eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
973 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
544 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحوم نخودکی بهمراه شخصی به کوه معجونی حاشیه شهر مشهد (کوی سیدی کنونی) میروند ،که با یاغی معروفی برخورد میکنند، او شیخ نخودکی و همراهش را به مرگ تهدید میکند و... اصل حکایت سوم: مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل کرد که در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه «معجونی» از کوهپایه‌های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام «محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد. مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند. پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم که نزدیک دروازه شهریم. بعداز ظهر آن روز، به خدمتش رفتم؛ کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟ عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری، بدان که تا من زنده ام، از آن ماجزی سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد. 🌸این حکایت را برای دوستانتان بفرستید.🌸 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حاج شیخ نخودکی به سید هندی دستور میدهد مقدار معینی گیاه کوهی از کوهی در تربت حیدریه بچیند ،اما وی بیشتر از حد نیاز می‌چیند که اتفاقاتی برای وی می افتند . https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
اصل حکایت چهارم: سید ابوالقاسم هندی نقل می کرد: روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه «بیجک صلوة» بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا داده بودند بچینم و با خود بیاورم. طبق دستوربه تربت رفتم، اهالی مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و باشخاصی که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید. اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسید، سر و صدای فراوانی به گوشم خورد، مرکب خود را دیدم که آرام نمی گیرد و مانند آن است که از کسی فرار می کند، ناگهان فریاد زدم: من فرستاده حاج شیخ حسنعلی هستم، اگر به من آسیبی برسانید، شکایت شما را به او خواهم برد. با این جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید. خلاصه، شب را در کوه خوابیدم و پیش از آفتاب، علفها را بر طبق نشانی و بمقدار معین چیدم، ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم که خوب است مقداری هم برای خود بچینم، بی شک روزی مرا به کار خواهد آمد. به محض آنکه خواستم فکر خود را عملی کنم، ناگاه دیدم که سنگهای عظیمی از بالای کوه سرازیر شد، چهار پای من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شاید حرکت سنگهای امری طبیعی بوده است. خواستم مجددا به چیدن آن گیاه بپردازم که دیدم باز سنگها شروع بغلطیدن کرد. این بار فهمیدم که این ماجرا امری طبیعی نیست بالنتیجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم. حاج شیخ چون مرا دیدند فرمودند: ترا چه به این فضولیها؟ چرا می خواستی بیش از حدیکه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی؟ آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم، همواره مراقب حال و کار من بوده است. 👈اگه مفید بود برای دوستانتان ارسال کنید . https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حکایت باغ انگور و دزد چند تن از دوستان از قول مردی به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بود، روایت کردند که: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شبهای جمعه را در بالای بام حرم بیتوته و عبادت می‌فرمود. یک شب از ایشان اجازه خواستم تا برای حفاظت باغ انگوری که در خارج شهر داشتم، بروم. حاج شیخ فرمودند: شب جمعه دنبال چنین کارها مرو و در همین جا بمان و اگر نگران باغ خود هستی، دستور می‌دهم که آنرا نگهداری کنند. خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پیش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بیرون آمدم. اما چون نزدیک باغ رسیدم، دیدم مردی که جوالی همراه داشت بر روی دیوار باغ نشسته است، فریاد کردم کیستی؟ جوابی نداد. نزدیک شدم، حرکتی نکرد، پایش را کشیدم از بالای دیوار روی زمین افتاد، مدتی شانه هایش را مالیدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کیستی؟ گفت حقیقت امر آنکه به دزدی آمده بودم، ولی چون بالای دیوار رفتم، گربه ای نزدیک من آمد و چنان بانگ مهیبی کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم. 👇اگرمفیدبودبرای دوستانتان ارسال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حکایت باغ انگور و دزد در کانال کرامات مرحوم نخودکی همراه فایل صوتی برای دوستانی که فرصت خواندن حکایت را ندارند کانال کرامات شیخ نخودکی https://splus.ir/joingroup/AEoTIsbYTFrjraHFP2nwnA https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز می‌گوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ می‌خواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم.... https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز می‌گوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ می‌خواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم ناچار به زیارت کریمه اهل بیت حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) مشرف شدم و گلایه و درد دل کردم، ما که دربست در اختیار شما اهل بیت(علیهم‌السلام) هستیم و می‌خواهیم شریعت جدّتان را تبلیغ نماییم، ولی کرایه راه نداریم، بالاخره بعد از زیارت قصد کردم به نماز جماعت حضرت آیت الله بهجت بروم. بعد از شرکت در نماز ظهر و عصر، هنگامی که ایشان می‌خواستند بروند، ناگهان به طرف من که در صف دوم نشسته بودم اشاره نمودند، من خیال کردم با کسی دیگر کار دارد دوباره اشاره کردند و فرمودند: «با تو هستم» بلند شدم و به حضورش رسیدم. فرمودند: «پشت سر من بیا».  همراه با عده‌ای در رکاب ایشان رفتیم تا به در منزل ایشان رسیدیم. فرمودند: این‌جا بایست تا من برگردم. داخل منزل تشریف بردند و بعد از چند دقیقه کوتاه برگشتند و دویست تومان پول (که آن زمان خیلی ارزش داشت) به من دادند. عرض کردم: چه کنم؟ فرمود: مگر پول نخواستی؟ جریان یادم آمد.
عرض کردم: این پول زیاد است. فرمود: نه، چند نفر دیگر هم احتیاج دارند، آن‌ها را هم تأمین می‌کنی. به هر حال خداحافظی کردم و عازم تهران شدم، در خیابان چراغ‌گاز که ماشین‌های گیلان از آن‌جا حرکت می‌کردند دیدم چند نفر از رفقا نیز می‌خواهند برای تبلیغ به گیلان بروند، ولی پول ندارند. گفتم: نگران نباشید پول رسیده است، اول رفتیم و نهاری صرف کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و به محض رسیدن به مقصد آن دویست تومان نیز تمام شد». برگرفته از سایت : اندیشه برتر https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
خواهرزاده مرحوم نخودکی، بنام عبدالعلی می‌گفت: به اتفاق حاج شیخ از «ظفره» به طرف اصفهان می‌آمدیم و من بزغاله ای بر دوش داشتم. حیوانک با دیدن گله‌های گوسفند در راه به هیجان می‌آمد و دست و پا می‌زد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد. حاج شیخ فرمودند: چرا عقب مانده ای؟ عرض کردم: این حیوان اذیت می‌کند. فرمودند: بزغاله را نزد من بیاور. چون پیش ایشان بردم، چیزی در گوش آن حیوان گفتند و فرمودند: رهایش کن، از آن پس، بزغاله قریب هفت فرسنگ باقیمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد. کانال مرحوم شیخ نخودکی https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
در سال ۱۲۶۲ در تهران بدنیا آمد. در سن دوازده سالگی پدرش را از دست داد. او دارای ۹ فرزند، شامل: پنج پسر و چهار دختر بود که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. رجبعلی نکو گویان در عالم سیاست نبود، وی پایبند به احکام شریعت و مقلد سید محمد حجت کوه‌کمری بود پدرش، مشهدی باقر، پیشه‌ور بود. رجبعلی نکوگویان (خیاط) در روز ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ هجری شمسی و در سن ۷۸ سالگی درگذشت. او را از عارفان و اهل باطن دانسته‌اند و گفته شده که توانایی شناسایی باطن افراد (در اصطلاح شیعی: چشم برزخی) را داشته‌است. قبر او در ابن‌بابویه تهران است. روحش شاد. کانال شیخ نخودکی https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
یکی از همراهان جناب شیخ رجبعلی خیاط گفت: روزی با تاکسی از میدان سپاه پائین می آمدم ،دیدم خانمی بلند بالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده،صورتم را برگرداندم و پس از استغفار ،او را سوار کردم و به مقصد رساندم. روز بعد خدمت شیخ رسیدم-گویا داستان را از نزدیک مشاهده کرده باشد،گفت: آن خانم بلند بالا که بود؟ که نگاه کردی و صورتت را برگرداندی و استغفار کردی؟ خداوند تبارک و تعالی یک قصر برایت در بهشت ذخیره کرده و یک حوری شبیه همان. کانال شیخ نخودکی. https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc