بی کلام شاد 2.mp3
3.06M
یک روز فلفلی و قلقلی به دیدن مادر بزرگ رفتند
مادر بزرگ فلفلی داشت عکس اقاجون را روی طاقچه تمیز میکرد
فلفلی گفت مادر بزرگ چرا اقا جون فوت کردند؟؟
مادر بزرگ قاب عکس اقا جون را برداشت
کنار بچه ها نشست وگفت بیایید تا براتون بگم
اقا بزرگ خدا بیامرز اتش نشان بود
قلقلی گفت اتش نشان یعنی چی؟
مادر بزرگ گفت اتش نشان ها کسانی هستند که وقتی یه جایی اتش سوزی میشه یا اگه کسی نیاز به کمک داشته باشه به کمک اون میرن
قلقلی گفت یعنی چه کمکی؟؟؟
مادر بزرگ گفت مثلا اگر سر بچه ای لای میله های پنجره در حین بازی گیر کنه
یا مثلا اگه تصادفی بشه و ماشین در هم مچاله بشه و بخوان ادمهای ماشین را بیرون بیارن
یا مثلا اگر یک مار توی خونه باشه
یا اگه یه حیوان توی چاهی بیفته
خلاصه هر جا کمک بخوان زنگ میزدن ١٢۵و اتش نشان ها کمک میدن
اقا بزرگ خدا بیامرز هم اتش نشان بود
وقتی ازدواج کردیم خیلی وقتها شیفت بود
یه روز که پدر شما خیلی کوچک بود تب شدیدی داشت باید میبردمش بیمارستان اما پدرتون خونه نیامد اون موقع ها تلفن همراه نبود.
زنگ زدم ١٢۵مرکز اتش نشانی
و اونجا بود که به من گفتند یجا اتش سوزی شده و رفتند ماموریت
من خیلی منتظرش بودم اما اقا بزرگ دیگه برنگشت
اون روز توی اتش سوزی جان خیلی ها را از اون ساختمون نجات داده بود اما خودش توی اتش سوخت.
اتش نشان ها یک قهرمان هستند بچه ها
چون اونها جان بقیه را از مرگ نجات میدن
فلفلی قاب عکس اقا بزرگ را بوسید قلقلی مادر بزرگ را بغل کرد و گفت مادربزرگ منم دوست دارم یک اقای اتش نشان باشم
فلفلی گفت منم میخوام وقتی بزرگ شدم اقای اتش نشان بشم و یک قهرمان
مثل اقا جونم
مادر بزرگ بچه ها را بوسید به اونها دو تا شکلات داد. و گفت شکلاتتون را بخورید و برید نقاشی بکشید
بچه ها از مادربزرگ تشکر کردند.
دفتر نقاشی هاشون را برداشتند و نقاشی اقای اتش نشان را کشیدند.
راستی بچه های قشنگم شما هم میتونید نقاشی اقای اتش نشان و مادربزرگ را برام بکشید؟؟؟؟
متن قصه از :عاطفه کیامهر
#قصه
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
یک روز فلفلی و قلقلی به دیدن مادر بزرگ رفتند
مادر بزرگ فلفلی داشت عکس اقاجون را روی طاقچه تمیز میکرد
فلفلی گفت مادر بزرگ چرا اقا جون فوت کردند؟؟
مادر بزرگ قاب عکس اقا جون را برداشت
کنار بچه ها نشست وگفت بیایید تا براتون بگم
اقا بزرگ خدا بیامرز اتش نشان بود
قلقلی گفت اتش نشان یعنی چی؟
مادر بزرگ گفت اتش نشان ها کسانی هستند که وقتی یه جایی اتش سوزی میشه یا اگه کسی نیاز به کمک داشته باشه به کمک اون میرن
قلقلی گفت یعنی چه کمکی؟؟؟
مادر بزرگ گفت مثلا اگر سر بچه ای لای میله های پنجره در حین بازی گیر کنه
یا مثلا اگه تصادفی بشه و ماشین در هم مچاله بشه و بخوان ادمهای ماشین را بیرون بیارن
یا مثلا اگر یک مار توی خونه باشه
یا اگه یه حیوان توی چاهی بیفته
خلاصه هر جا کمک بخوان زنگ میزدن ١٢۵و اتش نشان ها کمک میدن
اقا بزرگ خدا بیامرز هم اتش نشان بود
وقتی ازدواج کردیم خیلی وقتها شیفت بود
یه روز که پدر شما خیلی کوچک بود تب شدیدی داشت باید میبردمش بیمارستان اما پدرتون خونه نیامد اون موقع ها تلفن همراه نبود.
زنگ زدم ١٢۵مرکز اتش نشانی
و اونجا بود که به من گفتند یجا اتش سوزی شده و رفتند ماموریت
من خیلی منتظرش بودم اما اقا بزرگ دیگه برنگشت
اون روز توی اتش سوزی جان خیلی ها را از اون ساختمون نجات داده بود اما خودش توی اتش سوخت.
اتش نشان ها یک قهرمان هستند بچه ها
چون اونها جان بقیه را از مرگ نجات میدن
فلفلی قاب عکس اقا بزرگ را بوسید قلقلی مادر بزرگ را بغل کرد و گفت مادربزرگ منم دوست دارم یک اقای اتش نشان باشم
فلفلی گفت منم میخوام وقتی بزرگ شدم اقای اتش نشان بشم و یک قهرمان
مثل اقا جونم
مادر بزرگ بچه ها را بوسید به اونها دو تا شکلات داد. و گفت شکلاتتون را بخورید و برید نقاشی بکشید
بچه ها از مادربزرگ تشکر کردند.
دفتر نقاشی هاشون را برداشتند و نقاشی اقای اتش نشان را کشیدند.
راستی بچه های قشنگم شما هم میتونید نقاشی اقای اتش نشان و مادربزرگ را برام بکشید؟؟؟؟
متن قصه از :عاطفه کیامهر
#قصه
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه #نشانه_اَ داستان انار و قاصدک تثبیت نشانه اَ
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
فصل پاییز
پویا محکم توپ را به طرف نیما برادر چهارساله اش شوت کرد.اما توپ به درخت خورد و برگ های درخت ریخت روی زمین نیما به طرف توپ که میرفت زیر پاهایش صدای خرد شدن برگ ها را می شنید.و به پویا گفت:نگاه کن چقدر برگ های این درخت زرد شده فکر می کنی چه شده؟پویا گفت : نمی دانم بیا برویم از پدر بزرگ بپرسیم پدر بزرگ در حال رسیدگی به باغچه کوچک حیاط بود که بچه ها نزدیکش آمدند و پرسیدند:پدر بزرگ آیا درخت بیمار شده که اینگونه برگ هایش زرد شده و می ریزد؟پدر بزرگ با خوشرویی دستی به سر پوریا و نیما کشید و گفت:نه بچه های عزیزم درخت بیمار نشده در فصل پاییز برگ های درختان زرد می شوند و می ریزند و شاخه های درخت به ظاهر خشک می شود.تمام فصل سرما درختان به همین صورت هستند.وقتی پاییز و زمستان تمام شود بهار از راه می رسد و درختان دوباره جوانه می زنند و سبزه می شوند.پویا و نیما خوشحال و خندان از اینکه درخت باغچه شان حالش خوب است توپشان را برداشته و به بازی شان ادامه دادند.
#قصه
#پاییز
🌀🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
#قصه
#آتش
🔥💥🔥💥🔥
یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: «من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم.»
موشی گفت: «منم بپزم، من بپزم؟»
مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد.
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: «وای! تو کجا بودی؟!»
مامان موشی خندید و گفت: «موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام.» و رفت گردو بیاورد.
🔥💥🔥💥🔥
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: «آواز هم که بلدی بخونی!» آتش گفت: «بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم.»
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.
🔥💥🔥💥🔥
موشی گفت: «چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله!» بعد رفت جلوتر و گفت: «یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟»
آتش چرخ خورد و گفت: «موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی!» موشی گفت: «اگر تکان نخوری، می تونم.» و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: «وای چه داغی!» آتش گفت: «بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوای؟»
🔥💥🔥💥🔥
موشی گفت: «نه، نمی خوام.» و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: «نرو جلو می سوزی!»
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: «وای چه داغی!» و رفت پیش موشی.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
– جیریک جیریک، جیریک جیریک!
🔥💥🔥💥🔥
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک…
موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: «توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شماها آشید؟!»
مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: «وای الان می سوزی! بیا پیش ما قایم شو!»
آتش گفت: «نترس موشی! مامانت مواظبه.»
🔥💥🔥💥🔥
موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت.
#واحدکار-زمستان
#منابع_حرارتی
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
روز و شب
سیندی خرسه روی تختی از گلها نشست. پروانهها و زنبورها دور و برش پرواز میکردن و مشغول جمعکردن گردهٔ گل بودن.
سیندی بوی گلها رو خیلی دوست داشت؛ چون این بو خیلی دلپذیر و عطرآمیز بود. هر روز صبح که خورشید بالا میاومد، سیندی برای صبحانه یک ظرف عسل میخورد و بعد به باغ گلها میرفت. سیندی آفتاب رو موقعی که هوا صاف و بیابر بود خیلی دوست داشت. چون میتونست همهٔ گلها رو ببینه و حتی گلبرگهاشون رو بشماره. اون دوست نداشت در موقع تاریکی هوا از خونه بیرون باشه. سروصداهای بیرون، اون رو میترسوند: جغدها هوووو میکشیدن! مارها خشخشکنان از لای گلها حرکت میکردن، و موجودات ترسناک دیگه هم به این طرف و اون طرف میدویدن. سیندی روز رو خیلی بیشتر دوست داشت.
یک روز سیندی تکوتنها نشسته بود و گلبرگهای بنفش گلها رو میشمرد. اونقدر شمرد که خوابش برد. وقتی بیدار شد، خورشید غروب کرده و هوا تاریک شده بود. ماه وسط آسمون میدرخشید. ستارهها همهجا چشمک میزدن. سیندی صدای جیرجیر یک جیرجیرک رو شنید.
سیندی که از این صدا ترسیده بود، گفت: «این صدای چیه؟» جیرجیرک بالهاش رو میمالید و مثل این که داشت به سیندی نزدیکتر میشد. سیندی فریاد زد: «من میترسم!»
– هووو! هووو! هووو!
سیندی فریاد زد: «این صدای چیه؟» و در همین موقع جغدی که یک موش به منقارش گرفته بود پروازکنان از اونجا گذشت.
– هیسسس! هیسسس! هیسسس!
«این صدای چیه؟» ماری خشخشکنان از پیش پای اون لغزید و دور شد.
– میوو! میوو! میوو!
«این صدای چیه؟» گربهای از اونجا فرار کرد. همهجا مثل آسمون بالای سر، تاریک بود: «من تاریکی رو دوست ندارم! الان برمیگردم توی غار خودم.» سیندی ترسیده بود، اما نمیدونست چطور توی تاریکی به غار برگرده. تابهحال هیچوقت نشده بود که شب بیرون اومده باشه، و راه رو بلد نبود.
وقتی که دید چارهٔ دیگهای نداره، مثل یک گلولهٔ توپ خودش رو جمع کرد و سعی کرد که بخوابه. هر بار که صدایی میشنید، از جا میپرید و دور و برش رو نگاه میکرد. بالاخره خوابش برد. وقتی که بیدار شد، هوا روشن بود و خورشید داشت میدرخشید. سیندی میتونست گلها، زنبورها، و پروانهها رو ببینه: «خدا رو شکر که روز شده. حالا همهچیز رو میتونم ببینم. دیگه هیچوقت بیرون نمیخوابم.» این رو گفت، و بعد از اون هم دیگه هیچوقت بیرون نخوابید.
#شب_روز
#قصه
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
زمستون و تابستون
صبح سحر خروسخون
پر می زد از تو لونه
رو پشت بوم خونه
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
گاوه می گفت : "ما" باز که تویی وا!
بزیه می گفت: "بع" بذار بخوابیم، نع!
سگه می گفت: "عو عو" مردم آزار هو هو!
مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!
الاغه می گفت: "عرُ عرُ عر"، امان از این بوق سحر!
اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.
بالاخره یه روز صبح
حیوونا شاد و خندون
جمع شدند تو میدون
یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:
این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.
از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.
خروسه شنید به مرغه گفت:
قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.
آقا بزه گفت: "بعُ بعُ بع" ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.
آقا سگه گفت: "عو عو عو" آقا خروسه از اینجا برو.
خروسه با چشم گریون
از توی ده رفت بیرون.
صبح روز بعد در تمام ده
هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه
حیوونا رو صدا کنه.
آفتاب اومد تو آسمون
حیوونا خمیازه کشون
از لونه اومدند بیرون
مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه
گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟
غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.
گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟
الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟
صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه.
حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:
خروسه به خونت برگرد.
خروسه به خونت برگرد.
خروسه جوابشون داد:
من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.
حیوونا گفتند :باشه برنگرد.
ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.
صبح روز بعد آقا سگه گفت:
واقُ واقُ واق بیدار شین
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند:
آی آقا سگه
واقُ واق نکن بیکاری مگه؟
الاغه گفت:
عرُعرُعر بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: عرُعر نکن
صداتو ببر ما رو کر نکن.
گربه هه گفت:
میو میو بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: صداشو ببین
ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین.
آقا بزه گفت:بعُ بعُ بع بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند:
وای چه بد صدا!
بعُ بع نکن زیر گوش ما.
مدتی گذشت
شلمرود، ساکت و بی صفا شد
تنبلی ها حساب نداشت
کارها حساب کتاب نداشت.
آقا سگه گفت:
ده بی خروس که ده نیست
حیوونا گفتند: صحیح است.
آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.
با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.
گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه.
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب
خروسه بیدار شد از خواب
به ساعتش نگاه کرد
حیوونا رو صدا کرد
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
صبح اومده دوباره
پاشین که وقت کاره
حیوونا شاد و خندون
همه دویدند تو میدون.
#شب_روز
#قصه
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
❄️🐭ننه برفی🐭❄️
صبح یک روز زمستان، موموشی شالگردن و کلاه پوشید. پتوی ننه موشی را کشید و با خوشحالی گفت: «ننه موشه بیدار شو! برف آمده! میآیی برفبازی؟»
ننه موشی چشمهایش را مالید و گفت: «توی این سرما؟ وای نه ننه جان! تو هم جایی نمیروی موموشی!»
بعد زود اخمی کرد و گفت: «اصرار هم نکن بچه. ننه موشی حرفش را هر دقیقه عوض نمیکند. وقتی چیزی میگویم، بگو چشم.» آن وقت پتو را کشید روی سرش و دوباره خوابید.
موموشی پشت پنجره نشست. به برف نگاه کرد و آه کشید. یکدفعه دوستش جوجهتیغی را دید که توی برف بالا و پایین میپرید. موموشی پنجره را باز کرد و صدا کرد: «آهای! میآیی موشبرفی درست کنیم؟»
جوجهتیغی زیر پنجره آمد و گفت: «موشبرفی نه. بیا جوجهتیغی برفی درست کنیم.»
موموشی فکری کرد و گفت: «خب، پس تو برف بده. من نمیتوانم بیایم بیرون.»
جوجهتیغی گوله گوله برف به موموشی داد. موموشی برفها را وسط اتاق جمع کرد تا کمکم یک کپه درست شد. آنوقت جوجهتیغی از پنجره توی اتاق پرید.
موموشی و دوستش یک جوجهتیغیبرفی بزرگ درست کردند. با ماکارونیهای خشک، برایش تیغ گذاشتند. بعد دورش چرخیدند و فریاد شادی کشیدند.
ننه موشه از خواب پرید. جوجهتیغی برفی را وسط اتاق دید. عصبانی شد و گفت: «وای! چه کار کردید وروجکها! زود با این برفها بروید بیرون ببینم!» و یک لگن بزرگ به موموشی داد.
موموشی با خوشحالی گفت: «چشم ننه جان، چشم!»
بچهها برف را بیرون بردند. جوجهتیغی برفی خراب شد. موموشی توی گوش دوستش گفت: «عیبی ندارد! الان یک موشبرفی گنده درست میکنیم.»
موموشی یواشکی از پنجره نگاه کرد. ننه موشه غر میزد و ماکارونیها را جمع میکرد. موموشی دست دوستش را گرفت و آهسته گفت: «زود بدو برویم!»
ننه موشه از پنجره فریاد کشید: «بیرون چه کار میکنی موموشی؟»
موموشی گفت: «خودت الان گفتی!» بعد سرش را توی پنجره کرد و گفت: «ننه موشه حرفش را هر دقیقه عوض نمیکند!»
ننه موشه خواست اخم کند ولی خندهاش گرفت. موموشی گفت: «الان یک ننهبرفی قشنگِ قشنگ درست میکنیم!»
#قصه
👇🏻👇🏻👇🏻
#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غصه شنگول و منگول و حبه انگور🐐🐐🐐
#قصه
🌙 همسایه
ماه در آسمان به ستاره ها چشمک می زند. فرشته ها بین ستاره ها بدو بدو می کنند.
آنها خیلی خوشحالند. چون کلی دعا از روی زمین جمع کردند.
یکی از فرشته ها به ماه می گوید: بیشتر دعاها برای یه مادر مهربونه. اون چهارتا بچه داره.
ماه پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
فرشته گفت: من از این بالا خونشون رو دیدم. حسن پسر بزرگ و شجاع اون مادر، از خواب بیدار شد و صدای مادرش را شنید که دست هایش بالاست و برای فاطمه، سکینه، خدیجه، سلمان، مقداد، ابوذر و کلی اسم های دیگه دعا می کنه. نمازش که تمام شد، حسن پیش مادرش رفت.
مادر مهربونش مثل همه ی مادرهای دنیا، حسن را خیلی محکم بغل کرد و بوسید.
حسن پرسید: چرا برای همسایه ها دعا کردی و هیچی برای خودت نخواستی؟
مادر مهربونش، طوری لبخند زد که من از میان ستاره ها صدای قلبش رو شنیدم که می گفت: من دلم نمیاد برای خودم چیزی از خدا بخوام. آن قدر همسایه پیش خدا مهمه که پدرم گفتند: الجار ثم الدار.
ماه که دلش آب شده بود، پرسید: اسم اون مادر مهربون چیه؟
فرشته از بس که مادر را دوست داشت، لپ هایش گل انداخت و گفت: حضرت زهرا (س) دختر پیامبر مهربان (ص).
ماه از خوشحالی برقی زد و تصمیم گرفت این داستان را وقتی از کنار خورشید می گذرد، تعریف کند.
#قصه
مدرس:عاطفه کیامهر
#همسایه
#احترام_به_همسايه
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🐠🐠م مثل ماهی🐠🐠
ماهی ریزه میزه
تو تنگ روی میزه
می پره بالا و پایین
ببین چه تند وتیزه
#شعر_آموزشی
🐠
🐠🐠
🐠🐠🐠
🐠🐠🐠
🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠
گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت طعم ماهینچشیده بود؛ چون از آب می ترسید.
روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد.
ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه! فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!»
گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!»
چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت. خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد.
کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون.
هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت.
#قصه
🐺
🐠🐺
🐺🐠🐺
🐠🐺🐠🐺
🐺🐠🐺🐠🐺
💕💕
#قصه_شب
🐠ماهی کوچولو🐠
📚 یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
🐠
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
🐠
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
🐠
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تو حوض خونه ما
ماهی های رنگارنگ
بالا و پایین میرن
با پولکای قشنگ
با چشمون بازشون
همو نگاهومیکنن
دنبال هم میگردن
همو صدا می کنن
کلاغه تا میبینه
میخواد ماهی بگیره
ماهی ها قایم میشن
به زیر ابها میرن
کلاغه نالون میشه
زار و پریشون میشه.
#واحدکار_جانوران
#آبزیان
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA