریم پیش بابا
-چشم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رواے حسین
زینب فرستادم بالا استراحت کنه
خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلندشد
در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم
دوست صمیمیم سیدمجتبی
اول ازهمه وارد شد
و درهمون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع
-ممنونم داداش
بیاید تو
سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم
گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟
سیدمجتبی: آره
محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر
-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه
با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم
سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه
توام خسته ای
فعلا یاعلی
-یاعلی
سیدمجتبی یاالله
مابریم
بچه ها تا دم در بدرقه کردم
فکرم شدیدا درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد
برای احتیاط گفتم کیه
صدای زنونه:بازکنید
دربازکردم حسناخانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل
حسناخانم :ممنون
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@StudentCircle