این ادم برفی رو با دوتا بادکنک که بجای سر وبدنش بهم چسبوندن وبعددورش رو با کاموا که به چسب چوب آغشته کرده بودن پیچیدن وگذاشتن خشک شده،بعدش بادکنکارو ترکوندن برداشتن وداخل کاموارو با پشم شیشه پر کردن.
#ایده
#خلاقیت
#کاردستی
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
شعر : پوشاك زمستاني
لباس های رنگارنگ
سبز و سفید و قشنگ
هرکدوم از لباس ها
لازم باشه با هوا
هوا که سرد و برفیست
لباس گرم و بافتنیست
دستکش و شال و کلاه
بپوشیم وقت سرما
وقتی هوا گرم می شه
لباس نازک خوبه
با لباس مرتب
هستی تمیز و راحت
🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
#شعر
#زمستان
#واحد_کار_زمستان
#پوشاک
#لباس_زمستان
داستان کودکی حضرت موسی (ع)
فرعون پادشاه مصر خوابی میبینه .به اون میگفتند که بچه ای از بنی اسراییل به دنیا میاد که وقتی بزرگ بشه تورو از بین میبره.مادر موسی (ع)همون روز پسری به دنیا میاره.از ترس اینکه به پسرش موسی آسیبی برسونند .بچه رو توی یک صندوقچه ی چوبی میزاره و تو رود نیل رها میکنه ...صندوق با حرکت آب میره و میره تا به کاخ فرعون می رسه.آسیه همسر فرعون زن بسیار خوبی بود.بیرون کاخ صندوق رو میبینه..وقتی چشمش به نوزاد داخل صندوق می یوفته به اون بچه علاقه مند میشه .از شوهرش خواهش میکنه که اونو به فرزندی قبول کنند به خواست خدای مهربون که بهترین نگه دارنده هست موسی سلامت میمونه ودر قصر فرعون بزرگ میشه ..
🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
#داستان
#کودکانه
#فرعون
#پادشاه_مصر
قصه شب”لباس زمستونی”: زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس می دوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را می دوخت، می بافت و به صاحبانش می داد.
خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس بدوزد. لباس های کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد. جیرجی خانم همسایه اش بود.
پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد هم جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، نگاه کرد تعجب کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگر عیبی دارد؟ رنگش بد است؟ جنسش بد است؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوب است. جنسش خوب است، اما سفید و نازک است. مال تابستان است.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم اورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما میخوری! مریض می شوی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون می آمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای حیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم آواز نخواند.
پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتو کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است.
جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر مریض شدم.»
پینه دوز خانم خندید و گفت: «باز خوب شد که فهمیدی وگرنه ممکن بود بدتر شود. چون برف و سرما هنوز در راه است.»
پینه دوز خانم قول داد که همان شب یک پالتو خوب و کلفت برای جیر جیرک خانم بدوزد و برای او بیاورد. جیرجیرک خانم هم قول داد که قشنگ ترین آوازش را برای پینه دوز خانم بخواند.
🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
#قصه
#زمستان
#لباس_زمستانی
#پوشاک
#واحد_کار_زمستان