eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
973 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
544 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ زیبا تقدیم به دختران خوب سرزمینم. نفس به سینه ام این بار پر تلاطم شد رواق در نظرم ناگهان تجسم شد خبر رسید که از ره کریمه آمده است دلم هوای حرم کرد و راهی قم شد به محض این که رسیدم به خطه ي خورشید تمام چهره ي من غرق در تبسم شد و هردو دست ادب رابه سینه بنهادم درود دادم و این سینه وقف خانم شد ولحظه لحظه به روی لب همه ی زوار نوای فاطمــه یا فاطمـــــه ترنم شد میان صحن و سرایش اُبُهَّتی دارد که ذکر راز و نیاز و دعای من گم شد بهشت حضرت معصومه را ببین که چقدر شبیه بارگـــــه آفِتـــاب هشتـــم شد خوش آمدی به جهان اي بهار قلب رضا تولـــــدت مبارک قـــــرار قلب رضا ولادت حضرت معصومه سلام الله و روز دختر مبارک باد حکایات فــــــــــــــــــــــــــــــــــرزانگان 👇 ┏━🇯‌🇴‌🇮‌🇳━━━━━━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓ eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc ┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━PHarzanegan━━━━┛
🍃✨﷽✨🍃 حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد قصد داشت در مراسم جشن ازدواج باشکوهی برایش برگزار کند در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ... از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! حکایات فــــــــــــــــرزانگان 👇 ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━ @PHarzanegan━━━🚥